شماره ۱۲۲۱ ـ پنجشنبه ۱۹ مارچ ۲۰۰۹
امیر، مدت ها پیش، در نامه ای برایش نوشته بود: “پرنده ی مهاجر، میترا! نه می بندمت و نه رهایت می کنم. پرسیده بودی اینجا می مانم یا نه و این چیزها، هیچ نمی دانم. هفته پیش، سفر کوتاهی داشتم، سفر خوبی بود، می دانم اگر بودی می بردمت (من مثل تو مودب نیستم که بگویم دعوتت می کردم. هر چند در حرف چنینی و در عمل چیز دیگر، یعنی چون اندکی می شناسمت، به زور می بردمت) از اینکه همچون ترانه ای هفته مان و خاطره مان را زمزمه می کنی خوشحالم. امید که دست و پای پروازت را نبندد. نپرس پرواز چیست چون من هنوز نمی دانم.”

هما می گفت: “محرومیت جنسی است جانم!”
چه محرومیتی؟ محرومیت شان در حرص زدن بود. یک نوع گرسنگی ذهنی و ناسیرایی غریب که هیچ چیز راضی شان نمی کرد. می دید آدمهایی را که از صبح تا شب مشغول شکم چرانی و چشم چرانی و دلی از عزا درآوردن بودند، و با این همه کمبود عظیمی را احساس می کردند، که به هر تار مویی متوسل می شدند. ولی چرا؟ چگونه می توانست این عطش و گرسنگی عظیم تاریخی ایشان را بپذیرد و چگونه می توانست خطاهای خویش را بر خود ببخشاید؟ و این روح، این قناری آشفته ساکت و غمزده، چرا آواز خواندن فراموشش شده بود، که گاه مثل قناری محبوس همسایه، جیک جیکی می کرد و سپس سکوت. این روح کوچک سرگردان، به انتظار چه ایستاده بود؟ و چرا آنقدر قلب کوچکش برای رسیدن به سیمرغ بزرگ می تپید؟ این تقابل روح و جسم از کجاست؟ روحی که به دنبال سیمرغ پر می کشد و جسمی که به یک تکه گوشت قناعت دارد؟ این بلندپروازی ها و این حقارتها به کجا می انجامید؟
دکتر لوژاندر گفته بود: “تصمیم بگیرید! تصمیم بگیرید که دیگر نخورید! خودتان را با چیز دیگری سرگرم کنید! سعی کنید به درس تان ادامه بدهید! با آدم های جدید آشنا بشوید! چهره های مختلف پاریس را ببینید! آدمهای تازه را کشف کنید!”
با تبسمی تلخ، نگاهی به “جام آینه فام” و “جهان بین” خود انداخت و جرعه دیگری از آن “آب چون ارغوان” نوشید، درد مثل زهری بود که روی پوستش ریخته باشند، پوست را می سوزانید و استخوان را می خورد. با وجود این رفته بود و چیزی که برای سلامتیش مضر بود، را خریده بود. پس تقصیر خودش بود.
هیچکس تقصیر نداشت. این درد چیزی بود که از کودکیش آغاز شده بود، از همان زمانی که به جای سوزن و نخ دستش به سمت ویلن رفته بود. از آن زمانی که به جای قلاب و میل بافتنی آرشه ویلن را به دست گرفته بود. از آن زمان که به جای کتاب آشپزی و یا ژورنال خیاطی و یا هفته نامه های مد و آرایش، فلسفه و عرفان و تاریخ خوانده بود و به کلیت این مادینگی تاریخی زادن ها و پروردن ها شک کرده بود، تقصیر خودش بود. تقصیر هیچکس نبود.
مایع “خوناب خون” کم کم تاثیر خودش را نشان می داد و تنش را کرخت می کرد. حالا تلویزیون مشروح اخبار فشرده وقایع سال گذشته در جهان را نشان می داد. در صحنه هایی از یک فیلم خبری سیاه و سفید صامت، عده ای با طناب مجسمه بزرگ تزار را پایان می کشیدند. سلاح ها و داس هایی در هوا بود، کارگران، سربازان، دهقانان و انقلابیون شاد و خوشحال بودند و سرود می خواندند.”
درد مثل طشتی از روغن داغ پایش را در میان گرفته بود. پوست پا از بیرون جز جز می کرد و می سوخت رگها و عصب ها را گلوله و منقبض می کرد و استخوان را به حالتی بین خواب و بیداری، بی حس می نمود.
از جام “روشن بین” و “زرین” خودش از همان لیوان ترک خورده، آخرین جرعه “آب آتش خیال” را یک باره سر کشید. نگاهش به تلویزیون بود، ولی حالا “گوگرد سرخ” باعث می شد که درد کمتری حس کند.
این همه تلویزیون می گفت: سیگار نکشید! هر سیگاری که می کشید چهارده دقیقه از عمرتان کم می کند! ولی من سیگار می کشم. همه آن چیزهایی را که دکتر به من گفته است تا نخورم را می خورم. چیست این ممنوعیت ها و حریص شدن ها؟ علت این خواستن ها و نتوانستن ها؟ و یا بالعکس. نتوانستن ها و خواستن ها؟ من مجموعه و نمایانگر همه اینها هستم. این منم!
تقصیر خودش بود. تقصیر هیچکس نبود. این خودش بود که کل حیات مونث را به زیر سئوال برده بود و حالا باید آن را به بهای گزافی می پرداخت. به بهای خرد شدن تدریجی و لحظه به لحظه از جانب جامعه مردانه ای که او را کالایی، کنیزی، معشوقه ای، منبع الهامی بیش نمی دید، و تصویرش با هیچکدام از این تصاویر منطبق نمی شد. تقصیر خودش بود. تقصیر هیچکس نبود.
حالا تلویزیون مشروح اخبار و فشرده، وقایع ده سال گذشته در جهان را نشان می داد. در صحنه هایی از یک فیلم خبری سیاه و سفید صامت، انقلابیون را نشان می داد که همه در حال جنگیدن بودند.
دوباره جام “گوهرفشان” را از آن “آب یاقوت وار” پر کرد. حالا کم کم “شب چراغ مغان” داشت اثر می کرد و درد کمتری احساس می کرد. درد، چیزی بود که عصب هایش را فلج می کرد. درد این بود که تقصیر خودش بود.
تقصیر هیچکس نبود. خواسته بود در یک جامعه مردانه، در کنار مردان کار کند، مستقل باشد و دوشادوش آنان در فضای آزاد نفس بکشد. و حالا چه شده بود؟ آن جامعه مردانه متحد، هر لحظه به سراغش می آمد تا برای بقا و اثبات حاکمیت خود، تصویرش را بر او تحمیل کند، یا با رد کردن تصویرش، او را بی هویت و بی حیثیت و بی شخصیت کند تا به او ثابت کند که هرگز نتوانسته است، و هنوز هم نمی تواند و همیشه و همیشه به آنها که جنس برترند محتاج است. تقصیر خودش بود. تقصیر کسی نبود.
همانطور که به کندی در تدارک شام بود به مشروح اخبار گوش می داد، جنگ و گرسنگی، تظاهرات، پرچم سرخی در هوا. باز هم تظاهرات، جنگهای داخلی و درگیری های طبقاتی، حالا عده دیگری داشتند پرچم سرخ را پاره می کردند. حالا به دستور دولت جدید، پل ها را برمی دارند تا راه ارتباط مردم با یکدیگر قطع شود…”
سرانجام دیوارهای عظیم برلین فرو ریخت، پس کی، دیوارهای ذهنی انسان فرو خواهد ریخت؟ درهای بزرگ چین بزرگ داشت باز می شد، پس چه موقع، همه این مرزهای شرقی و غربی، در آلمان، فرانسه، انگلیس، یا ایران و شوروی و چین، همه و همه کنار خواهند رفت؟ چه وقت درهای بزرگ ذهن انسان، به روی جهان گشوده می شد؟ چه موقع این جنگ های مرگ بار بر سر مشتی خاک و یا بشکه ای نفت از بین خواهد رفت؟
تا قرن بیست و یکم چیزی باقی نمانده بود و هنوز می دید که مردی از آنسوی دنیا، با همه سنت ها و محدودیت های ذهنی اش از راه رسیده، و همچون تاجران جاده ابریشم، چندین فرش فروخته بود و حالا خیال توسعه حرمسرای ذهنی خود را داشت، آنوقت در این سوی دنیا، زمان به سوی عصر فضا می رفت، چه موقع این بازیها تمام می شد؟ آیا روزی از راه می رسید که همه در یک زمان مشترک زندگی کنند؟ چه باید می کرد؟ به چه کسی باید اعتراض می کرد؟ آیا باز هم باید آنها ندیده می گرفت و فرار می کرد؟ به کجا باید می گریخت؟ تا کی؟ آیا اصلا این گریزها فایده ای هم داشت؟ “آب اندیشه سوز” به کندی و نم نم در وجودش جذب می شد و درد کمتری حس می کرد.

ماری کریستین گفته بود: “در طول تاریخ، همیشه، به ما خیانت شده است. مسیح را در نظر بگیر! مسیح از مهمان کردن دوستانش، به گوشت و خون خود ابایی نداشت و با وجود این سخاوت عظیم روح، یهودا به او خیانت کرد، با این همه مسیح رنج همه مردم عالم را به جان خویش پذیرفت.”

دردی دیرینه جام وجودش را لبریز کرده بود، با بی تفاوتی تصاویری روی صفحه، تلویزیون می دید. کمیته حزب بلشویک را می دید که از هم پاشیده می شود… حالا می خواهند لنین را دستگیر کنند… لنین فراری می شود، حالا انقلاب در خطر است. حالا ژنرال کرنیلف حمله می کند و به نام خدا ناقوس ها به صدا در می آیند. حالا به نام خدا… چراغ نئون ساختمان روبرو، مثل همیشه، سایه روشن خود را در فضای اتاق او می آورد و چشمانش را می آزارد. تصاویر تلویزیونی همچنان ادامه داشت، پلک های سنگینش را برهم گذاشت تا کمی بیاساید.


همانطور که چشمانش را بسته بود تا از نور چراغ در امان بماند، صدای مکالمه ای بین سه مرد را می شنید.
ـ “آقایون، باید کم کم به فکر دکور و لباس برای صحنه های تاریخی فیلم باشیم، تا بتونیم این فیلم رو به بازارهای جهانی عرضه کنیم.”
ـ “هر نوع فرش یا عتیقه جاتی رو که بخواهید، من از بازارهای جهانی تهیه می کنم. شما اصلا نگران نباشید.”
ـ “منم یه خونه قدیمی ساز بزرگ توی خیابون پاستور سراغ دارم که برای صحنه های داخلی فیلم عالیه! صاحبش تازگی ها مرده و خونه در جریان ورثه است و خالی!”
ـ “پیراهنش باید مشکی و چسبان باشه! با آستینایی تا آرنج، و یقه باز! طوری که برآمدگی سینه ها و گردن و بازوها معلوم باشه! می دونید به غیر از عوامل تاریخی و اسطوره ای، سینما به عوامل جنسی هم احتیاج داره! مردم باید ببینن آقایون! آنقدر باید ببینن تا مثل زندگی از دیدن خسته بشن!”
ـ “بخصوص که اکثر تماشاچیان ما رو جوونا تشکیل می دن! وظیفه هنر آموزش جووناست! در کشورهای عقب افتاده، به نظر من، بیش از هر چیز، جوونا به آموزش جنسی نیاز دارن! حتی به عقیده من باید برای جوونا کلاس گذاشت، شخصا، من، داوطلبانه، حاضرم براشون تدریس کنم.”
ـ “اما من طرفدار آموزش عملی هستم.”
ـ “من با نشون دادن، سر و سینه و پر و پاچه مخالفتی ندارم، ولی باید به مسئله سانسور توجه کنیم، پس باید جنبه آموزشی فیلم در حد معقولانه ای باشه؟ از طرف دیگه فیلم باید خونوادگی هم باشه! فراموش نکنیم که بالاخره زن و بچه ها هم باید به سینما بیان وگرنه فیلم فروش نمی کنه.”
ـ “تصاویر مینیاتوری و تغزلی در هر شرایطی گل می کنه. تجربه نشون داده که میزانسن های اسطوره ای مثل دختری با پیراهن چسبان مشکی به تن، در کنار درخت سروی، در حالی که آهنگی رو زمزمه… ”
ـ “عالیه!”
ـ “آقایون فقط مواظب باشید که صحنه خیلی هندی نشه!”
ـ “با پیراهنی یقه باز درحالی که موهاش رو بافته…”
ـ “من دوس دارم زن موهاش رو روی شونه هاش بیریزه!”
ـ “اونوقت دیگه گردنش معلوم نیس!”
ـ “تازه موهای بلندش رو اگه نبافه، اونوقت روی سر و سینه اش رو می پوشونه!”
ـ “حالا متوجه شدم!”
ـ “با پاهای برهنه می آید روی سنگفرش حیاط و کنار حوض می رسد… نه کنار حوض می آید و بعد کفش و جوراب هایش را می کند و پاهای برهنه اش را در پاشویه حوض می گذارد، سردی آب را حس می کند و همانطور دو پایش تا ساق در پاشویه، در حالی که با دو دستش دامنش را گرفته است، آهسته آهسته می رود تا به سنگ کنار حوض برسد و بر رویش بنشیند و همانطور پاها در آب، آستین ها را بالا زده، و دستهایش را تا آرنج در آب فرو ببرد.”
ـ “قربون جسارت نباشه ها! ولی اگه دو پایش تا ساق توی حوض باشه و روی سنگ آبی حوض نشسته باشه و بعد هم دستانش رو تا آرنج در آب فرو ببره، من مطمئنم که حتما، جا به جا با ملاجش توی حوض می افته! عملی نیس! اصلا با عقل جور در نمی آد!”
ـ “آقای کامجو، جناب فرشچی حق داره! این میزانسن با عقل جور در نمی آد! بهتره یه فکری به حال آرنج هاش بکنی! اصلا واسه چی دستاش رو تا آرنج تو آب فرو بکنه؟”
ـ “برای اینکه بتونیم بازواش رو ببینیم…. من نسبت به بازوای زنا خیلی حساسیت دارم.”
ـ “خب اینکه کاری نداره! آستین لباسش رو کوتاه می گیریم.”
ـ “باید چند تا صحنه عشقی هم جور بکنی! چون عشق نمک هر داستانیه! من گاهی سعی می کنم عاشق بشم تا لیبیدوم به کار بیفته. هر چی باشه تو زندگی آدم لحظاتی هس که دوس داره رمانتیک باشه، زنا از عشق خوششون می آد! این داستان باید برای اونا هم کشش داشته باشه، چون نیمی از تماشاگران ما رو زنا تشکیل می دن!”
ـ “جنبه های اجتماعی ـ سیاسی داستان با من! آقای کامجو، کارِ شما، گردآوری این مجموعه به شکل هنرمندانه و معقولیه! البته، مطمئنا، در سیر کار، ابعاد دیگه ای رو هم در نظر خواهید گرفت.”
ـ “مسلما! اصولا، تخصص من در عالم سینما، در زمینه مونتاژه! از تمام این عوامل، مثل خاتم کاری و منبت کاری استفاده می کنم و چنان قالب یک دستی بسازم که دیگه هیچکس به اصل واقعه اهمیتی نده و یا براش مهم نباشه!”
ـ “اصلا، کار یه هنرمند بازسازی واقعه است.”
ـ “حالا اصل قضیه از چه قرار بوده؟”
ـ “ماجرای یه زن جوونه در پاریس!”