دوست عزیزم محمود استادمحمد ـ که آن سالها در ونکوور کانادا زندگی می کردـ و دوست شاعرمان مهدی مهرآموز و من، در شهروند تازه به دنیا آمده، ستونی می نوشتیم

با نام “قلم انداز” که بیشتر طنز بود و به مقوله های اجتماعی و گاه سیاسی هفته می پرداخت. در همان زمان محمود استادمحمد و دوست و همکارم هادی ابراهیمی همت کردند و مرا برای جلسه ی شعرخوانی به انگیزه انتشار کتاب شعرم “دهل ها و آوازها” به ونکوور دعوت کردند. آن سال ها در آنجا دو نشریه یکی ایرانیان و دیگری نمای ایران منتشر می شد، که هردو ماه نامه بودند.

در شروع شب شعر دوست دیگرم منصور خرسندی گفت که خبر خوشی برای من دارد، خبر حضور آقای شهریاری در شهر بود و این که پس از برنامه از ما خواسته بود که به دیدنش برویم! من که بسیار هیجان زده شده بودم، ضمن آن که آن شب را به استاد شهریای تقدیم کردم، و با این که یکی از نخستین شب های شعرم پس از انتشار کتابم بود، ثانیه شماری می کردم که بروم و آقای شهریاری را ببینم!

توکا نیستانی ـ شهروند

با جمعی از دوستان مشترک رفتیم منزل استاد. من از این که ایشان را پس از سال ها می دیدم چنان حال خوشی داشتم که با وجود شناخت استاد و مراقبت های همیشگی او که بهانه به دست حکومتی ها ندهد که نگذارند کارش را بکند، از او خواستم که اجازه بدهد با او گفت و گویی کنم و آن گفت وگو ضبط شود. تقریبن یقین داشتم که موافقت نخواهند کرد! موافقت کردند، من که یک گام به پیش رفته بودم ازشان خواهش کردم که من هرچه به نظرم می رسد از ایشان می پرسم اگر خواستند پاسخ بدهند و اگر به هر دلیلی نخواستند از آن پرسش خواهیم گذشت. آهسته در گوش من گفتند هرچه دل تنگت می خواهد بپرس من هم جواب می دهم به شرط آن که تا من زنده ام نه به صورت کتبی و  نه تصویری منتشر نشود. من که نبودم ریش و قیچی دست خودت است که چه تصمیمی در این باره بگیری! از این بهتر نمی شد. در آن دیدار تا جایی که در خاطرم مانده استاد از همه چیز گفت. امیدوارم بتوانیم بریده هایی از آن گفت وگو را در مراسمی که به یاد ایشان در شانزدهم ماه جون برگزار می شود، نشان دهیم.

استاد شهریاری یکی از دو تنی است که در زندگی من نقش انکارناکردنی دارد (آن دیگر دوست مشترکمان زنده یاد دکتر پرویز رجبی است). من در آن سال ها جوان بودم و از سازمان فدائیان پشتیبانی می کردم، و چون کار فرهنگی علنی می کردم بخت زیادی برای زندگی مخفی نداشتم، به همین دلیل هم دکتر رجبی و هم آقای شهریاری نگران بودند. این ماجرا را به هنگام سخن از زنده یاد دکتر رجبی گفته ام اما چون استاد زنده بودند از سر احتیاط از ایشان نام نبردم.

اگر بخواهم از آقای شهریاری از این منظر یاد کنم سخن به درازا خواهد کشید، بهتر همان که به چند خاطره که نشان از شخصیت و اهمیت او در کوشش های فرهنگی و سیاسی دارد بسنده کنم! یکی از خاطراتی که آقای شهریاری برایم تعریف کردند خاطره ی هم سلولی بودنشان با کسی به نام مسعود سلطانپور بود. در پیوند با نام کوچک او یقین ندارم اما این که به آقای شهریاری گفته بود برادر سعید سلطان پور است و از بچه های فدایی ست، یقین دارم.

آقای شهریاری می گفتند سلطانپور جوان شاد و پر انرژی بود و دائم در بحث و جدل برای این که  زندانی توده ای را به سر راه بیاورد و  فدایی کند!

پاسداران و زندانبانان همیشه به سلول مشترک استاد و هم سلول جوان او می آمدند و ضمن اهانت و دشنام به آقای شهریاری مثلن می پرسیده اند “تو با سازمان سیا چه ارتباطی داری؟”  و وقتی شهریاری می گفته “هیچ ارتباطی”، پاسداران فریاد می زده اند “پس این انجمن ریاضی دانان واشنگتن چرا از تو پشتیبانی می کند؟” و این ماجرا تقریبن هر هفته تکرار می شده. تا این که پاسداری بسیار خشمگین به سلول آن ها می آید و با توپ و تشر فراوان خطاب به آقای شهریاری می گوید که دیگر در جاسوسی و مزدور بیگانه بودن او شکی ندارند و می پرسد “تو با چریک های نیکاراگوئه چه رابطه ای داری؟” وقتی شهریاری می گوید “هیج رابطه ای”، پاسدار فریاد می کشد و دشنام می دهد که “پس چرا این مردکه دانیل اورتگا که رئیس آن هاست خواهان آزادی تو شده!” پاسدار رفته نرفته، سلطانپور با مهربانی به استاد شهریاری نزدیک می شود و می پرسد که واقعن دانیل اورتگا برای آزادی او نامه نوشته است؟ و منتظر جواب شهریاری نمی ماند و با هیجان می گوید، آقا شما چرا خودت را گرفتار این توده ای ها کردی بیا به ما که مثل چریک های نیکاراگوا هستیم بپیوند. و آقای شهریاری تعریف می کرد که به آن جوان جواب داده است:”برای من دیگر خیلی دیر است که چریک شوم!”

از آن جا که خاطره ی توقیف و انتشار آشتی و آشنایی با ریاضیات را پیش از این نوشته ام از تکرار آن خودداری می کنم اما دلم نمی آید این خاطره را از آقای شهریاری برایتان نقل نکنم!

پرویز شهریاری و حسن زرهی در دیداری در ونکوور سال ۱۹۹۳

ایشان یک بار که من رفته بودم خدمتشان و می خواستم کمک کنند برای نجات جان یکی از زندانی ها چاره ای بیندیشیم، گفتند خونسرد باش با خونسردی بهتر می شود برای دوستت کاری کرد و لابد برای این که در همین رابطه به من درسی آموخته باشند که غالبن کارشان همین بود، گفتند: در دانشگاه تهران درس می دادم که یک روز مانند بسیاری روزهای دیگر از ساواک آمدند و مرا به یکی از خانه های امن آن زمان بردند، هرچه اصرار کردم که دست کم اجازه بدهند به دانشگاه و یا منزلم اطلاع بدهم که در خدمت آنها هستم موافقت نکردند. در نتیجه ما را به شعبه ای از ساواک بردند و بازجویی کردند! گمان می کردم پس از بازجویی تعهدی می گیرند و رهایم می کنند، اما این طور نشد آن بازجوی ساواک ظاهرن تازه کار بود و گمان می کرد مهره ی مهمی به تور انداخته است. نه تنها این که حتی موافقت نمی کرد که به خانه تلفن کنم و بگویم کجا هستم! می گفت نگران نباش ما خودمان خبرشان می کنیم لازم نیست شما به بهانه ی تلفن دستور پاک سازی خانه را بدهی! نشان به آن نشان که شب شد و من همچنان در ساواک بودم. سرانجام آن مامور که از خونسردی من تعجب کرده بود برایم پتو و بالش و ملحفه آورد که بسیار تمیز بودند و بعد دانستم که وسایل خواب خودش را به من داده است، من هم کوشیدم بخوابم که البته به دلیل نگرانی خانم و بچه ها هر کار می کردم خوابم نمی برد. در همین هنگام آن مامور جوان آسیمه سر آمد به اتاق و با دست و پاچگی بسیار مرا بیدار کرد و گفت رئیس ساواک آمده و مرا می خواهد ببیند! بر نگرانی ام افزوده شد و با خود گفتم ظاهرن ماجرا بیخ پیدا کرده و من بی خبرم. از آن مامور جوان که خود دست و پاچه تر از من بود پرسیدم که مطمئن است رئیس ساواک با من کار دارد؟ جواب شنیدم که یقین دارد! گفت آبی به سروصورتت بزن و زود بیا که به نظر خیلی عصبانی هستند! حالا خود آن مامور بیچاره هم دچار ترس شده بود تا چه رسد به من که معلوم نبود به چه اتهامی حبس شده بودم. به هر حال چاره ای غیر انجام دستور نبود، رفتم و دیدم کسی آن جاست که همه مانند نوکرها در خدمتش هستند و این کس آمده مرا ببیند. چه جرمی مرتکب شده بودم که رئیس ساواک خود برای مجازاتم آمده بود. با همه ی این تفاصیل به خودم دلداری دادم که شاه هم اگر بیاید وقتی من کاری نکرده ام چرا باید بترسم. اما همچنان می ترسیدم! وقتی به آن آقای مهم سلام کردم، به جای جواب پرسید پرویز شهریاری تو هستی؟ جوری پرسید که آدم اگر پرویز شهریاری هم باشد به نفعش است که بگوید نیست. گفتم بله! گفت خدا لعنتت کند! ترسم بیشتر شد ولی نپرسیدم چرا؟ چون هم به نظر همه ی آدم هایی که در آن اتاق بودند و هم به نظر من حق با آن آدم خیلی مهم بود. آدمی که اگر اراده می کرد شما را به هر جرمی که می خواست می توانست محکوم کند و هیچ وکیل مدافعی هم قدرت دفاع از شما را نداشت! در همین اندیشه بودم که آن آقای مهم به دیگران گفت که آقای شهریاری با من می آید و دیگر اداره شما حق رسیدگی به پرونده او را ندارد. آقای شهریاری گفتنش در دلم امید تاباند و توضیح به آن های دیگرش ترس! آن آدم ها اطاعت امر کردند و من هم! دیدم یک اتوموبیل شیک دم در منتظر است و راننده در جلو و در عقب هردو را باز کرده است. آن آقای مهم به راننده اش گفت این آقای شهریاری است انگار که بگوید این همان آدم بخت برگشته ای است که به تو گفته بودم می خواهیم ببریم سر به نیستش کنیم! و به من گفت که سوار شوم. آن هم از در عقب. چیزی که با رفتار ساواکی ها خوانایی نداشت. سوار که شدیم گفت نشانی خانه ات کجاست؟ فکر کردم بیخود نبود مهربان به نظر آمد! نشانی را دادم و آن مرد قدرتمند که به نظر می آمد هر چه اراده کند به چشم بهم زدنی شدنی است، یک بار دیگر گفت خدا لعنتت کند که این موقع شب همه را آواره خودت کرده ای. و من همچنان جرئت ندارم بپرسم جرمم چیست. اما یقین داشتم مهم است و آنقدر مهم است که مردی به این بزرگی را از خواب و زندگی انداخته است! و گفت که شما در کلاست دانشجویی به نام خانم ….داری؟ گفتم دارم و بسیار هم دانشجوی خوبی است. آن مرد گفت، او دختر من است و مرا تهدید کرده است که اگر امشب شما را آزاد نکنم اجازه نخواهد داد هیچکس در خانه ی ما سر به بالین بگذاره! من آمده ام که شما را به خانه برسانم و این هم (به راننده اشاره کرد) آواره شد که شهادت بدهد که من به قولم عمل کرده ام!

این دو خاطره و صدها خاطره ی دیگر از آقای شهریاری حکایت از انسان فرهیخته ای دارندکه در اقشار گوناگون ایرانیان به دلیل حرمتی که برای معلمی داشت مورد علاقه و احترام بسیاری از آنان بود.

یاد استاد پرویز شهریاری که همه ی عمرش را معلمی کرد گرامی باد!