شماره ۱۲۱۵ ـ پنجشنبه ۵ فوریه ۲۰۰۹
پاشا خیابانی بود که گاهی ما از آن عبور می کردیم و من از آنها ناپدید می شدم

مردی با دو دندان در میانه اش می ایستاد به ما زل می زد بعد آن قدر جیغ می زد که خیابان تغییر نام می داد و ساختمان ها با عجله لباسشان را در می آوردند
بعد هیچ کدام از اتاقها ضرورت خصوصی خود را بجا نمی آوردند و همه چیز را به سطح خیابانی می ریختند که با سرعت تغییر دما می داد
حقیقتاً از خود بی خود شده بودم وقتی دوباره همه آمدند و مرا کشتند
باور کنید این اتفاق هر بار با بار قبل تفاوت دارد
اما هر بار کسانی که مرا می کشند و با سر به دنبال روح سرگردانم فرو می روند در درون بستگی وهم های بی رنگی ثابت می مانند
شاید هنوز کشته شده باشم چون هر چیزی که اراده می کنم از زمین بیرون می آید اما احساسم نسبت به آن بیشتر از یک احساس چند گانه است
اما همیشه زنی که مغزش را در شیشه ای پر از وایتکس نگه داری می کرد قدرت لخت شدن نداشت
او در خیابان پاشا کنار مردی که ۲ دندان در میانه اش داشت می ایستاد و به ما زل می زد
باران شروع به باریدن کرده بود و ما با عجله یک دیگر را می شمردیم
ما هفت نفر بودیم و تصمیم داشتیم تمام رفتار های لازم را اجرا کنیم
بعد ها معلوم شد برای هر کداممان اتفاقی مشابه افتاد هر چند نوع اجرا به شکلی ضروری فرق داشت
هیچ جا از فرارمان خبری نشد
چون هیچ جا از محاکمه خبری نبود