شماره ۱۲۱۶ ـ پنجشنبه ۱۲ فوریه ۲۰۰۹
دیدار با علی اشرف درویشیان

زمانی که به دیدنش می رفتم احساس عجیبی داشتم. کسی که نامش یادآور دوران کودکی ام بود، کسی که در گذر آن سالهای ابری ذهن کوچک مرا به فراتر از بازیهای ساده کودکانه و به روزی از درخشش آفتاب می برد. با او به کوچه پس کوچه های آبشوران سفر می کردم و آدمهایی را می دیدم که زمان همیشه در فصل نان برایشان متوقف شده بود.

او دستهای مرا می گرفت و با خود به دنیایی می برد سرشار از ناملایمات و فقر و تنگدستی توده ها و چشمان مرا به روی جهانی می گشود که فهم آن، خوابهای شیرین کودکی ام را برمی آشفت. آن بعدازظهر تابستانی را به یادم دارم، کتاب “کی برمیگردی داداش جان” او را می خواندم و دور از چشم همه در تنهایی خود در حیاط خلوت خانه مان می گریستم. هنوز رفتن ماهی سیاه کوچولوی صمد را باور نکرده بودم که او مرا در غم سفر بی برگشت داداش جان اندوهگین کرده بود. پس از گذشت سالها، تابستان امسال فرصتی برایم پیش آمد که به همراه یکی از دوستانم به دیدن او بروم، شنیده بودم که در بستر بیماری است.

زمانی که به در منزلشان رسیدم همسرش “شهناز” با گشاده رویی ما را پذیرفت. وقتی وارد شدم او را بر صندلی چرخدار دیدم با آن صورت لاغر و چشمان روشن مهربان.

بی اختیار او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. همسرش شهناز با لبخندی بر چهره و صدایی دلنشین همانند پروانه ای به گرد شمع در اطرافش می چرخید. زمانی که دارویش را می آورد در جواب سئوال علی اشرف که می پرسید”کدام شربت را می خواهی به من بدهی؟ پاسخ داد:”همان شربت خوشمزه ای که دوستش داری”. پس از دورانی که از بهبودی او می گذشت هنوز دست چپش توانایی حرکت نداشت. به قول خودش این دست چپ از اول هم هیچ کاری برایش نکرده بود.

شهناز می گفت که او در طول مدت بیماری اش چند کتاب نوشته. از او درباره علت بیماریش سئوال کردم. گویا او برای سفری به سلیمانیه عراق می رود و پس از دیدن صحنه ای از کشتار کردها به دست صدام آنقدر متاثر می شود که روز بعد دچار سکته مغزی می گردد. با خود اندیشیدم تنها قلبی سرشار از احساس و عواطف انسانی می تواند آنقدر حساس باشد که اینگونه او را در بستر بیماری انداخته باشد. به قول شاعر “آنکه زنده تر و هوشیارتر است ـ زیستن بر وی دشوارتر است.”

بالاخره پس از سالها آرزوی دیدارش او را از نزدیک دیدم و او را در کمال انسانیت، شعور و مهربانی یافتم. او را چون چشمه ای زلال دیدم که از فراز بیستون جاری می گشت و عشق را به پای هر سنگ و صخره می ریخت.

از آنجا آمدم، اما قلبم را برای همیشه آنجا گذاشتم؛ برای او و برای همه آنهایی که در راه رهایی انسانها از فقر و جهل و تنگدستی مبارزه می کنند و زندگی خود را در راه خدمت به بشریت ارزانی می دارند.

من از آنجا آمدم، اما هنوز پس از سالها با چشمانی اشکبار و در انتظار بازگشت داداش جان هستم.


مطلبی که در پی می آید، دست نوشته ای است از علی اشرف که یک روز صبح که شهناز به اتاقش می رود تا او را بیدار کند بر روی میزش می یابد که من آن را عینا در اینجا منعکس کرده ام.