جواد طالعی ـ نسخه آلمانی "سرهنگ"، تازه‌ترین رمان محمود دولت آبادی با ترجمه بهمن نیرومند از سوی بنگاه انتشاراتی اونیون در زوریخ انتشار یافت. نسخه فارسی این رمان، بیش از یک سال  …



 


 

شهروند ۱۲۲۹  پنجشنبه ۱۴ می  ۲۰۰۹


 


 

نسخه آلمانی "سرهنگ"، تازه‌ترین رمان محمود دولت آبادی با ترجمه بهمن نیرومند از سوی بنگاه انتشاراتی اونیون در زوریخ انتشار یافت.نسخه فارسی این رمان، بیش از یک سال است که انتظار پروانه نشر وزارت ارشاد اسلامی را می‌کشد.


 

نشر Union در سال‌های گذشته برگردان آلمانی رمان‌های خاک، کلیدر، جای خالی سلوچ و سفر دولت آبادی را منتشر کرده است.رمان تازه، روایت زندگی دردناک یک افسر زمان شاه است که چند سالی پیش از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ از سرکوب قیام ظفار در عمان سرپیچی می‌کند، همسرش را می کشد و به زندان می‌افتد.


 

سرهنگ سه پسر و دو دختر دارد. پسر بزرگتر، در آستانه انقلاب با گشایش درهای زندان ها به خانه بر می گردد، در روزهای پر تب و تاب آغازین انقلاب، شکنجه گر پیشین وی به او پناه می آورد. شکنجه گر، که می کوشد راهی برای هماهنگ شدن با نظم جدید و بازگشت به کار بیابد، از همین پناهگاه زمینه های اعدام برادر جوانتر و خواهر نوجوان قربانی پیشین خود را فراهم می کند. امیر، میزبان او، که سال ها به وسیله او شکنجه شده  است، بعداً در می یابد که با پناه دادن به شکنجه گر فراری، در قتل خواهر و برادر خود شریک شده است. کابوس ها او را به جنون و انزوائی دردناک می کشند. کوچکترین پسر خانواده، متاثر از تبلیغات مذهبی به جبهه می رود و جنازه ای به پدر باز می گردانند که پدر آن را جنازه فرزند خود نمی داند. تنها عضو باقی ماندنی خانواده، "فرزانه"، دختر بزرگتر سرهنگ نیز، به گونه ای دیگر قربانی انقلاب است. شوهر او، "قربانی حجاج" فرصت طلب جنایتکاری است که به خدمت نظام جدید درآمده، بزرگترین هنرش، قتل عام مخالفان، سامان دادن به کفن و دفن شهدا و برنامه ریزی برای ساختن گورستان و مرده شوی خانه جدیدی است که می تواند او را به آب و نان بیشتر برساند.


 

داستان، در یک نیمه شب بارانی، هنگامی آغاز می شود که دو مامور به سراغ سرهنگ می آیند تا او را برای تحویل گرفتن جنازه دختر جوانش به دادستانی ببرند.


 

"آدم گاهی از چیزی می ترسد که نمی داند چیست.خنجری را احساس می کند که دستی نامرئی روی سرش گرفته است. خنجری که ضربه آن را مدت هاست در درون خود احساس کرده است. این تجربه مداوم، می تواند در هر لحظه تکرار شود. می ترسی که تو را زیرنظر گرفته باشند و بعد احساس می کنی که تو را تحت نظر گرفته اند. وقتی می بینی که در واقعیت کسی در پی تو نیست، از خودت می پرسی پس چرا احساس کرده ای که تحت پیگرد هستی؟ این احساس مقاومت ناپذیر از کجا بر می خیزد که همواره به تو می گوید: یک جفت چشم و یک جفت پا به دنبال تو هستند. آدم هائی که هیچ کاری جز تعقیب تو ندارند؟".


 

سرهنگ، هنگامی که در دل شب تاریک و بارانی می شتابد تا دختر بزرگتر خود را برای شستن جنازه خواهر از خواب بیدار کند و همراه او و بیل و کلنگی برای کندن گور به قبرستان بازگردد، درگیر این احساس است. دولت آبادی می نویسد: "خانواده سرهنگ، ترس وناآرامی را بارها تجربه کرده بود. این، در واقع اساس زندگی خانواده سرهنگ را تشکیل می داد، اما هیچیک از اعضای این خانواده نتوانسته بودند به آن عادت کنند".


 

دوری از قهرمان پروری


 

سرهنگ، در یک زمینه با بیشتر رمان هائی که محمود دولت آبادی تاکنون نوشته، متفاوت است. در این جا، دولت آبادی دیگر در اندیشه قهرمان سازی نیست. سرهنگ، به عنوان چهره اصلی داستان، دارای همه تضادهائی است که در اغلب همنسلان او می توان نمونه هائی از آن را یافت: نظامی میهن پرستی که حاضر به اطاعت کورکورانه نیست، به شاهنامه عشق می ورزد، کلنل محمدتقی خان پسیان را الگوی خود می داند، امیر کبیر و مصدق را به فرزندانش شناسانده و چنان آزاداندیش است که حاضر نیست حتی با فرزندان خود بر سر راهی که برگزیده اند، برخورد کند، اما همین مرد آزاده و روشن بین، اسیر سنت های عقب مانده اخلاقی، همسرش را، به این دلیل که پا از دایره "عفت"فرانهاده است، در برابر چشمان فرزند بزرگترش امیر به ضرب کارد می کشد.


 

در تازه ترین رمان دولت آبادی، هریک از پنج فرزند سرهنگ، معرف یکی از گرایش‌های سیاسی دوران هستند که به قول نویسنده هرکدام حقیقت خودشان را در انقلاب می‌جویند و هیچ چیزی بیش از انقلاب در آنان شور نمی‌انگیزد. آن‌ها، شیفته آرمان‌ها، "آنقدر به پرواز بلند خود ادامه می‌دهند تا خورشید آنان را بسوزاند". سرهنگ، شکوه می‌کند که انقلاب فرزندانش را از او ربوده است و سرانجام به زندگی خود خاتمه می‌دهد.


 

دولت آبادی، در سرهنگ، قهرمان نمی سازد. بسیاری از تیپ‌های اجتماعی دوران معاصر ایران، با خصلت‌های ویژه خودشان، در رمان حضور دارند: حجاج، داماد سرهنگ، همواره در مسیر آب شنا می‌کند و خوب می‌داند باد از کدام‌سو می‌وزد.فرزانه، دختر سرهنگ و همسر حجاج، در حال آب شدن از اندوه رنج پدری که لحظه به لحظه پیرتر وخمیده تر می شود و برادری که درگیر کابوسی دائمی خود را در زیرزمین خانه پدری پنهان کرده است، فرمانبردار این شوهر نان به نرخ روز خور است و رفت و آمدهایش را به پناهگاه برادر و خانه پدر از او پنهان می کند."خزر جاوید"مامور ساواک که در دوران شاه مخالفان و حتی امیر فرزند سرهنگ را شکنجه داده است، در روزهای هرج و مرج، از ترس مرگ به امیر پناهنده می‌شود، اما از همان پناه‌گاه به نیرنگ‌هائی می‌اندیشد که بتواند شغل قدیمش را در نظام جدید حفظ کند.امیر از او می‌پرسد که آیا فکر می‌کند نظام جدید او را دوباره به کار خواهد گرفت؟ شکنجه گر در پاسخ می‌گوید: «پلیس سیاسی مثل مذهبه. تا حالا دیدی یه مذهب از بین بره؟».


 

عرب ستیزی؟


 

دولت آبادی از قهرمان سازی می پرهیزد، اما یک ضدقهرمان تمام عیار دارد و او داماد سرهنگ است. نام این ضد قهرمان، از سر تصادف "حجاج پسر یوسف" نیست. حجاج ابن یوسف ثقفی، دست نشانده معاویه و حکمران عراق، در تاریخ به عنوان جنایتکارترین حاکم عرب شهرت دارد. نوشته اند که او ۱۲۰ هزار نفر را در خارج از میدان های جنگ قتل عام کرد و ۵۰ هزار مرد و ۳۰ هزار زن، در دوران او روانه زندان های هولناکی شدند که حتی سقف نداشت.دولت آبادی، در گزینش این نام، به دام همان گرایشی افتاده که از زمان سلطه روحانیت شیعه، روز به روز در گروهی از روشنفکران ایرانی بیشتر ریشه دوانده است. گرایشی که حاکمان ستمکار سه دهه اخیر را نوادگان "عرب" می داند و حتی از سر بغض از انقلاب بهمن به عنوان "حمله دوم اعراب" یاد می کند. عرب ستیزی کینه توزانه ای که همه خرافات اسلام را ناشی از عربی بودن ریشه این آئین می داند و بارزترین نمونه های آن را در آثار صادق هدایت سراغ داریم. گرایشی که فراموش می کند همه مذاهب به اصطلاح الهی ریشه سامی دارند و نقش سلمان فارسی را، در انتقال آموزه های زرتشت به اسلام و نقش سرداران خائن ایرانی را در هموار کردن راه اعراب، اغلب به فراموشی می سپارد و تا مرز کینه ورزی های نژادپرستانه پیش می رود.در یکی از صحنه های سورئالیستی و قدرتمند پایان داستان، همه سمبل های ترقی خواهی و استقلال طلبی صد سال تاریخ معاصر ایران، مثل میرزا تقی خان امیرکبیر، کلنل محمدتقی پسیان، حیدر عمواوغلو و دکتر محمد مصدق، به حکم حجاج پسر یوسف (بخوان حجاج ابن یوسف ثقفی) یکی پس از دیگری گردن زده می شوند.اما بعدا، مشعل به دست، در حالی که سرهای خود را به زیر بغل دارند، به راه می افتند و از حجله های پر نور فرزندان خود که قربانی انقلاب شده اند، سان می بینند.


 

هزارتوی تکان دهنده


 

در "سرهنگ"، دولت آبادی، با آمیزه ای از رئالیسم و سورئالیسم و تخیل و واقعیت، تمام تاریخ ایران معاصر را، از انقلاب مشروطیت تا انقلاب بهمن ۵۷ در شب سیاهی که باران بی وقفه می بارد تا احتمالا خون ها را بشوید، مرور می کند و با صحنه هائی تودرتو هزارتوئی تکان دهنده و پر از غافلگیری می آفریند. خواننده وقتی کتاب را در دست گرفت، تا عبور از این هزارتوی پر هول و هراس، نمی تواند آن را حتی برای لحظه ای ببندد. ورق به ورق و سطر به سطر داستان، برق آسا، تکان دهنده و جا به جا شونده نوشته شده است و ترجمه روان و زیبای بهمن نیرومند، توانسته است این کشش بی وقفه را در حوزه زبان آلمانی نیز برای داستان حفظ کند.


 


 


 



 

تاریخ ما: هندوانه قاچ نشده!


 

سرهنگ، در پایان شبی سیاه و بی ستاره، که باران در آن یک نفس می بارد، پس از به خاک سپردن جنازه دختر ۱۴ ساله، شرکت در مراسم تشییع ت
صنعی پسر جوان و خداحافظی با فرزند پسریشان، که او هم قصد پایان دادن به حیات خود را دارد، پیش از آن که به قصد خودکشی صحنه را ترک کند، در وصیت نامه کوتاه خود، می نویسد: "اگر آیندگان نیازمند آن شوند که درباره گذشته داوری کنند، خواهند گفت: پیشینیان ما، آدم های قدرتمندی بودند. آن ها خود را قربانی دروغ بزرگی کردند که باور داشتند و می پراکندند. و زمانی که آغاز کردند تا به باور خود تردید کنند، دیگر سری بر شانه نداشتند.شاید میان آیندگان کوتاه اندیشانی هم باشند که بگویند:انسان ها تنها زمانی می توانند خوشبخت شوند که از صف جلادان خود، عادل ترین آنان را برگزینند"!


 

نویسنده، از زبان سرهنگ، گسست نسل ها و اشتباه تاریخی نسلی را که به ابزار حاکمیت یک استبداد تازه در ایران تبدیل شد، چنین توصیف می کند:"در حالی که پدران غرق گذشته تاریخی خود بودند، پسران، همه چیز را رد می کردند، حتی خودشان را. پدران فلج بودند و پسران بی تفاوت و بی ریشه. دو نسل نمی خواستند چیزی از یکدیگر بدانند و به این ترتیب راه گذشته و آینده را به روی خود بستند. نه پدران توان انتقال تجربه های خود را داشتند و نه پسران صبوری و وقت آن را که به سراغ این تجربه ها بروند. تاریخ مثل هندوانه قاچ نشده ای بود که می شد روی آن شرط بندی کرد.نسلی ادعا می کرد که مثل صابون کال است و نسلی دیگر مدعی بود که به سرخی خون رسیده است.کسی چاقوی مطمئن و شهامت و توان کافی نداشت تا هندوانه را ببرد. به این ترتیب، تاریخ بسته ماند تا بگندد و فاسد شود".دریغا که نویسنده ما، در پوست سرهنگ میهن دوست و آزاده اما پدرسالار، فراموش می کند که مادران و دختران نیز، در متن رویدادها حضوری آشکار دارند. دولت آبادی، به عنوان نویسنده ای که بهمن نیرومند او را به حق محبوب ترین نویسنده زنده ایران می نامد، مثل بیشتر نویسندگان مرد ایران، همچنان داستانی می نویسد که سخت مردانه است.


 

گزارش تاریخی نیرومند


 

دکتر بهمن نیرومند، که خود آثاری به‌جای ماندنی در حوزه زبان آلمانی آفریده است، در موخره‌ای ۹ صفحه ای، گزارشی فشرده اما موشکافانه و دقیق از تاریخ معاصر ایران به دست می‌دهد تا خواننده آلمانی را با زمینه‌های اجتماعی آفرینش رمان و پیشینه‌های ذهنی نویسنده آشنا کند.به کمک این گزارش تاریخی، که بعدا به تحلیلی علمی و هوشیارانه از رمان منتهی می شود، خواننده غربی در فضای اجتماعی، روانی و سیاسی سال‌های آفرینش این رمان قرار می گیرد. نیرومند، در پایان می‌نویسد: «محمود دولت آبادی نوشتن این رمان را بیست و پنج سال پیش آغاز کرد. نسخه دست‌نویس، بارها در کشوی میز خوابید و بارها بیرون کشیده و روی آن کار شد. نویسنده در سال ۲۰۰۸ گفت که حالا دیگر رمان برای انتشار به بلوغ رسیده است».


 

کتاب، همراه با موخره خواندنی و ماندنی نیرومند و توضیح واژگان بومی ۲۲۴ صفحه را در برمی‌گیرد.

…………………………………………………………………………………………………..

Der Colonel, Mahmud Dolatabadi, Bahman Nirumand, Unionsverlag Zürich, 2009