شماره ۱۲۱۸ ـ پنجشنبه ۲۶ فوریه ۲۰۰۹
آیینه زنگ خورده

هنوز از ساختمان دانشگاه خارج نشده بود که بارانی سیل آسا باریدن گرفت و دوان دوان خود را به داخل راهروی مترو رسانید. ولی در طول همان مسافت کوتاه، سراپا خیس شد. در راهروهای مترو، بوی رطوبت و ادرار در هوا پیچیده بود. به سکوی مترو رسید که به اطراف نگاهی انداخت: کمی دورتر چند صندلی خالی بود بر روی یکی از صندلی ها به انتظار مترو نشست و در فکر فرو رفت.
صدای پروفسور تئودور مرسیه در گوشش بود: “مادها خیلی پیشرفت می کنند، ارمنستان را تصرف می کنند و خیلی جاهای دیگر را، بعد به نینوا می رسند و نینوا را ویران می کنند. از ری گرفته تا همدان و آسیای صغیر کشور مادهاست! نکته جالبی که مادها دارند، این است که با پارس ها تفاوت بسیار دارند، مادها به زبانی حرف می زنند که ما آن را آریایی ـ اروپایی می نامیم… ما تا کتیبه های داریوش در واقع هیچ نوشته ای از ایرانیان نداریم، پنجاه سال طول کشید تا باستان شناسان توانستند این کتیبه ها را بخوانند!” میترا به یادداشتهایش نگاه می کرد تا مطالب پیشین را مرور کند: “این جزوه های منم به دست هر کسی بیفته، حداقل صد سالی طول می کشه تا از اون سر در بیاره!” همانطور که به حرفهای پروفسور تئودور مرسیه گوش می داد، در دفترش عکس پری را نقاشی می کرد.
“… همه ملتهای دنیا می نویسند برای اینکه بتوانند آنچه را نوشته اند بخوانند، در حالی که ایلامی ها، ایرانیان باستان به زبانی می نوشتند که هنوز هم برای باستان شناسان قابل خواندن نیست! در روم یا مصر این قضیه به شکل دیگریست! اصلا کاغذ را مصری ها کشف و اختراع می کنند! در روم هم نحوه نگارش و زبان بسیار پیشرفته است و خیلی خیلی زودتر به وجود می آید! چطور می شود که ملتی نوشته هایش را به زبانی بنویسد که برای خواندنش مجبور باشد این همه وقت بگذارد تا آن را ترجمه کند تا بفهمند قضیه از چه قرار بوده است؟ حیرت انگیزست ولی حقیقت دارد! خب دیگر تا همینجا کافیه! امروز، وقتمان تمام شد! راستی به اطلاع تان می رسانم که باید برای امتحان آخر سال از حالا به فکر باشید و یک موضوع تاریخی انتخاب کنید تا روی موضوع تحقیق و کار کنید و چیزی در حدود ده تا پانزده صفحه برایم بنویسید، در انتخاب موضوع هم آزادید! دیگر شب بخیر و عید نوئل شما هم مبارک!”
میترا برخاسته بود و مشغول جمع آوری وسایلش بود تا از کلاس خارج شود.
ـ “میترا! یک دقیقه صبر کن!”
میترا به سمت پروفسور مرسیه با تعجب نگریسته بود.
ـ “چطوری شد که اسم مرا یاد گرفتید؟”
پروفسور مرسیه در حالی مشغول جمع آوری کاغذهایش از روی میز بود با لبخند مرموزی بر لب سرش را از توی کاغذهایش بلند کرد و به میترا نگاهی انداخت.
ـ “همه دانشجویان من اسمشان “میترا” نیست، می دانی “میترا” یعنی چه؟ میترا تو حق انتخاب موضوع نداری! می دانی چرا؟ چون تو “میترا” هستی، تو باید درباره همین موضوع تحقیق کنی، و همچنین کمی درباره قدیمی ترین تمدنی که در سرزمین ات وجود داشته، در مورد تاریخ سرزمینت! اینطوری خودت، تاریخ خودت، فامیل ات و قومت را خواهی شناخت! وقتی گذشته ات را خوب بشناسی، آنوقت است که می توانی به سمت آینده بروی! من مطمئنم که خیلی چیزهاست که نمی دانی و تو باید اینها را بدانی!”
ـ “هر طور میل شماست!”
ـ “دلم می خواهد که هر مطلبی را با دقت بررسی کنی و از هیچ چیز سرسری عبور نکنی! از هیچ چیز! خوب فردا که عید است ولی بهتر است هر چه زودتر مشغول کار بشوی!”
ـ “اما من می توانم از فردا که روز تولدم است شروع کنم!”
پروفسور مرسیه عینکش را کمی جابجا کرده بود، برای لحظه ای با تعجب به میترا نگریسته بود.
ـ “می دانی در زندگی خیلی چیزها غافلگیر کننده و اعجاب انگیز وجود دارد! هنوز دیر نشده! برای من از امروز تا آخر سال، و برای خودت از امروز تا آخر عمر وقت داری که “میترا” را بشناسی! حالا دیگر برو چون خیلی خسته ام!”
میترا کمی گیج و متفکر به سمت در می رفت تا از در خارج شود.
ـ “راستی یک نکته دیگر! از این به بعد، سر کلاس من، سعی کن برخلاف اجداد باستانی ات، به جای آن علائم مبهم و ناخوانا به زبانی بنویسی که بشود آن را خواند و فهمید تا جایی که ممکنه، سعی کن که یادداشت برداری!”
ـ “چشم!”
به دم در کلاس رسیده بود که یک بار دیگر صدای پروفسور مرسیه را شنید.
ـ “حداقل دیگه نقاشی نکن! باشه؟”
میترا جزوه هایش را بست و به ساعتش نگاهی انداخت. پس چرا این مترو نمی آمد؟ یعنی باز هم اعتصاب شده بود؟ یا چه؟ از توی کیفش سیبی بیرون آورد و گاز زد و به فکر فرو رفت. ریشه اصلی این تضادها در کجا بود؟ چرا انسان موجودی پر از تناقض بود؟ این تناقض، این دو شخصیتی بودن، این تضاد کلام با عمل از کجا آغاز شده بود؟ همان تضادی که باعث می شد ایرانیان در بحث و مجادله از پیشرفته ترین ایده ها و پدیده ها کمک بگیرند، ولی عملا، زندگی را به همان شیوه سنتی ادامه بدهند؟ اصلا چرا سنت، همیشه و همیشه. با قدرت کامل. به همان شکل سابق به حیات خود ادامه می داد؟ این تضادها را چگونه می شود از بین ببرد؟ چگونه می شد اینها را با یگانگی آشنا کرد و یا به یگانگی رسانید؟
صدای شارل لاروی، در کلاس انسان شناسی هنوز در سرش بود: “بنابر تعریف آندره مالرو، دو نوع فرهنگ وجود دارد: یک ـ فرهنگ توبره ای یا در واقع سطحی که شامل کتابهایی ست که می خوانیم، فیلم هایی ست که می بینیم، و بالاخره معلوماتی ست که پس انداز می کنیم. تاریخ ها و ارقامیست که به خاطر می سپاریم، و در مواقع بحث کردن آنها را مبادله می کنیم و از آرشیو بایگانی مغز بیرون می کشیم. این نوع فرهنگ مثل نوار ضبط صوت یا مثل کاست ویدیوست، هر موقع که به آن احتیاج داشته باشیم، آن را از محفظه اش بیرون می کشیم و استفاده می کنیم.
دو: نوع دیگری از فرهنگ هم هست که من آن را فرهنگ اسفنجی و جذبی می نامم، فرهنگی که جزوی از وجود انسان شده است و در خصوصی ترین لحظات زندگی پدیدار می شود و خود را نشان می دهد. این فرهنگ خودش را در نحوه سلام دادن، غذا خوردن، یا راه رفتن و خلاصه در اعمال ما، آن هم در لحظات متفاوت و غیرمترقبه زندگی آشکار می سازد!”
آیا من، خودِ من، آیا با درونم یگانه ام؟ درونم تنهاست، اما با وجود این، ظاهرا اوقاتم را با غرغر فرانک، با قیمه خوری های دوستان، با چرندیات حسن و یا با درددلهای تکراری مادام لوتراوای پر می کنم. راستی چرا؟ این تضادهای من است، این دوگانگی وجود در درون من است و خودش را به این شکل نشان می دهد. این تضادها و تناقض ها در لحظات سرگردانی و گیجی من بیرون می زند! راستی امروز، من چرا اینقدر گیج بودم؟ چون آخرین روز سی سالگی ا م بود؟


از مترو خبری نبود! دوباره به ساعتش نگاهی انداخت، علت این همه تاخیر برای چه بود؟ آیا باز کارمندان و کارگران مترو اعتصاب کرده بودند؟ این دفعه، درست در شب عید، چه می خواستند؟ به چه چیزی اعتراض داشتند؟
بالاخره، مترو با سر و صدای بسیار از راه رسید و ایستاد. همه کوپه ها از جمعیت انباشته بود. کسانی که در سکوی ایستگاه منتظر ایستاده بودند، غرغرکنان با فشار سعی می کردند که خودشان را درون کوپه های مترو جای دهند. سرانجام درهای مترو بسته شد و مترو به حرکت درآمد. آدمهای داخل مثل ماهی های سادرین در داخل قوطی کنسرو به هم فشرده شده بودند و هر کسی به زبان خودش غر می زد.
ـ “لعنت به این نقص فنی!”
ـ “لعنت به هر چه اعتصاب است!”

ـ “می دانستید که هر وقت مترو دیر می آید و به ما اعلام می کنند که به علت تصادف یا نقص فنی تاخیر دارد، یعنی اینکه یکی خودش را زیر چرخ های مترو انداخته است؟”
ـ “باز هم یک خودکشی دیگر! باز یک نفر دیگر خودش را از شر این زندگی راحت کرد!”
آیا روزی نوبت منهم خواهد شد؟ روزی که خودم را زیر چرخ های قطار بیندازم و زیر سنگینی آن چرخ های بزرگ آهنی، بر روی ریل های آهنی تکه تکه و له بشوم و تمام؟ یعنی تاکنون زیر چرخ های عظیم و آهنین زندگی، تکه تکه نشده بود؟ از فشارِ جمعیت معترض و عجول احساس نفس تنگی می کرد و حالت دل آشوبه ای به او دست داده بود، آیا آن آدمی که خودش را زیر چرخ های مترو انداخت، واقعا هیچ راه دیگری نداشت؟ آیا ظرفیتش تا این حد تکمیل شده بود؟ آیا کسی را نداشت؟ آیا حالا کسی هست که برایش سوگواری کند؟ چقدر دیگر تا پایان راه باقی مانده است؟ چقدر دیگر، تا ظرفیت من هم تکمیل بشود؟ آیا همین ها کافی نیست؟ اصلا چرا زندگی اینطوری ست؟ چرا زندگی اینطور انسانها را فرسوده و متلاشی می کند؟ چطوری می شود از شر این نوع زندگی خلاص شد؟ و چگونه می توان از دست این همه تضادها رهایی یافت؟ و چرا انسان در میان این فشردگی جمعیت حاضر می تواند تا این حد عمیقا خودش را تنها بیابد؟ درهای مترو باز شد و میترا قبل از اینکه درهای مترو دوباره بسته شوند و مترو به حرکت بیافتد، با تقلای بسیار، خودش را از کوپه بیرون انداخت.
ادامه دارد