شهروند ۱۲۲۸ پنجشنبه ۷ می ۲۰۰۹
فرمانده ای فرانسوی، پیرمردی طاس با لهجه ی عربی، و چهره ای عربی در مورد قتل عامی که کرده صحبت می کند: ما دستور داشتیم بدون اینکه فکر کنیم، بکشیم، بکشیم و بکشیم و بکشیم هر چیزی را، هر سربازی را، هر مهاجمی را…
ناجا پرسید: این کیه؟ این به نفع چه کسی کار می کرد؟
ماری ژوزف گفت: برای ارتش آزادی بخش الجزایر.
ناجا دوباره پرسید: پس چرا اسمی از ارتش رهایی بخش الجزایر نبردند، زیر متن هم که چیزی ننوشته بودند؟
میترا گفت: نه! این برای فرانسوی ها کار می کرد!
ماری ژوزف گفت آ… این قضیه خیلی پیچیده است!
ماری لورانس گفت: هیس!
باز فرمانده ی عرب دیگری که برای فرانسویان کار میکرده شهادت می دهد. سربازی را نشان می دهند که در جبهه است و برای مادرش پیام می فرستد، از سوی دیگر تصویرِ مادرش که در خانه در کنار سایر افراد خانواده نشسته است پیام پسرِ خود را می شنود و اشک می ریزد، نشان داده می شود. حالا، سرباز جوان مدیر مدرسه ایست و درباره آن گزارش و پیام سالهای جنگ حرف می زند. صحنه های جنگی آن روز، همه ساختگی بود! روزِ قبل از فیلمبرداری همه جا را بمباران کرده بودند که صحرا کاملا خالی باشد و صحنه ها برای فیلمبرداری مناسب باشد و خراب نشود!
خبرنگار تلویزیون می پرسد: دلت می خواهد به الجزایر برگردی؟
ـ نه هیچوقت؟
ـ از الجزایر بدت می آید؟
ـ نه! من نسبت به هیچ زمین، کشور، یا مردمی کینه ندارم، به هیچ چیز و هیچ کس! ولی دیگر هیچوقت به الجزایر برنمی گردم!
ـ چرا؟
ـ برای اینکه همه ی کسانم، همه ی دوستانم را در آنجا از دست دادم. آنجا برای من خاک مرده است. یعنی تمام مرده های من در آن خاک مرده اند و این برای من بسیار آزاردهنده است که به آنجا برگردم.
سرباز بغض کرده است.
ـ از دوستان نزدیکت هم مردند؟
ماری ژوزف خطاب به گوینده گفت: آره احمق! مگر نشنیدی؟
ـ تو مرگ کسی را هم به چشم دیدی؟
اشک در چشمان مدیر مدرسه حلقه زده است. ماری لورانس گفت مخصوصا می خواهد او را به گریه بیندازد!
ـ خیلی از نزدیکانت را از دست دادی؟
ماری ژوزف گفت: آه! ول کن نیست!
سرباز سابق و مدیر مدرسه ی فعلی به گریه می افتد.
ناجا گفت: برنامه تمام شد یا نه؟
ارتش رهایی بخش را نشان می دهند که در مرزها مبارزه می کرده، و از آن طرف نیروی هوایی فرانسه که از آن بالا بمبارانشان می کرده و صحنه های پرتاب بمب و جنگی و در آخر برنامه با عنوان درشت روی پرده ی تلویزیون نوشته می شود: دنباله ی این برنامه در هفته آینده! تلویزیون به پخش آگهی های تبلیغاتی می پردازد.
ماری ژوزف با کلافگی گفت: این را خاموش کنید! نمی توانم آگهی تجارتی را تحمل کنم!

ـ “مقابل تلویزیون می نشینیم و زمان کش می آید و عبور نمی کند. دارم از تلویزیون همه ی فیلم هایی که در کودکی دیده بودم را دوباره می بینم. همان سریال ها! همان داستانها! افسونگر! خانه ی کوچک! عربسک! فراری! کلمبو! مامور ما سنت! مهاجمین! دالاس! دیناستی! … آلکسی و سارا و سامانتا! همیشه جوان می مانند و من دارم پیر می شوم. یک خانه! یک سگ! یک تلویزیون! پایان داستان!”
ناجا با متانت خاصی تلویزیون را خاموش کرد. همه کمی آرامش خود را بازیافتند.
ماری ژوزف گفت: این نزدیکی ها یک گلفروشی هست که صاحبش از اهالی کابیل است! از فرانسویان کابیل!
میترا گفت: فرانسوی اهل کابیل وجود ندارد، فرانسوی فرانسوی است. کابیل کابیل است، حالا شاید این گلفروش از اهالی کابیل است که ملیت فرانسوی گرفته… در هر صورت اصلش کابیلی است دیگر!
ماری لورنس گفت: شما از این فیلم چی فهمیدید؟
ناجا همانطور که میوه ها را پوست می کند و حلقه حلقه بر بشقاب می گذاشت تا به دست مهمانانش بدهد گفت: خیلی پیچیده بود! من خیلی نفهمیدم!
ماری ژوزف گفت: ببین دوگل قول هایی به مردم الجزایر داد، در نتیجه فرانسویان به الجزایر آمدند تا در آنجا مستقر بشوند و الجزایر را توسعه بدهند و کشور را بسازند، ولی پس از مدتی این قضیه به اشکال برخورد…
میترا گفت: چون الجزایری ها که مظاهر تمدن را دیدند، استقلال خواستند، زیرا عملا می دیدند که دستشان برای هیچ کاری باز نیست. فرانسه هم مسلما به آنان استقلال نمی داد.
ماری ژوزف گفت: ببین الجزایر از لحاظ سیاسی و جغرافیایی تقریبا به دو بخش تقسیم شد، بخشی که می خواست با فرانسه بماند و فرانسوی بشود. یعنی الجزایر فرانسوی، و بخش دیگری که می خواست مستقل بماند که این گروه دوم با گروه اول وارد جنگ شد. یک گلفروشی هست که از اهالی کابیل…
میترا گفت: الجزایری هایی که خواستند با فرانسه کار کنند و فرانسوی باقی بمانند، به عنوان ارتشی همپای فرانسویان با گروه دیگر جنگیدند.
ماری ژوزف گفت: این گلفروشی سر کوچه الجزایری بوده…
میترا گفت: الجزایری هایی که استقلال می خواهند و مقاومت می کنند، زیر نام ارتش رهایی بخش و غیره با فرانسویان و فرانسه طلبان جنگیدند.
ماری لورانس گفت: پس تکلیف فرانسویان پاسیاه، که در الجزایر به دنیا آمده اند چیست؟
ماری ژوزف گفت: این گلفروشی از اهال کابیل بوده ولی سالهاست که در فرانسه زندگی می کند..


ـ “ساعتها و ساعتها می گذرد و فقط ظهر تبدیل به عصر می شود و باز هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است. عصر می گذرد و تبدیل به شب می شود و شب هم در سکوت و یکنواختی معمول خویش می گذرد تا به خواب برویم. اوایل خوب بود. پس از مدتها آشفتگی و هرج و مرج به آرامش احتیاج داشتم ولی حالا این بیماری نیست بلکه این آرامش است که بدتر از سرطان است و دارد مرا از پا درمی آورد. حضور سنگین این سکوت!”

ناجا بشقاب های میوه پوست کنده را به دست مهمانانش داد و گفت: قضیه خیلی پیچیده است!
میترا گفت: فرانسویانی که در خاک الجزایر به دنیا آمده اند، عملا وطنشان الجزایر است. ولی از لحاظ قانونی فرانسوی به حساب می آیند، اینها در آن لحظه ی تاریخی دچار سردرگمی می شوند، آدمهایی مثل آلبر کامو…
ماری ژوزف گفت: این گلفروش سر کوچه هم ملیت فرانسوی دارد…
میترا گفت: در یک چنین مقطع تاریخی، کامو چکار باید بکند؟ از سوی دیگر، روشنفکران فرانسوی مثل سارتر نیز وجود دارند که با استعمار مخالفند، ولی در عین حال از لحاظ قومی، خونی، ملی، رسمی و یا هر طور که فکر کنیم فرانسوی اند، ولی قلبا با استقلال الجزایر موافقند، اما عملا باید فرانسه را انتخاب کنند.
ناجا گفت: خیلی پیچیده تر شد!
ماری لورنس گفت: دیگر دارم قاطی می کنم، هم می فهمم و هم نمی فهمم.
ماری ژوزف گفت: این گلفروش دم بازار، یک الجزایری کابیلی است که برای فرانسه جنگیده و ملیت فرانسوی دارد، الان بازنشستگی ارتش فرانسه را می گیرد، جراحت جنگی هم دارد، با وجود این اینجا مانده و گلفروشی باز کرده.
ناجا، ماری لورانس و میترا هر سه با هم گفتند: آهان! حالا فهمیدیم که چرا تو اینقدر از این گلفروش سر کوچه یاد می کردی!

ـ “گاهی وقتها، به آشپزی مشغول می شوم می دانی گاهی پختن و غذا دادن حس خوبی دارد. بعضی اوقات هم عصرها وحشت می کنم. نمی دانم چطوری وارد شب بشوم؟ چطور یک شبِ دیگر را پشتِ سر بگذارم؟ پس کی تمام می شود؟ هجوم این همه سکوت و سیاهی و سردی به من سنگینی می کند و گلویم را می فشارد. گاهی یک گیلاس کنیاک می خورم… گاهی هم دو گیلاس”

ماری لورانس گفت: ما که فقط قسمت دوم برنامه را دیدیم؟
ماری ژوزف گفت: شاید اگر برنامه های بعد را ببینیم برایمان روشن تر بشود.
میترا گفت: ما نمی توانیم تاریخِ جنگ الجزایر را با دیدن یک اپیزود کوچک درک کنیم.
ماری لورانس گفت: فکر می کنم که اگر هر چهار قسمت را هم ببینم باز هم برایم مبهم باقی بماند!
ناجا گفت: در هر صورت من برنامه ی آینده را نمی بینم.
ماری ژوزف گفت: خب با ویدیو آن را ضبط کن!
ناجا گفت: نمی توانم، چون روز جمعه به آکسفورد می روم.
میترا گفت: جدی می گویی؟
ناجا با سر تایید کرد.
ـ برای چه مدت؟
ـ برای چهار سال!
ـ آه ناجا چهار سال خیلی زیاد است!
ـ آره، خیلی!
ماری لورانس گفت: راستی من باید چیزی را به شما دو نفر یادآوری کنم! ولی چی را به کی؟ هیچ یادم نیست!
ماری ژوزف گفت: ولی من چیزی یادم آمد، صبر کنید تا از ناجا بپرسم، ناجا فعل s’aimer یعنی چی؟
ـ دوست داشتن!
ـ نه به غیر از آن.
ناجا با کنجکاوی نگاهی به ماری لورانس انداخت، بعد بی خیال شانه هایش را بالا انداخت و با تردید گفت: خوابیدن؟
هر سه از سادگی ناجا به خنده افتادند. ماری ژوزف گفت این آخرین کلمه ایست که دلم می خواست بشنوم. s’aimer یعنی مهر ورزیدن! وقتی در قطعه ای ادبی می خوانید که: “ما دو نفر تمام طول شب را به هم مهر ورزیدیم، شما جوانترها به چی فکر می کنید؟
ماری لورانس تکرار کرد: “تمام طول شب!” و از ته دل خندید.
ماری ژوزف با اصرار عجیبی گفت: یعنی شماها اگر این جمله را بشنوید نمی فهمید؟
ناجا صادقانه گفت: نه! من اصلا نمی فهمم!
ماری لورانس با تاکید گفت: مامان، این نوع جمله بندی، با این معنا مالِ نسل ما نیست!
میترا گفت: من هم قبلا این فعل را نشنیده بودم!
ماری ژوزف باز پرسید: وقتی کسی این جمله را به شما بگوید این را نمی فهمید؟
میترا با قاطعیت گفت: نع!
ادامه دارد