شماره ۱۲۲۳ ـ پنجشنبه ۲ اپریل ۲۰۰۹
مردم غم آشیان
در بعدازظهر اول ماه مه، مثل یک مجسمه سنگی، بی حرکت، روی نیمکتی کنار دریاچه ی مصنوعی پارک نشسته بود، و با نگاهی مات به آب راکد چشم دوخته بود. هنوز بهت زده بود. از یک سوگواری دیرینه باز می آمد و از این متعجب بود که چطور، هنوز، با این همه آرامش می تواند صبورانه در کنار دریاچه ای بنشیند.
هنوز صدای ماری کریستین در گوشش بود که با آن قدرت همیشگی با لحنی محکم اخطار داده بود، “دیگر بس است! عزاداری دیگر کافیست!”
ماریا ترزا به او گفته بود: “میترا تو خیلی جوانی.”
ماری کریستین به او گفته بود، “زیبا هم هستی!”
ماری کلر بارها به او گوشزد کرده بود: “زندگی در انتظار تست!”
و دکتر لوژاندر گفته بود، سعی کنید بالاخره هر طور شده زندگی کنید! حتی اگر شده، با یک کلیه… با یک کلیه هم می شود زندگی کرد.”
آن روز، آفتاب می درخشید و برخلاف همیشه، در آسمان ابری دیده نمی شد. نسیم خنک و مطبوع بهاری می وزید. کافی بود سنگی یا برگی در آب بیفتد و یا نسیمی بوزد تا آب موج بردارد و کمانه های آب تا دور دست، تا بی نهایت، تا آنسوی دریاچه موج بردارند. چه سکوتی! چه آرامشی! چه روز زیبایی است! چقدر نور خورشید لذت بخش است! و زندگی چه بازی های غریبی دارد! چقدر غریب است!
نه ماه تمام گریسته بود و از یک سوگواری طولانی باز می آمد و از این متعجب بود که چگونه در میان روشنایی و تاریکی، در میان کابوس و جنون باز هم سر به راه است، از اینکه هنوز نمی تواند از آرامش دریاچه با نور خورشید و یا نسیم و یا دیدن مرغابی ها و قوهای دریاچه شاد شود و چگونه به همین سادگی، به این شادی های کودکانه ی هستی دودستی چسبیده است و چگونه می تواند در این غربت تا این حد غریب بماند.
دفترچه اش را از کیفش بیرون آورد و در آن چیزی نوشت. نگاهی به آرامش قوی روی دریاچه و نگاه دیگری به ساعتش. تازه ساعت یک و نیم بود و هنوز نیم ساعت دیگر وقت داشت. در همین موقع صدایی شنید، نگاهش از دریاچه چرخید و از روی اردک ها و قوها گذشت. مرد جوانی، کنار درختی ایستاده، برای اردک ها و قوها خرده نان می ریخت. قامتی بلند داشت و خورشید در موهای طلایی اش می درخشید. به مرد خیره شد و بعد در دفترچه اش چیزی نوشت. بعد چیزی را که نوشته بود خط زد و چیز دیگری نوشت. دوباره به دریاچه نگاهی انداخت و باز هم چیزی نوشت. آفتاب مطبوع و دلپذیری بود و نسیمی خنک و تازه می وزید. سرش به سمت پایین بود و داشت در دفترچه چیزی می نوشت که ناگهان از بالای سرش صدایی شنید.
ـ “… ساعت چنده؟”
به بالای سرش نگاه کرد، حالا، مرد جوان بالای سرش ایستاده بود و چیزی می پرسید. بی اختیار، به دست مرد جوان نگاه کرد. ساعت نداشت. بدون اینکه جوابی بدهد، دست چپش را بالا آورد و در هوا گرفت.
ـ “تو پاریسی نیستی؟” جوابی نداده بود.
ـ “نباید فرانسوی باشی!” باز هم جوابی نداده بود و لبخند زده بود.
ـ “ولی مطمئنم که بلدی حرف بزنی و لال نیستی… داشتی نقاشی می کردی؟”
ـ “نه!” ناگهان خورشید پشت ابری پنهان شد.
ـ “لعنتی! حیف شد! .. دندانم درد می کند!”
دقیقا مشخص نبود که او این “لعنتی!” را خطاب به خورشیدی که پشت ابر پنهان شده است گفته و یا به ابری که بی موقع آمده و جلوی نور خورشید را گرفته بود و یا اینکه اصلا آن را خطاب به دندانی که درد می کند به کار برده بود.
ـ “دندانم! … خیلی درد می کند… هنوز بیمه ام درست نشده تا بروم دندانم را درست کنم… می دانی من تازه شش ماهست که به پاریس آمده ام… قبلا در “بوردو” بودم.”
ـ “تو لهجه فرانسوی نداری، پس کجایی هستی؟”
ـ “آه، نمی دانم. اجدادم دریانوردهای رومی بوده اند که به اسپانیا رفته اند. از پرتغال هم گذشته اند! اما مادرم سوئیسی بود، البته ما چندین سال در آرژانتین زندگی کردیم… به هر حال، خلاصه، الان، من پاسپورت فرانسوی دارم… جواب سئوال ترا دادم؟”
ـ “آها!”
ـ “خب، تو کجایی هستی؟”
ـ “من ایرانی هستم.”
ـ “عجب! توی این پاریس، از همه جور ملیتی پیدا می شود!”
ـ “تو خودت یک نفره ، که همه ملیت ها را با هم به همراه داری!”
مرد جوان تبسمی کرده بود و بعد بر روی نیمکت، در کنارش نشسته بود، “نقاشی می کردی؟”
ـ “نه!”
ـ “ولی من نقاشی می کنم، موقع بیکاری، مواقع تنهایی، و تو؟”
ـ “من داشتم شعر می گفتم.”
ـ “باید حدس می زدم. ایرانی ها همه شان شاعراند، یادم می آید یک شعر فارسی، یک وقتی خواندم، صبر کن تا یادم بیاد! آها. آن شعر می گفت در شب تنهایی من فرشته ای آمد… یا چیزی شبیه این!”

ـ “شب تنهایی نبوده بلکه شب جدایی بوده، و فرشته هم نیست بلکه پروانه است.”
ـ “شاید! اما من اینطوری فهمیدم. البته با روایت من، داستان ملموس تر به نظر می آد… ولی حتما حق با توه! … خوب برایم بخوان چه می نوشتی؟”
ـ “زیاد خوب نیست!”
ـ “عیبی ندارد! به کسی نمی گویم.”
ـ “کامل نیست، هنوز ناتمام است!”
ـ “بعدا تمامش می کنی! الان تازه و با طراوته؛ فعلا همین را بخوان!”
ـ “آخر آن را به زبان فرانسه ننوشته ام!”
ـ “تا همین الان چه آفتاب خوبی بود!”
ـ “آره، این آفتاب پاریس است، همیشه و هر روز نیست. امروز سعی کن از این آفتاب نهایت استفاده را بکنی چون دیگر، تا مدت زیادی این آفتاب را نخواهی دید!”
ـ “زود باش! خواهش می کنم! بی صبرانه منتظرم بفهمم با آن علامت های مبهم چه می خواستی بگویی!”
میترا به دفترچه اش نگاهی انداخته بود و گفته بود: “سعی می کنم یک ترجمه سریع، از این شعر برایت بخوانم. البته وزن و آهنگ و کلماتش عوض می شود، با وجود این… سعی خودم را می کنم.”
ـ “زود باش!”
ـ “روزی که بمیرم.
جسمم را به خاک خواهم سپرد.
تا خورشید بر آن بتابد.
و ذرات وجودم را تبخیر کند.
روحم به ابرها خواهد رفت.
بر دریاها خواهم بارید،
سوار بر بال موج ها،
به ساحل خواهم رفت،
تا بشنوم.
زمزمه آواز کودکانی را،
که در ساحل،
به بازی مشغولند،
و از نو،
از زندگی لبریز شوم.”
هر دو در سکوت به خورشیدی که می رفت تا پشت ابرها پنهان شود، خیره شده بودند، بالاخره سکوت را شکسته بود و با قاطعیت به مرد جوان گفته بود: “نگران نباش! الان برمی گردد! بالاخره برمی گردد!”
ـ “نگفتی اسمت چیه؟”
ـ “خب، تو نپرسیدی؟”
ـ “خب، حالا می پرسم، بگو!”
ـ “میترا”
ـ “چی؟”
ـ “می ترا”
ـ “آها! این اسم معنی هم دارد؟”
ـ “البته” در همین موقع خورشید از پشت ابرها بیرون آمده بود.
ـ “باید حتما مثل معلمی که از شاگردش سئوال می کند ازت بپرسم تا جوابم را بدهی؟ بگو معنی اش چیست؟”
ـ “میترا یعنی: الهه خورشید.”
ـ “آه! باور نکردنیه؟ مثل افسانه ها می مونه!
ـ “و تو؟ اسم تو چیست؟”
ـ داوید میترا با تبسمی بر لب، به خورشیدی که تازه از پشت ابرها بیرون آمده بود و دوباره می درخشید، اشاره کرده بود و گفته بود: “داوید، ترا به خورشید پاریس معرفی می کنم.”
ـ “آه! باور نکردنیه! مثل افسانه ها؟ …. الان ساعت چنده؟”
ـ “ساعت؟ وای دیرم شد!”
ـ “کجا می روی؟”
ـ “باید بروم به سر کارم!”
ـ “امروز؟ امروز که تعطیل است؟ تو در روز اول ماه مه، کار می کنی؟”
ـ “آها”
ـ “چکار می کنی؟” میترا با حرکات دست ادای اطو کشیدن را درآورد.
ـ “آها، فهمیدم، پیانو می زنی؟ توی کلیسا؟”
ـ “امروز نه! توی کلیسا. نه!”
ـ “پس چرا باید امروز کار کنی؟ امروز که همه جا تعطیل رسمی است!”
ـ “صاحب کار” من یک ایرانی است، او می گوید که چون ما ایرانی هستیم، نباید به تقویم میلادی و تعطیلات رسمی فرانسه اهمیتی بدهیم.”
ـ “بنابر این شما روزهای تعطیل ایرانی ها تعطیل هستید؟”
ـ “نه! چون آن موقع می گوید که در شرایط فعلی، برای هیچ ایرانی عیدی وجود ندارد. من حتی روز سال نو را هم کار می کردم.”
ـ “امیدوارم حداقل، به تو ساعت های اضافه کار را پرداخت کند!”
ـ “نه! ابدا؟ چون آن موقع می گوید که پول ندارد و اصلا هیچوقت، به روی خودش هم نمی آورد!”
ـ “ولی این غیرقانونی ست!”
ـ “خب، من هم غیرقانونی کار می کنم. در ضمن، اصلا من غیرقانونی زنده ام!”
ـ “پس او در واقع یک “صاحب کار” به تمام معنی است!”
ـ “خودش می گوید که زمانی انقلابی بوده، می دانی دکترای حقوق و علوم سیاسی دارد، قبلا کمونیست بوده، حالا ظاهرا، مذهبی شده، البته جزو مخالفان دولت ایران است. می دانی قضیه الان خیلی پیچیده است، برای تو سخت است که بفهمی!”
ـ “و حالا، این آقا، همه قدرتش را برای خرد کردن تو به کار می گیرد!”
ـ “صاحب کار”، “صاحب کار” است دیگر! کسی که دلش برای من و تو نسوخته!”
ـ “درسته ! ولی کسی که دکترای حقوق دارد و برخلاف قانون کار، کارمندانش را، در روز اول ماه مه، به سر کار می کشد. باید یک کثافت به تمام معنی باشد!”
ـ “حق با تست! وای خیلی دیرم شد! دیگر باید بدوم! داشتم می گفتم حق با تست، او هست! به تمام معنی!”
ـ “لعنتی! آفتاب خوبی بود! حیف شد!”

پنج دقیقه از ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که میترا با عجله، نفس نفس زنان وارد مغازه شد: “سلام!” و به محض ورود، کتش را به چوب رختی آویزان کرد و نگاهش به عکس مصدق با قاب خاتم آن، در بالای پیشخوان افتاد. آقای گوهری، همانطور که دفتر مخارج خشک شویی را در دست داشت و به حساب دخل و خرج مغازه مشغول بود، از پشت صندوق، سرش را بالا آورد. از زیر عینک به او نگاه انداخت و بعد نگاهش به سمت ساعت بزرگ دیواری در بالای قفسه ها رفت: “سلام، خیلی وقته که همه چیز آماده است! می تونی شروع کنی!”
میترا پشت میز اطو قرار گرفت، نگاهی به پیراهن های مردانه انداخت. حدود سی پیراهن چروکیده، روی گیره ها به صف شده بودند و انتظارش را می کشیدند. یکی از آنها را برداشت و شروع به اطو زدن کرد. در فکر این بود که حتی همین داوید علیرغم داشتن ملیت فرانسوی که در پاسپورتش ثبت شده است، در پاریس حالت یک مهاجر را دارد. راستی این مهاجرت ها از کجا آغاز شده بود؟
پروفسور مرسیه، در کلاس تاریخ گفته بود: “بزرگترین مهاجرت تاریخی از آن آریاهاست. آریایی ها، مردمی هستند که از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح، تا هزار سال قبل از میلاد، کم کم، به اطراف زاگرس و هگمتانه مهاجرت کردند. ما دقیقاً، هنوز نمی دانیم که آریایی ها، این مردم مهاجر، آیا قبلا در آسیای میانه بوده اند و یا این که از سمت قفقاز می آیند.”