شماره ۱۲۱۵ ـ پنجشنبه ۵ فوریه ۲۰۰۹

چشم تنها انبوه درختان را مى‌دید. درختان سرو بلندى که به‌ آسمان قد کشیده و به آبى آسمان سبز پاشیده بودند. شاخه‌هایشان در هم تنیده بود و روشن نبود کدام شاخه از آن کدام درخت است. درختان آنقدر تناور بودند که نمى‌شد دست‌ها را دورشان حلقه زد و دو سویشان را چسبید.


شاید نمى‌باید به‌این سفر تن مى‌دادم، اما چاره‌اى نبود. پندارى که دیگران برایم تصمیم گرفته بودند. دیگرانى که قرار بود مرا در این سفر همراه باشند، ولى در همان ابتداى راه رهایم کرده بودند.


جنگلى انبوه بود و راه را نمى‌شناختم. حتى زمین زیر پایم را هم نمى‌دیدم. شاید اگر هم‌سفرانم را رها نمى‌کردم، به‌این سرنوشت گرفتار نمى‌شدم.

هفت دقیقه باید مى‌نوشتم. زمان طولانى به ‌نظرم مى‌رسید، چه مى‌باید مى‌نوشتم؟ صداى کشیده‌ شدن قلم‌ها بر کاغذ شنیده مى‌شد. نمى‌خواستم به‌ دیگران نظرى بیافکنم. شاید اگر تنها گوشه ‌نگاهى مى‌انداختم، چانه را بر دست‌ها تکیه مى‌دادم و نگاه مى‌کردم و تنها نگاه. گفته بودم که من هم موافق این آزمایش‏ هستم، مى‌خواستم نتایجش‏ را ببینم. شاید هم یک کنجکاوى بود و یا خودآزمایى. مى‌دانستم که مى‌خوانم. مى‌خواستم که بخوانم و چون مى‌خواستم که بخوانم، نمى‌دانستم چه بنویسم. شاید هم با این پیش‏داورى قلم بر کاغذ خراشیدم تا ننویسم هجومِ آزادانه‌ى افکارم را. آخر افکار مى‌آیند و مى‌روند، اما نوشتن مثل ثبت آن‌هاست. آن‌وقت چون نقطه‌اى رنگین در زندگی‌ات سوسو مى‌زنند و به یادت مى‌آورند که زمانى با دست‌هاى تو بر برگ کاغذى ثبت شده‌اند و هم‌چون دیگر افکار کوچک و بزرگ در تاریک‌خانه‌ى ذهنت گم نشده‌اند.


احساس‏ تنهایى بر وجودم سیطره افکنده بود. احساسى که فاصله‌اى قرن‌گونه بین من و فرد کنار‌دستى‌ام بوجود مى‌آورد. من کجا بودم و رابطه‌ى من با آنان چگونه تعریف مى‌شد؟ هیچ، هیچ و هیچ، دریغ از واژه‌ى خوش‏آمدى.

در میان شاخه‌هاى انبوه گیر کرده بودم. چگونه در آن مخمصه افتاده بودم؟ یک فرار بود. یک لحظه‌ى فرار و یافتن جاى امنى که خودم را پنهان کنم. خودم را که از شاخ و برگ‌ها رها کردم، تازه انبوه درختان را دیدم و زمین زیر پایم را که فرسنگ‌ها با من فاصله داشت.


ستون فقراتم از سرما تیر مى‌کشید و هجوم افکار و احساس‏ها نمى‌گذاشت تا من تک‌تک یا مجموعه‌اى از واژه و جمله بنویسم و در همان حال فکر کنم که آیا حرف تعریفى را که براى واژگان به‌کار برده‌ام درست است یا نه. زمان به‌پایان مى‌رسید و من هنوز در کشمکشِ نوشتن به‌زبانى بودم که بیش‏ از احساس‏ کردنش‏، قوانینش‏ را مى‌دانستم و باید هنگام نوشتنِ آزمایشى، که نه نقطه و نه کُوما مى‌خواهد، به قوانین جمله فکر مى‌کردم.


شاید چهل تا پنجاه‌ نفر مى‌شدیم. افرادى که تصمیم گرفته بودیم در این هفت دقیقه فقط بنویسیم و آن‌هم آنچه را که همان لحظه به‌ذهنمان مى‌آمد، اما اگر من مى‌نوشتم و بعد برایشان مى‌خواندم که چرا ستون فقراتم تیر مى‌کشد، چه اتفاقى مى‌افتاد؟ خانم استاد با آن چهره‌ى پر چین و چروک و مهربانش‏ مى‌گفت: “این نوعى از آشنایى و شناخت یکدیگر است.” سرما در شانه‌ها و پهلوهایم رسوخ کرده بود. نه، اگر من خوانده بودم آنچه را که مى‌باید مى‌نوشتم، آشنایى و نزدیکى نبود، فاصله بود و فاصله و فاصله که با هر واژه، واژه‌اى که در نوشتارى تند و با سرعت تفکر، قوانین دستورى و اجتماعى را زیرپا گذاشته و در زبان و زمان جایش‏ را گم کرده بود، بیشتر و عمیق‌تر مى‌گشت.

یک دستم با آخرین توان شاخه‌ى سُست درختى را چسبیده بود و دست دیگرم شاخه‌اى محکم مى‌جُست. دیگر اما شاخه‌اى نبود. تنها تنه‌ى بلند درختان بود که چون دیوارى زمین و آسمان را به‌هم پیوند مى‌داد. درختانى تناور که نمى‌شد دست‌ها را به‌دو سویشان گره زد، لیز خورد و به‌زمین پناهنده شد.

نه، احساس‏ آن لحظه‌ها نوشتنى نبود و قلم را هم نمى‌شد زمین گذاشت. مى‌خواستم بنویسم، پس‏ باید براى خودم، دیگر فضایى مى‌ساختم، در خاطره‌اى فرو مى‌رفتم یا در خوابى، که دیگر به آزمایشِ ما ربطى نداشت. فرصت کوتاه بود، انگار این روز را من سال‌ها پیش‏ در خوابى دیده بودم. پشتم از سرما مى‌لرزید، تصاویر گُنگ و مه گرفته در برابرم جان مى‌گرفت و بر کاغذ سیاهه‌اى  مى‌نشست.

پاهایم میان زمین و آسمان، میانِ انبوهِ درختان، تاب مى‌خورد. دستم بر تنه‌ى بى‌شاخه مى‌لغزید و صدایى به‌گوش‏ مى‌رسید. صدایى که شکستن شاخه‌ى سستى را تداعى مى‌کرد که از بار سنگینى رهایى مى‌یافت.

زمان کوتاه‌تر از آنى بود که فکر مى‌کردم. هفت دقیقه به‌پایان رسیده بود.