شهروند ۱۲۳۱ پنجشنبه ۲۸ می ۲۰۰۹
برای برادرم عباس و اکبر سردوزآمی و روشنک بیگناه که هنگام نوشتن این داستان با من بودند.

می‌خواستم بدانم چرا آن کار را کردم. یعنی وقتی آنروز به یادم آمد، رفتم توی فکرش. شاید برای بعضی‌ها ساده باشد، اما برای من نبود. بهتر است بگویم نشد. حسن، داداش کوچکم، که اسمش را چینووی گذاشته بودیم، چون دماغش مثل دماغ چینیها بود و آن سالها اسمشان تو جنوب خیلی سر زبانها بود، یک دفترچه داشت که هرچه تمبر خارجی و ایرانی دستش می‌افتاد تویش می‌چسباند. من هم داشتم. درست یادم نیست چطور می‌شد که تمبرهای او زیادتر از مال من می‌شدند. از آن زمان تا حالا پنجاه سالی می‌گذرد و درست نمی‌دانم علت حسودیم به او واقعاً همین بود یا چون به دفترش طوری می رسید که از مال من قشنگتر می‌شد. چه این باشد و چه آن، مهم آن بود هرکس به دفتر تمبرهای او نگاه می‌کرد زود متوجه می‌شد دفتر او از مال من بهتر است. خودم هم اینرا فهمیده بودم.

طرح از محمود معراجی
جمع کردن تمبر از وقتی جزو سرگرمیهای ما شد که برادر بزرگمان که وقت سربازی بختش زده بود و به نیروی دریائی افتاده بود و رفته بود هند، از آنجا برایمان نامه می‌نوشت. تمبرهای نامه‌هاش خیلی قشنگ بودند. منظورم این است که مثل تمبرهائی نبودند که تا آنوقت دیده بودیم و شکل و طرحهاشان دیگر برایمان عادی شده بود. همین نو بودن شکل آنها باعث شد که آنها را دور نیاندازیم.
اولش من بودم که شروع کردم به جمع کردن. چینووی بعد به من پیوست. بعد از آن، دیگر از هر جا تمبر تازه به دستمان می‌رسید توی دفترهایمان می‌چسباندیم. یکی دوتا از فامیلهای دورِ ما در کویت بودند وگاه‌گاهی برای ما نامه می‌نوشتند. وقتی نامه‌هایشان می‌رسید، تمبرهاشان، بسته به این که کدام یکی مان پاکت را از دست پستچی گرفته‌ایم نصیب من یا برادرم می‌شد. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید سر این موضوع دعوامان شده باشد. حتماً یک دلخوریهائی پیش می‌آمد. یعنی رخ دادنش را دور از احتمال نمی‌بینم، اما چیزی از این نوع دعواها در خاطرم نیست.
حالا که فکرش را می‌کنم می بینم این خیلی بد است که حادثه‌ای سالها در یادت بماند، اما حوادث در پیوند با آن از یادت برود؛ بخصوص وقتی می‌بینی آماده ای که همه‌ی آن ماجرا را تا ته بروی.

نوع دفترها‌مان که بزرگ بود و ورقهاش، سفید و خط دار، یادم مانده است؛ بخصوص جلدش که مقوائی بود و خاکستری رنگ. دفترها را که می بستیم خوش داشتیم رویش دست بکشیم. صافی پشت جلد مقوائی آن را هنوز وقتی چشمهایم را می‌بندم و دستهایم را در عالم خیال روی آن می‌کشم در زیر انگشتانم احساس می‌کنم. در واقع نوازشش می‌کردیم. چشمهای برادرم را وقتی روی جلد دفترش دست می‌کشید به یاد دارم و نوع دویدنش را تا ته آن اتاق انتهائی که دفترش را جائی در پشت رختخوابهای توی آن پنهان می‌کرد. خوب یادم مانده است که خانه‌ی ما آن وقتها در محله‌ی خانه‌های نوساز بود. دو سالی می شد که به آنجا اسباب کشی کرده بودیم. محله‌ی قبلی ما روبروی قبرستان یهودیها بود. خوب شد از آن محل رفتیم. در آنجا هم توی دیوارهای خانه‌ی ما موش بود، و هم توی جوی کوچه‌های ‌ما. تفریح ما در آنوقت موش کُشی بود. از وقتی با موشها بد شده بودیم که فهمیدیم ناپدید شدن و زخم و زیلی شدن کبوترهای محله در شب، کار آنهاست. بیشرفها بدطور به کبوترها حمله می‌کردند. کله‌هاشان را زنده زنده می‌جویدند. و چیزی از آنهمه زیبائی می‌ساختند که فقط در خوابهای ترسناکمان دیده می‌شد. در آنوقت یادم می‌آید که در موش کشی من نفر اول میان بچه های کوچه بودم. به محض آن که پیدا‌شان می‌شد با چوب و سنگ دنبالشان می‌کردیم و پیش از آنکه بتوانند جائی بروند که دستمان به شان نرسد با چوب کله شان را له می‌کردیم. خانه تازه‌ مان سه اتاق داشت. دورترین اتاق از در اصلی، مخصوص خرت و پرتهای خانه یعنی گنجه و رختخوابها بود و تا بخواهی چیزهای دیگر، که اثاثه خانه های پر جمعیتی مثل ما را تشکیل می‌دادند. یک آینه قدی گنده هم در آنجا بود که دو برادر بزرگتر از ما، زمستانها جلو آن با دمبل ورزش می‌کردند و همیشه خدا هم تا از جلوش رد می شدند بازو می‌گرفتند. تفریح ما در خانه‌ی تازه بعد از درس خواندن، ورزش بود یا توی کوچه پا دراز کردن و بازی کردن با هسته خرما و ریگ و بعد تماشا کردن دفترهای تمبرمان که با همه دلخوری پنهانمان از هم، از هر کار دیگری برایمان نشاط آورتر بود. یک کتاب کهنه از حافظ هم داشتیم که برای مشاعره شعرهایش را حفظ می‌کردیم. چینووی برای آن که من را گیر بیاندازد همیشه می ‌رفت یک مشت از بیتهای سخت حافظ را که به حرف خاصی ختم می‌شد حفظ می‌کرد. من بیشتر دنبال ذوق و سلیقه‌ام می‌رفتم. حالا که یاد این کارهایش می‌افتم قبول می‌کنم که او از همه‌ی ما بچه‌های کوچه یا از من یکی با هوش تر بود. اما آن وقتها همه‌ی اینها را به حساب رندی و خودنمائی‌اش می‌گذاشتیم.

درست است که آن زمان دوازده ساله بودم ولی می‌خواهم بدانم چطور می‌شود که این داوریها درباره دیگران و درباره کسانی نزدیک به خودت، حتا وقتی دوازده ساله هستی، به کله‌ات راه پیدا می‌کند. می‌گویند از بدذاتی و حسادت است. یعنی یک چیزهائی توی وجودت آهسته آهسته می‌جوشد و شکل می‌گیرد تا تو را دست آخر بدذات و حسود می‌کند. بعد که بدذات شدی آنوقت او جای تو تصمیم می‌گیرد. با اینهمه، این حرفها راضی ام نمی‌کند. یعنی از وقتی که یاد آن واقعه افتادم.
برادرم دفترچه‌ی تمبرش را طوری لای رختخوابهای سر گنجه مخفی می‌کرد که کسی جز خودش برای پیدا کردنش باید همه‌ی رختخوابها را روی زمین می‌ریخت. و این برای کسی مثل من که نقشه‌ی بدی برای آن در کله‌اش ریخته بود و نمی‌خواست کسی از کارش سر دربیاورد کار ساده‌ای نبود. باید بدون آن که می‌فهمید تعقیبش می‌کردم. فکر می‌کنم اگر هم متوجه می‌شد کارم را زیاد جدی نمی‌گرفت. دنیای او که سنش کوچکتر از من بود دنیای معصومی بود. حالا می‌توانم بعد از آن همه سال که از آن ماجرا گذشته است تفاوت دنیای او را با دنیای خودم بیان کنم. تفاوت سن ما فقط چهار سال بود. اما همان چهارسال چیزی در وجودم کاشته بود که در وجود او هنوز ریشه نزده بود. دلم نمی‌‌خواهد با استفاده از تجاربی که بعدها در زندگی از بسیاری اعمال خوب و بد آموخته ام، تکه به تکه رفتار آنوقتم را که چگونه توانستم راه به مخفی‌گاه دفتر تمبرهای برادرم پیدا کنم از روی آنها بسازم. بی‌فایده است. یعنی آن چیزی که من می‌خواهم نمی‌شود. حالا به این نتیجه رسیده ام که به اندازه همه کارهای خوب و بد انواع رفتارهای خوب و بد هم وجود دارد که مثل هم نیستند. پس مهم است، خیلی هم مهم است که آن را همان طور که بود بیاورم. برای همین است که هی دور واقعه می‌چرخم.

مطمئنم زمان اوج حسادت من به او در فصلی بود که هوا گرم بود. حدود اواخر بهار. چون تا برادرم خم می‌شد روی دفترش، شانه‌های لاغر و آفتاب سوخته‌اش که آستین باریک زیر پیراهن رکابی‌اش روی آنها نوار سفیدی گذاشته بود جلو چشمانم را می‌گرفت. و من هی ناچار می‌شدم به زور او را بلند کنم تا ببینم باز چه تمبر تازه‌ای در دفترش چسبانده است. بلندکردن او که لج می‌کرد و برای آن که کفر من را دربیاورد بیشتر روی دفترش خم می‌شد ساده پیش نمی‌رفت. گاهی دوتائی از جا پا می‌شدیم و دفترچه در دست روبروی هم می‌ایستادیم. کار اما به زد و خورد کشیده نمی‌شد. چون در آن صورت دفترهایمان آسیب می‌دید. و من نگاهش می‌کردم که شوره‌ی عرق دورگردنش گردنبند سفیدی نقش کرده بود. در این وقتها صورتش برای من مثل صورت موجوداتی می‌شد که از دل دریا درآمده بودند. و آن شوره ها که در لایه‌های پوست خشک و سوخته از آفتاب و چین خورده‌اش نشسته بود در چشم من، همه حاصل شناکردنش در اعماق دریا بود. دریائی که شور بود و در اعماق آن توده توده صدفهای گوناگون روی هم انبار شده بود. او معصومانه دفترش را زیر آن شوره ها به سینه می‌چسباند و می‌گفت: « مگر خودت دفتر نداری. مال خودت را نگاه کن

امتناع او از بازکردن دفترش بیشتر کنجکاو و حریصم می‌کرد. یکروز از همان روزهای گرم، وقتی غروب نشسته بودم در اتاق وسطی و داشتم مشقهای آنروز مدرسه‌ام را می‌نوشتم، صدای خش خشی در اتاق بغلی شنیدم. همانطور که نشسته بودم به پشت خم شدم و سرچرخاندم به سمت جائی که صدا می‌آمد. دیدمش. پشت به من، مشغول تماشای دفترش بود. خودم را کشیدم کمی بالاتر و با ادامه دادن به نوشتن وانمود کردم توجه‌ای به پیرامونم ندارم. فرصتی که در پی‌اش بودم خود به خود داشت نصیبم می‌شد. به‌طور معمول در این طور مواقع دوان دوان یا آهسته می‌رفتیم به سمت هم و سر صحبت را باهم باز می‌کردیم. اولین باری بود که با تمام حواس از دور می‌پائیدمش. فکر کردن به آن لحظات و حالاتی که به خود گرفته بودم بعد از سالها هنوز آزارم می‌دهد. می بینم چیزی به اسم نشاط در هیچ ذره ای از آن کارم وجود نداشت. هرچه بود احساس حقیری بود که داشت به نوع نشستنم در آن لحظات شکل خاص خودش را تحمیل می‌کرد. حتا شبیه کمین کردن دسته جمعی و گاه فردی ما، دم سوراخ موشها که از آن هم بدم می‌آمد، نبود. اما در آن دقایق من اصلاً به این حرفها فکر ‌نمی‌کردم. و شش دانگ حواسم فقط و فقط به حرکات چینووی بود. او بعد از آن که چشمش از تماشای دفترش سیر شد در گنجه را باز کرد و خم شد توی آن و بعد از کمی جنباندن شانه اش عین گربه ای عقب عقب از آن بیرون آمد و با چهره ای باز رو به اتاقی که من در آن بودم ایستاد و انگار یکهو متوجه حضور من در آنجا شده باشد گفت: «ها! تو داری مشق می نویسی؟ پس چرا به من نگفتی تا من هم بیایم پهلویت؟»

با بی علاقگی و سرِ پائین گفتم: «مگر تو هم مشق داری؟» و به نوشتنم ادامه دادم. آمد نزدیکم. جفت پاهای کوچکش را با احتیاط کنار دفترم گذاشت و دوباره گفت: «چرا مرا صدا نکردی؟»
بی آن که سر بالا کنم گفتم: «من که نمی دانستم تو کجا بودی؟»
گفت: «من همینجا بودم. بغل تو
چون سرم پائین بود ندیدم به کجا اشاره می‌کند. نشست پهلویم. خم شد روی دفترم و با همان حالت که روی جلد دفترش دست می کشید پرزهای قالی را که روی ورق دفترم نشسته بود با سرانگشتانش پاک کرد. و من بوی دریائی تنش را از پوست پشت گردنش احساس کردم.

فهمیدن بوی دریا برای من که از وقتی خودم را شناختم با شط و رودخانه آشنا بودم زیاد مشکل نبود. فکر می‌کنم چیزی در آن لحظه اگر من را کمی ترسانده باشد همان بوی دریائی برخاسته از وجود او بود که نمی‌دانم چطور و به شکل غریبی آنرا احساس می‌کردم. اما وقتی مادرم او را صدا زد که برود از نانوائی نان بخرد و او هم که از حرف زدن با من خیری نمی دید خیلی زود قبول کرد و رفت و بو هم رفت، ترس من هم از بین رفت.
با رفتن او بلافاصله پا شدم و سراغ گنجه رفتم. دیگر مطمئن بودم که باید از توی آن به مخفیگاه گنج برادرم راه پیدا کنم. اصلاً فکر نمی‌کردم از آنجا به پشت رختخوابها راهی هم هست. گنجه قفسه بندی شده بود و دیوارهای دو بر و پشت آن محکم و چوبی بود. مادرم وسائل خیاطی و ظرفهای چینی و قاشق و چنگالهای مخصوص مهمانی را در آن می‌گذاشت و قوطیهای بزرگ و کوچک برنج و شکر و قند و چیزهائی از این قبیل را. می‌دانستم چینووی آنقدر هم بی‌احتیاط نیست که دفتر به آن نازنینی‌اش را به همین راحتی جائی میان این خرت و پرتها گذاشته باشد. با کمی دستمالی روی دیواره‌ی چوبی عقب گنجه متوجه شدم که در فاصله‌ای به پهنای یک وجب قسمت بالای چوبی عقب رفته و جائی برای رفتن دست توی‌ آن باز شده است. وقتی دستم را از آنجا گذراندم، دفتر را پیدا کردم. برادرم از آن راه دفترش را هل می داد به پشت رختخوابها، آن هم در پشت زیرترین‌ آنها که فقط وقتی مهمان زیاد داشتیم از آنها استفاده می‌شد. با دو انگشت شست و نشانه آنرا از همان درزی که هل داده بود تو، کشیدم پائین و بعد مثل او عقب عقب از گنجه بیرون آمدم. حالا دور از نگاه او و هرکس دیگر دفتر در دست هایم بود. از هول آن که ممکن است هرلحظه کسی سر برسد بلافاصله صفحه اول و دوم آن را بی آن که به آن ها نگاهی بیاندازم از وسط تا نیمه جر دادم و بعد که چنگ زدم به صفحه‌ی بعدی، نمی‌دانم چرا یکهو سر بلند کردم.

در آینه روبروی گنجه، در آن هوای نیمه تاریک و روشن غروب کسی را در آینه دیدم که شکل من بود و نبود. اما مثل شکل واقعی من در ذهنم ماند. دستم با پنجه‌های نیمه باز و آماده برای جرواجر کردن بقیه صفحات دفتر روی همان صفحه ماند. چشمهایم را توی آینه دیدم، در جستجوی چیزی انگار، توی صورت آن که بیرون از آینه بود، که پیداش نمی کردند. برای همین می‌گشتند به اطراف و می‌چرخیدند روی صورت من، چانه‌ام، دهانم، گونه‌هایم، گوش‌هایم. و بعد در لحظه‌ای می ماندند، حیران و گیج، که چگونه و چطور باز بچرخند و از کجا.
با دستم چروکهای صفحه ای را که مشت کرده بودم و دیگر مثل اولش نمی شد صاف کردم. و بی آن که در آینه نظر کنم دوباره خم شدم توی گنجه و از همان درز، دفتر را آنقدر هل دادم رو به بالا تا مثل اول از چشم ناپدید شد. بعد رفتم نشستم توی همان اتاقی که پیشتر نشسته بودم و چشم به در ماندم تا کی برادرم وارد شود.
آن شب چینووی سراغ دفترش نرفت. احتمالش را می‌دادم. روز بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم، دیدمش که با چهره ای بغض کرده در گوشه ای از حیاط ایستاده است. او همیشه زودتر از من کلاسش تعطیل می‌شد. با این که علت غمگینی اش برایم کاملاً روشن بود اما از او پرسیدم: «چه شده؟»
بی‌آن که جوابم را بدهد با گریه به سمت اتاق انتهائی دوید. من هم به دنبالش رفتم. بعد در آنجا، در برابر آینه، برادرم دفترش را جلو من باز کرد با دو صفحه از وسط جر خورده و یک صفحه چروکیده که هیچ کدام را فرصت نکرده بودم در وقت پاره کردن آن درست ببینم.
گفت: «دیشب که می خواستم دفترم را سرجایش بگذارم یادم رفته بود که آن را خوب ببندم.» و سرش را بلند کرد و با غصه و یک جور تقاضای کمک از من پرسید: «حالا چکار کنم؟»
من به آن همه زیبائی که حالا از ریخت افتاده بود نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه جوابی باید به او بدهم. گرچه کمکش کردم و با چسب خرابیها را تا اندازه‌ای درست کردم و روی آن صفحه چروک شده پارچه گذاشتم و با اتوی داغ آن را صاف کردم اما دفتر تمبر او دیگر به آن زیبائی که اولش بود و چشمها را به سمت خود می‌کشید، نشد. آن چین و چروکهای صفحه سوم و آن پارگیهای دو صفحه اول و دوم با دو تمبر که گوشه هایشان ضایع شده بود، چون نشانه‌هائی از تجاوز بی رحمانه دستهای من به یک زیبائی نشاط آور، روی آن برای همیشه باقی مانده بود. نشانه‌هائی که انگار هرگز نمی خواست محو شود.
البته مثل بسیاری از حوادث دیگر، گذشت زمان آن را بعد از مدتی از یاد من و برادرم برد. و اگر به یاد من مانده است به این خاطر است که بعد از گذشتن سالها از آن واقعه ناگهان متوجه شدم بدون آن که نیتی داشته باشم مدت های طولانی ست از هر کجا که نامه به دستم می رسد تمبرش را نگه می دارم. برای مدتی یکی از همسایه‌هایم آنرا از من می‌گرفت و به پدرش که عاشق تمبر بود می داد و مدتی هم دخترم آنها را از من می گرفت.

همسایه‌ام پدرش مرد و دخترم وقتی به هجده سالگی رسید به چیزهائی دیگر علاقه‌مند شد. من اما به تمبر جمع کردنم ادامه دادم. می‌خواستم بگویم اگر روزی به خانه‌ی من آمدید و لای هر کتابی و روی لبه‌ی‌ هر قفسه ای از کتابخانه و یا در کشوهای هر گنجه ای از خانه‌ی من تمبری پیدا کردید تعجب نکنید.

فوریه ۲۰۰۲ اوترخت