شهروند ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه ۲۶ مارچ ۲۰۰۹
وقتی میترا به زحمت چشمانش را باز کرد ناگهان خود را در یک سالن بزرگ دید. به محض باز کردن چشمانش، نور خیره کننده پروژکتورها نگاهش را مهار کرد. با پیراهن خواب سفید توری اش، ایستاده بود و از سرما مثل پرنده ای در زمستان می لرزید. چشمانش به زحمت زیر نور خیره کننده پروژکتورهایی که او را از هر طرف محاصره کرده بودند، چیزی را می دید. حس کرد که مثل اینکه بر سر صحنه فیلمبرداری است و آدمهایی دور و بر او راه می روند و راجع به او حرف می زنند و دورش می چرخند. ولی شدت نور نمی گذاشت که آنها را ببیند. فقط صدایشان را می شنید. هر بار سرش را به جهت صدا بر می گرداند صدا آشنا بود .بوی عطری تند و وحشی را در نزدیکی خود احساس کرد و بوی شدید الکل در مشامش پیچید.
صدای آشنای دیگری از ته صحنه با لحن مستانه ای چیزی می گفت.
ـ “چقدر استخوناش ریزه! زیاد جون نداره!”
ـ “آره! زیاد گوشت نداره!”
ـ “بعله! رون و کپلش هم لاغره!”
ـ “به نظر من رون باید گوشت داشته باشد!”
ـ “به نظر من رون هر جونوری هوس انگیزه! حتی رون مرغ!”
صدای خنده بلند هر سه آمد، و ناگهان صدای آشنای دیگری را شنید.
ـ “می دونین چیه بچه ها؟ چطوره یه روز یکشنبه دور هم جمع شیم و یه کباب حسابی با هم بخوریم؟”
حالا صدای آشنا دور میترا می چرخید.
ـ “از شوخی که بگذریم، آقای نصرت زاده، من کار و تفریح با هم رو قاطی نمی کنم. خانم ایلامیان، صمیمانه بهتون می گم، شما چندان تعریفی نیستید! اصلا برای اون صحنه هایی که من فکر می کنم مناسب نیستید! با وجود این، به خاطر آشنایی شخصی ام با شما سعی می کنم که بهتون یه شانس دیگه بدم! این آخرین شانس شماست!”


چشمانش را گشود. برای لحظه ای، چراغ نئون سیاه و سفید ساختمان روبرو را که مرتب خاموش و روشن می شد، در میان همهمه از سر و صدای رقص و آواز و پایکوبی سیاهان شنید. ولی بیهوش تر از آن بود که کاری بکند، دوباره پلک هایش برهم افتاد و با صدای آشنای کامجو به خود آمد.
ـ “خانوم ایلامیان، عقب شما فرستادم،چون می خواهم یه فیلم تهیه کنم، شما باید توی فیلم من بازی کنین!”
ـ “ولی من هنرپیشه نیستم.”
ـ “شکسته نفسی نکنین، خانوم! به عقیده من، تموم آدمای روی زمین هنرپیشه اند و استعداد بازیگری دارن! فقط باید به تور کارگردانای خوب بخورن! کارگردانایی مثل من! چتونه؟ خدا بد نده! نکنه بازم مریضین؟ بهتون توصیه می کنم که هر چه زودتر خودتون رو معالجه کنین! باید تا قبل از فیلمبرداری، حالتون کاملا خوب بشه! به هر حال، قبل از هر چیز، من باید یه سری تست سینمایی از شما بگیرم!”
میترا زیر نور خیره کننده پروژکتورها به جهت صدا می نگریست. ولی چیزی نمی دید. حالا این صدای منوچهر کامجو بود که به او نزدیک شد.
ـ “ما باید یه سری “کلوزآپ” از شما بگیریم. و یه سری “لانگ شات”! خب، فعلا با نمای نزدیک شروع می کنیم تا بعد… شما، همونجا که هستین وایستین! تکون نخورین!”
میترا حضور آدمهایی را در نزدیکی خود احساس می کرد ولی هر بار چشمانش را زیر نور خیره کننده می گشود، کسی را نمی دید، با وجود این عطر ادکلن “آزارو”یی که با بوی تند عرق تن آمیخته بود که از همان نزدیکی ها از جانب صدایی آشنا آمد را حس کرد.
ـ “آرره! من آدمی هستم که هیچ جنسی را ندید نمی خرم. توی مغازه و بازارم همینطورم! بنابر این، من، تا نبینم معامله نمی کنم و سرمایه نمی ذارم.”
صدای آشنای دیگری، با لحنی متفکرانه دور او چرخ زد.
ـ “هر آدمی یه کلیدی داره! به قول نیچه در “چنین گفت زرتشت”، “کلید زن در حاملگی اوست!”
میترا با شنیدن نام زرتشت، انگار از خوابی طولانی بیدار شده باشد، خواست چیزی را توضیح بدهد، ولی نتوانست.
صدایی از پشت دوربین های فیلمبرداری ته صحنه آ مد.
ـ “از لحاظ تاریخی، اصلا، معلوم نیس که زرتشتی وجود داشته یا نه!”
صدای آشنای دوستی این حرف را تایید کرد.
ـ “برای اثبات وجود زرتشت هیچ سندی نداریم.”
صدای کارگردان از نقطه دیگری در آنسوی پروژکتورها اضافه کرد: “به هر حال، اگرم وجود داشته، تا حالا، صد تا کفن پوسونده! زرتشت مرده!”
ـ “آقایون، من هنوزم در فکر سکانس حاملگی هستم، این خیلی لاغره! باید چاقش کنیم، بخصوص که برای صحنه حاملگی “تارا” باید، خیلی طبیعی به نظر برسه! با این نمی دونم چیکار می شه کرد! آیا میشه با گذاشتن بالش به روی شکمش؟… حق دارید، شکمش خیلی کوچیکه! اصلا شکم نداره! و لگن خاصره؟ لگن خاصره تون هم که خیلی کوچیکه!”
صدای آشنای دوستی را شنید که با عجز و شرمندگی بسیار از کارگردان پوزش طلبید: “می بخشید! ولی بهتر از این توی دست و بالم نبود!” و صدای آشنای مدیر تدارکات را شنید که چیزی را می پرسید: ـ “من اصلا می خوام ببینم که این خانوم چی چی داره؟”
صدای آشنای تهیه کننده را می شنید که همین سئوال را تکرار کرد: “منم می خوام بدونم که این خانوم، به غیر از زبونش، چی چی داره؟ وگرنه به عنوان تهیه کننده، نمی تونم روش سرمایه گذاری بکنم!” و باز صدای آشنای کارگردان را می شنید که حرف آن دو نفر دیگر را تایید کرد: “دوستان، اگه واقعیتش رو بخواهید، منم تا ندونم این خانوم چی چی داره نمی تونم به عنوان هنرپیشه نقش اول، از این خانم برا فیلمم استفاده کنم. ما باید ببینیم چی چی داره!”
میترا، گویی قدرت حرف زدن، پرسیدن، یکه به دو کردن از او سلب شده است، و مثل یک عروسک کوکی بی اختیار آنجا، در برابر آنها ایستاده است. ناگهان، نور شدید پروژکتورها بر روی صورتش متمرکز شد. صدای کارگردان را شنید و بی اراده، دستورات او را انجام داد.
ـ “صورت تون رو بچرخونید! سمت چپ! مستقیم! سمت راست! آهان، خوبه! خوبه! دستاتون رو بالا بیگیرید! خوبه! نع! خوب نیس! با دستاتون مواتون رو کنار بزنید! می خوام گوشاتون رو ببینم! گردنتون رو! بد نیس! بد نیس!”
میترا حضور کارگردان را در نزدیکی خود احساس کرد، صدا دور او که در میان پیراهن خواب سفید توری اش از سرما می لرزید، می چرخید.
ـ “خب! حالا، حالا زبون تون رو در بیارین تا ما معاینه کنیم! خانم ایلامیان، میترا، عجیبه ها! زبون تون به او بلندیا که ما خیال می کردیم نیس!” و بعد صدای قهقهه، خنده، تمام گروه فیلم را شنید که همنوا با هم، از ته دل به او می خندند.

یک دفعه، همه چیز برای چند لحظه، ساکت می شود، آدمها از حرکت می ایستند، صدای همهمه قطع می شود، فقط صدای کارگردان را می شنود که از وسط صحنه به او دستور می دهد: “خب، حالا سعی کنید بخندید! نه، اینجوری نه! از ته دل! نه، اینطوری نمی شه!”
صدای آشنای دوستی را می شنود که برای کارگردان پیشنهادی دارد: “قربون، می خواین برم قلقلکش بدم؟”
باز هم یک پیشنهاد دیگر از سوی صدای آشنای دیگری: “می تونیم از گاز خنده یا مواد مخدر استفاده کنیم؟”
ـ “نع! به هیچ کدوم، از این چیزا احتیاجی نیس! با نیروی تلقین ما از یک طرف، و از طرف دیگه با نیروی تخیل خودش، همه چیز امکان پذیره! خواهید دید!”
چند لحظه سکوت حکمفرما شودمی تا اینکه کارگردان، سکوت را می شکند: “خانم ایلامیان! میترا! بیاین و مثلا فکر کنید که دو تا بلیت رفت و برگشت، برای پدر و مادرتون جایزه بردین، و پدر و مادرتون تا یک ساعت دیگه، در فرودگاه اند و به دیدن شما اومدن! آهان! این خوب شد! خب، کافیه! کات!”

چند لحظه سکوتی مبهم برقرار می شود، دوباره کارگردان به حرف می آید: “می بینین که چقدر ساده بود! حالا سعی کنید که قیافه غمگین بگیرید! نه. این اصلا خوب نیست! ضعیفه! بیایید و تصور کنید که شب عیده، تمام افراد فامیل توی خونه شما جمع شدن. بعد یک دفعه، ناگهان یک بمب توی خونه تون می افته و همه خانواده و کس و کارتون تیکه تیکه می شن! شما شاهد این صحنه هستین، انگار دنیا روی سرتان خراب شده! آهان! آهان!”
صدای کارگردان برای مدتی قطع می شود، برای چند لحظه، میترا در سکوت و سرما می لرزد، تا اینکه ناگهان دوباره صدای کارگردان را در فاصله بسیار نزدیکی می شنود.
ـ “می بینید که استعداد هنرپیشگی دارید! همه آدمهای دنیا، استعداد هنرپیشگی دارند. تا وقتی که حس داشته باشند، ما می تونیم ازشون بازی بگیریم و ازشون بازی بیرون بکشیم. خیله خوب، خیله خوب! کات! عالی بود! عالی!”
کارگردان دستوراتی به دیگران می دهد: “برای صحنه بعد، باید نور کم باشه!” نور خیره کننده ی پروژکتورها کم می شود. کارگردان، همچون شبح سیاهی در تاریکی ست ولی صدایش با وضوح کاملا شنیده می شود که مثل سابق دستور می دهد: “خانم ایلامیان، میترا” گوشتون که با منه! این سکانس به سه قسمت تقسیم می شه و یکی از مهمترین صحنه های تاریخی فیلم ماست!”
(خطاب به گروه فیلمبرداری) شما حاضر باشید! ما تمرین رو شروع می کنیم، برداشت اول از سکانس اول، پلان اول: حمله مغول، (خطاب به میترا) خانم ایلامیان، شما دو زانو بنشینید! نشستین؟ در این صحنه شما رو به تازیانه می بندند! وحشت نکنید! اینا همه اش بازیه! فیلمه! خب، (یک) شما را می زنند و شما نمی توانید فریاد بکشید. (دو) محکم تر می زنند، این بار فریاد می کشید، (سه) دهانتان را می بندند و محکم تر می زنند، شما نمی تونین فریاد بکشین!” در حالیکه درد هر چه بیشتر باشه، شما بیشتر دلتون می خواد که فریاد بکشید چون خیال می کنید که وقتی فریاد می کشید دردتون کمتر می شه! در حالی که شما خیال می کنید! خانم ایلامیان، شما همه اش خیال می کنید! امیدوارم که برای این صحنه، قدرت کافی داشته باشین! خوب، تمرین رو شروع می کنیم! دستاتون رو بذارین زمین! سعی کنید مثل یک حیوون اهلی چهار دست و پا راه برید! سعی کنید که خوب سواری بدید! اینجوریه که صحنه خوب و طبیعی به نظر می رسه!”
صدای آشنایی از ته صحنه می گوید: “این خانوم خیلی تاخت و تاز داره!”
صدای آشنای دوستی، آهسته می گوید: “میترا! حالا، یه کم کوتاه بیاه!”
باز دوباره صدای کارگردان بر دو صدای دیگر غلبه می کند: “اینش مهم نیس! مهم اینه که همیشه، و در هر صورت، این ما هستیم که سواری می گیریم! بنابر این، آقایون، می شه گفت که همیشه این ما هستیم که برنده ایم!”
بعد صدای قهقهه، بلند خنده آن سه را شنیده بود. خنده هایشان که تمام شد. سکوت همراه با همهمه خفیفی از راه رسید. سرانجام صدای کارگردان، این بار از پشت بلندگویی بر دیگر صداها غلبه کرد. گویی که او مشغول سخنرانی و یا دادن یک کنفرانس علمی است: “خیلی از آدمها وحشی اند، باید با آنها مثل جانوران رفتار کرد. باید اهلی شان کرد، برای این اهلی شدن زمان لازم است.”
صدای پشت بلندگو، مخاطبی برای خود برگزید: “خانم ایلامیان، شما از آن دسته اید! باید که گاه ترکه ای روی پشت تان خرد کرد تا یادتون بیاد که چه کسی دستور می ده و چه کسی انجام می ده!”
صدای آشنای مدیر تدارکات فیلم را می شنید که خوش خدمتی می کرد: “برم خیزران بیارم؟ اجازه می فرمایین؟”
بوی عطر وحشی و تندی که با بوی عرق تن مخلوط شده بود، اطرافش را اشباع کرده بود و به او حالت تهوع می داد. ناگهان یک دفعه، مثل اینکه جریان برق را به تنش وصل کرده باشند، سوزش دردناکی را بر روی پوست گرده اش احساس کرد.
صدای امیر در گوشش می گفت: “عزیزم! جانم! شجاع باش!”
صدای هما در گوشش می گفت: “تحمل کن! تحمل کن! صبر داشته باش!”
صدای حسن در گوشش می گفت: “بالاخره باید، باهاشون ساخت! چیکار می شه کرد؟”
سنگینی وزن کسی را که بر روی پشتش سوار شده، و به او ترکه می زند، دردی را در کمر و نخاع حس می کرد که با سرعت به دو جهت می شتافت و سر و پا و تمام بدن را در بر می گرفت، انگار که درد در سراسر بدنش چنگ انداخته باشد.
صدای هما در گوشش می گفت: “سعی کن خودت رو منقبض نکنی!”
صدای امیر در گوشش می گفت: “عزیزم، سعی کن راجع به جسمت تعصب نداشته باشی! سعی کن با روحت پرواز کنی! پرواز کن! بالا و بالاتر!”
دردی پوست گرده را می شکافت، پوستی سوزن سوزن می شد و به خواب می رفت و بعد با سوزش دردناک ضربه بعدی.
باز به هوش می آمد و حس اینکه، همین الان، پوست گرده اش غلاف غلاف ترک می خورد و کنده می شود.
صدای آشنای تهیه کننده فیلم را می شنید: “دیدین آقای کامجو، من حق نداشتم؟ هر آدمی کلیدی داره! برای تسلط پیدا کردن به آدما، باید اون کلید رو پیدا کرد.”
صدای امیر در گوشش می گفت: “آه عزیزم، متاسفم! صمیمانه متاسفم!”
صدای هما در گوشش می گفت: “فقط دردای اولیه اش سخته! سعی کن داد بزنی! می دونی وقتی داد بزنی، نصف دردت تسکین پیدا می کنه! سعی کن! سعی کن داد بزنی! اینقدر عضلات خودت رو منقبض نکن!”
اگرچه دردهای اولیه را تحمل کرده است ولی باز هم دارند روی پشت گرده اش، ترکه ای را خرد می کنند! دیگر بیش از این نمی تواند این مراحل متنوع درد را تحمل کند، دیگر تحمل، هیچ دردی را ندارد.
صدای حسن در گوشش می گفتم: “خب، چیکار کنم؟ همینا هستن دیگه؟ باید با همینا ساخت و زندگی کرد! میترا جون می فهمی؟ می فهمی؟ ما مجبوریم با اینا زندگی کنیم و کنار بیاییم! تو هم همینطور!”
صدای هما توی گوشش می گفت: “میترا جون، قربونت برم، یه ذره دیگه طاقت داشته باش!”
صدای امیر توی گوشش می گفت: “جانم! عزیزم! منو ببخش! متاسفم! متاسفم!”
دیگر تحمل ضربه های بعدی را نداشت، حس می کرد که تمام بدنش ورم کرده، و خون توی بدنش جمع شده است. انگار که بدنش را باد کرده باشند. سعی کرد با تمام قدرتش فریاد بکشد، ولی توان فریاد کشیدن از او سلب شده است. با وجود این، برای آخرین بار، نهایت سعی خود را کرد و با تمام وجود، از ته دل فریاد کشید.
***
هنگامی که از صدای فریاد خویش به هوش آمد، چند لحظه ای طول کشید تا بفهمد که توی اتاقش است و روی تختش خوابیده است و این نور نئون سیاه و سفید است که از آن سوی خیابان و از پنجره به درون می تابد. به سمت در اتاق نگاه کرد: در بسته بود. تلویزیون هنوز روشن بود و برنامه نیمه شب تلویزیون ادامه داشت. به خود نگاه کرد: پیراهن خواب توری سفیدش از عرق تن، خیس بود. ملافه و لحاف هم مرطوب بود، و تنش چون کوره ای گداخته از آتش، از تب می سوخت. از انتهای راهرو، از سمت اتاق زوجی که تازگی ها در این ساختمان ساکن شده بودند، صدای موزیک و رقص آفریقایی می آمد. در این سوی راهرو، ژان مری، باز مثل هر شب دیوانه شده بود و در تنهایی توی اتاقش فریاد می کشید و به دیوار مشت می کوبید، و میترا هم مثل همیشه، چه در شب جشن نوئل، و چه در شب یلدا، و چه در شب تولدش، در اتاقش با خود تنها بود.