شماره ۱۲۱۷ ـ پنجشنبه ۱۹ فوریه ۲۰۰۹ 
آهسته کنارش دراز کشید، نمی خواست سنگینی وزن هشتاد و چهار کیلویی خودش را به رویش بیندازد و زیر تنش له اش کند. می ترسید استخوان هایش را بشکند، می ترسید پنجولش بکشد و خراشش بیندازد. چه چیزی باعث می شد که او، که طبیب جسم آدم ها بود، تمام حواس خودش را و حتی فکرش را از نو کشف کند؟ انگار که دوباره نیرویی تن و قلب و روحش را، به او نشان داده باشد! چه نیرویی باعث شده بود که عوض بشود؟ صدای نفس نفس نازی با خنده های حریصانه اش و یا حتی قبول رابطه ای که تاکنون داشته اند، حالا دیگر به نظرش مضحک و مبتذل می آمد، راستی چرا ناگهان به او گفته بود: “روح من!”

حالا روحش می رفت؟ چه بلایی به سرش می آمد؟ او که دختر بچه ای بیش نبود در بزرگی جهان درنده چه می شد؟ خسته بود. امروز صبح، یک دفعه از فرط کلافگی، برای لحظه ای، دلش خواسته بود که روی تخت عمل جراحی دراز بکشد تا بدنش را هزاران تکه کنند و هر تکه اش را به بیماری بدهند تا شفا یابد. حس می کرد تمام رنجی که می برد بی حاصل است. ساعتهای وقتش را صرف نجات دادن بیماری می کرد، تا آن مجروح سالم می شد و قوای از دست رفته اش را به دست می آورد، آنوقت، در یک لحظه، با بمبی، مینی یا خمپاره ای دوباره به هزاران تکه تقسیم می شد. راستی چرا؟
میترا، بی حرکت و آرام خوابیده بود. دستش را به آرامی روی گونه ی سرد و مرطوب میترا کشید، تنش مثل تن مرده سرد بود، برای لحظه ای وحشتش گرفت. نکند مرده باشد؟ دستش را روی شقیقه های او گذاشت و جلوی بینی میترا گرفت.

مگر نه اینکه با قدرت عشق و خواستن می خواستیم جهان را عوض کنیم؟ یا بر مرگ غلبه کنیم؟ مگر نه اینکه با نیروی عشق می خواستیم معشوق را با معجزه ای زنده کنیم؟ مگر نه اینکه از عشق احساس خطر می کردیم؟ مگر نه اینکه گمان می بردیم با قدرت عشق بر همه چیز پیروز می شویم، حتی بر مرگ؟ آیا قدرت عشقِ سردِ ناپیدای مرموز و بردبارش تا آن حد بود که بتواند به او زندگی ببخشد؟
“زنده است! هنوز ضربان شقیقه هایش برقرار و منظم است!”
خوشبختانه هنوز زنده بود و نفس می کشید. امیر نفسی عمیق کشید. چه فکر احمقانه ای! اصلا برای چه باید مرده باشد؟ چرا بمیرد؟ جوان بود، بیست و پنج سال بیشتر نداشت، سالم بود، هیچ ناراحتی مهلکی نداشت، شانس این را داشت که در یک خانواده مرفه و با فرهنگ به دنیا بیاید، یگانه دختر خانواده اش بود، به بهترین مدرسه ها رفته بود، خوب درس خوانده بود، کنسرواتوار موسیقی رفته بود، آموزش دانشگاهی دیده بود، هیچ مشکل حادی در زندگی اش نداشت. و جمعه صبح هم به اروپا می رفت؟ جزیی از اقلیت انسان های خوشبختی که در طول زندگی خود، مشکل نان نداشت، روزی سه وعده غذا خورده بود و از سرسیری از گوشت خواری پرهیز می کرد. گرسنه که نبود؟ مریض که نبود؟ پس برای چی بمیرد؟ چرا مرگ؟ برای چه آنقدر با مرگ می زیست؟ با مرده ها؟ برای چه اینقدر با کابوس مرگ انس گرفته بود؟ چرا زیستن فراموشش شده بود؟ چرا مفهوم زندگی را از یاد برده بود؟ چرا؟ چرا؟ آنقدر در پی مرگ گشته بود؟ مگر نه اینکه مرگ جفت و همزاد زندگی بود؟ پس چرا، به جای آنکه میل به زندگی را در خودش بپروراند، مرگ را در خود پرورده بود؟ چرا آنقدر از زندگی فاصله گرفته بود؟ چرا آنقدر خودش را از میترا دور کرده بود؟ مگر نه اینکه می توانست مرگی آرام و سبک و شیرین داشته باشد؟ کافی بود کنار میترا دراز بکشد و دستش را دور گردن او بیندازد. چشمانش را ببندد و تمام، درست مثل الان!
حالا قیافه ی میترا در هم رفته بود، چه خوابی می دید؟ دلش می خواست که این شبهای خواب و بیداری اش در کنار میترا تا ابدیت طولانی بشود، کاش می شد یک لحظه را تا ابدیت کش داد و طولانی کرد! چقدر تنش خسته و کوفته بود. انگار که بدنش را در آسیابی کوبیده باشند، دلش می خواست دراز بکشد و حداقل چند ساعتی بخوابد، ولی قول داده بود که سرتاسر آخرین شب را بیدار بماند. آهسته روی کاناپه دراز کشید. میترا همچنان خواب بود و خواب می دید.
آهسته کنارش خم شد، به چهره ی ساکت میترا در تاریک روشن سایه ها نگاه می کرد، در خلال این سالها، بر او چه گذشته بود؟ به آرامی سرش را بغل گرفت و موهای نیم بسته و نیمه رهای مرطوب و پریشانش را نوازش می کرد. چه خوب می شد اگر در همین لحظه می مردم، اینجا، الان، در آرامش، یک مرگ شیرین در بستر، بدون هیچ درد و رنجی. گرچه می دانست که این او نیست که تصمیم می گیرد، هزار و یک عامل دیگر هم هست که در مجموع سرنوشتش را می سازند و سرنوشت هم خارج از اراده ی اوست. کاش سفرش را به عقب می انداخت! و یا کاش اصلا نمی رفت! ولی خودش به خوبی می دانست که حتی اگر میترا بماند، این خود اوست که روزی میترا را ترک خواهد کرد. مگر نه اینکه همه ی تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و سالها بود که همه چیز را برای خودش مشخص کرده بود. آه که چقدر خسته بود و چقدر دلش می خواست کمی بخوابد. میترا همچنان خواب بود. دستش را روی موهای نیمه مرطوب میترا کشید. نوعی حس پشیمانی و افسوس در صدایش بود، بی اختیار، خیلی آهسته، آنقدر آهسته که فقط در دل می شود گفت، گفته بود: “متاسفم!… معذرت می خوام!”


هما گفته بود: “میترا بیدار شو! چشاتو وا کن! همه چی تموم شده!”
مهناز گفته بود:”میترا تا دیر نشده تصمیمت رو بگیر! همه چی رو فراموش کن! برو و واسه ی خودت زندگی کن!”
داریوش از پنجره فریاد زده بود: “تا کی می خوای مثه دختر بچه ها خودت رو به خواب خرگوشی بزنی و فرار کنی؟ تو هم بالاخره باید ازین خواب غفلت بیدار بشی!”
گیتی گفته بود: “می ترا! می ترا! دِ بلند شو دیگه! صبح شده!”
کیوان گفته بود: “میترا جون! دیگه صبح شده! پاشو دخترم!”
امیر گفته بود: “میترا! عزیزم! جانم! صبح شده!”
هما گفته بود: “خواب تموم شد! تموم شد!”
خاتون گفته بود: “چشاتو وا کن! داره دیر می شه بچه م!”
مهناز گفته بود: “گذشته ها گذشته!”
امیر گفته بود: “ببخش عزیزم، ولی دیگه وقت بیدار شدنه!”
زنگی به صدا درآمده بود. باید بیدار می شد. صدای زنگ را از دوردستها می شنید. باید از جایش برمی خاست. باید به تماشای صبحی دیگر می نشست. ولی خسته بود، خوابیده بود و خواب می دید. این بار خوابی بود خوب و شیرین. خوابی مانند غلت زدن در آّبی بیکران دریا.
میترا تکانی خورده بود و کمی جا به جا شده بود. امیر بسیار خسته بود، ولی چون به میترا قول داده بود که شب آخر را تا آخرین دقیقه با او بیدار بماند، می خواست به قول خود وفا کند، چیزی بود که خودش خواسته بود چون میترا از او هیچ قول دیگری نگرفته بود. باز تشنه اش شده بود، ولی رمق از جای برخاستن را نداشت. از سوی دیگر اگر تکان می خورد، این بار حتما، بیدارش می کرد.
میترا گفته بود:”گاهی لحظه هایی هست که احساس می کنم باید تمام طول زندگی رو بیدار بود! کافیه تا پلک مون سنگین بشه و به روی هم بیفته، و خواب بیاد، اونوقت دیگر همه چیز، از دست می ره، اونم برای همیشه.”
اما حالا خودش با آرامش کامل خوابیده بود و خواب می دید. هوا کم کم رو به سوی روشنی داشت. و از اینرو سایه ها آهسته آهسته می گریختند. دیگر شب سیاه را پشت سر گذاشته بودند. باید کمی می خوابید تا توان لازم، برای پشت سر گذاشتن روزی دیگر را بیابد. پلک هایش سنگین شده بود و به زودی برهم می افتاد. خستگی در تمام جان و تنش نشسته بود، قول داده بود تا صبح، فقط یک شب تا صبح، در کنارش بیدار باشد، و حالا داشت صبح می شد! از حالت نیم خیزی که بود بیرون آمد، تکانی خورد و آهسته در کنار میترا دراز کشید. میترا حضور او را مثل گربه ی خواب آلوده ای احساس کرد. برای لحظه ای چشمانش را نیمه باز کرد و به او نگریست و همانطور خواب و بیدار، آهسته پرسید:”بالاخره اومدی؟”
بعد مثل گربه ای با دست و پاهای سردش، چشم بسته، به نرمی در آغوش او خزید. خواب مانند جریان نسیم سحرگاهی در اتاقش وزید و پرده ها را تکان داد. خواب به سراغش آمده بود و چشمان خسته ی او را آرام آرام می بست. خواب او را با خود می کشید تا به دنیای دیگری ببرد. امیر دستش را دور گردن میترا انداخت و پلک هایش به آرامی بسته شد.
صبح شده بود!