شهروند ۱۲۳۵ پنجشنبه ۲۵ جون ۲۰۰۹
ـ “حتی در ته آبها هم راحتت نمی گذارند، می آیند و سرت را که توی آب فرو رفته، باز بیشتر فرو می کنند تا بی برو برگرد، برای همیشه، و هر چه زودتر و سریع تر خفه شوی، قلپ! قلپ! قلپ!”

ماریا ترزا گفت: هیچ جای این سنت های شرقی مرد نباید موهایش، چشمهایش یا صدایش را بپوشاند. در حالی که زیباترین قسمت وجود آدم برای من در چشمان یا صدای اوست!
میترا گفت: برای من دستانش!
داوید به دستان خویش نگاه کرد. ماری کریستین در حالی که فنجان قهوه ای به دست داوید می داد: این تصویر اسطوره ای در ذهن ما حک شده است که حوا با سیب سرخی آدم را فریب داد! ببینین دخترا این ماییم که “آدم” ها را تحریک می کنیم و باعث می شویم که از بهشت الهی خودشان دور بشوند!
ماریا ترزا که فنجان قهوه اش را می گرفت: ما جزیی از وجود مرد هستیم، در ابتدا از یک هستی بوده ایم و بعد دوپاره شدیم.
کلود به ماریا ترزا: اینها را به عشقت فرید گفتی؟
ماریا ترزا: نه!
کلود: اشتباه کردی! باید می گفتی!
ماریا ترزا: چه فایده؟ مردها هیچوقت حرف ما را گوش نمی کنند!
کلود: ببخشید پس ما چی هستیم؟
داوید: من گوش می کنم.
ماری کریستین: آه داوید تو چقدر خوبی!
داوید: گفتم که گوش می کنم، نگفتم که همه ی حرفهایتان را قبول می کنم و نگفتم حق همیشه با شماست!
میترا: داوید تو خیلی بدجنسی!
سونی نگاهی به همه ی حاضران دور میز می کند و مثل اینکه حرف مهمی داشته باشد: معذرت می خواهم، معذرت می خواهم، شما مرا نمی شناسید!
همه به هم نگاه می کنند و به او پاسخ می دهند: بله!
ـ شما مرا امشب دیده اید!
ـ بله!
ـ منهم شما را امشب دیده ام!
ـ بله!
ـ حالا همه تان می گویید که سونی خوب است. سونی خوب است. سونی خوب است. سونی تو خوبی… سونی تو خوبی. سونی تو خوبی. ولی شما نمی دانید که من کی هستم من هم نمی دانم که شما کی هستید.
ماری کریستین اولین کسی بود که به عنوان میزبان سعی کرد به سونی پاسخی بدهد: تو سونی هستی، من هم ماری کریستین هستم، این ها هم دوستانت هستند. از آنها نترس! ناراحت نباش!
ـ نه! معذرت می خواهم، معذرت می خواهم، معذرت می خواهم! ولی شما نمی دانید که من کی هستم، شما الان می گویید که سونی تو خوبی، سونی تو مهربانی! ولی وقتی از اینجا رفتم شما می گویید، سونی بد بود، سونی بد بود، سونی بد بود!
ـ آه! ببین سونی تو دوست کلود هستی و همراه کلود به اینجا آمده ای و همین برای ما کافیست ما اصلا برایمان مهم نیست بدانیم تو کی هستی، تو هم اینقدر از این مغز کوچک و بیچاره ات کار نکش! سونی تو دوست کلود هستی و همین کافیست دیگر! سونی تو الان اینجا ساکت نشسته بودی و پسر خوبی بودی پس خرابش نکن!
کلود فنجان قهوه را جلوی صورت سونی می گیرد: سونی زود باش قهوه ات را بخور! زود باش!
سونی دوباره حرفش را از سر می گیرد: معذرت می خواهم، معذرت می خواهم، معذرت می خواهم! ولی شما مرا نمی شناسید؟ همه با هم یک صدا به سونی پاسخ می دهند: درست است!
کلود خطاب به بقیه می گوید: بچه ها سونی مستِ مست است!
همه با هم یک صدا به سونی پاسخ می دهند: سونی ما فهمیدیم تو چی می خواستی به ما بگویی!
داوید به ماریا ترزا می گوید: او خودش هم نمی فهمد چی می خواهد بگوید، آن وقت چطور ما منظور او را فهمیدیم؟
سونی بی اعتنا به بقیه جرعه ای دیگر می نوشد و دوباره حرفش را از سر می گیرد: معذرت می خواهم، معذرت می خواهم، معذرت می خواهم! شما می گویید سونی تو خوبی، سونی تو خوبی! ولی شما که مرا نمی شناسید!
ماری کریستین دیگر جیغش درآمده است: اصلا به جهنم که تو کی هستی؟ ما چه می دانیم تو کی هستی! اصلا هم برایمان مهم نیست که بدانیم تو کی هستی، ما الان هیچی نمی خواهیم بدانیم. ببین سونی اینقدر از این مغز بیچاره ات کار نکش! کاملا پیداست که این مغز عادت ندارد زیاد فکر کند! راحتش بگذار! چرا بیخود اینقدر خودت را خسته می کنی؟ ببین پسر خوبی باش و این قهوه را بخور!
کلود به بقیه می گوید: اینقدر مست است که حالا مجبورم آخر شبی سونی را ببرم تا دم خانه اش برسانم و بعد به خانه ی خودم بروم.
سونی جرعه ای قهوه می نوشد: ببخشید، ببخشید، ببخشید…
همه با هم یک صدا به سونی پاسخ می دهند: اَ. اَ. اَ دوباره شروع نکنی ها!
سونی جرعه ای دیگر شامپانی می نوشد: ببخشید، ببخشید، ببخشید، معذرت می خواهم، معذرت می خواهم، معذرت می خواهم! ولی شما نمی دانید من کی هستم.
همه با هم یک صدا به سونی پاسخ می دهند: اصلا برایمان مهم نیست!
سونی جرعه ای قهوه می نوشد: ببخشید، ببخشید، ببخشید…
میترا با لحن شمرده ای به سونی گفت: سونی تو هم ما را نمی شناسی، اصلا کی ما را می شناسد؟
داوید با لحن شمرده ای به سونی گفت: “سونی زیاد سئوالات فلسفی مطرح نکن!” و رو به بقیه : کدام تان به سونی گفته: “تو خوبی؟!
ماریا ترزا با لحن شمرده ای به داوید گفت: سونی نمی داند که از ساعت دوازده شب به بعد، نباید سئوالات فلسفی و مسائل اگزیستانسیالیستی را مطرح کند!
کلود دومین فنجان قهوه را جلوی صورت سونی می گیرد: سونی زود باش قهوه ات را بخور! زود باش!
ماریا ترزا از کیفش دسته ای عکس بیرون آورد: داشت کاملا یادم می رفت که عکسهای عروسی برادرم را به شما نشان بدهم. همه به غیر از سونی و کلود عکسها را تماشا می کنند و دست به دست می چرخانند.
سونی جرعه ای دیگر قهوه نوشید: معذرت می خواهم، معذرت می خواهم، معذرت می خواهم. ولی من نمی دانم چطور حرفم را بزنم، چطور حرفم را به شما بفهمانم.
داوید با قیافه ای جدی به سونی پاسخ داد: سونی حرفت را به زبان انگلیسی بگو!
سونی این بار به انگلیسی برای همه نطق می کند:
Sorry, sorry, sorry! You don’t know me, and I don’t know you, but now you say Sony is good! Sony is good! Sony is good! You think I am good. Excuse me, excuse me, excuse me! But when I go out, you will say Sony isn’t good. Sony isn’t good. Non! Sony isn’t good! But realy who am I ?
داوید با قیافه ای متعجب گفت این که همان حرفها به انگلیسی تکرار می کند!
میترا ناگهان گفت: چطورست که کمی موسیقی گوش کنیم؟

ماری کریسیتین به سمت دستگاه ضبط صوتش رفت و گفت خودت بیا اینجا هر چیزی دوست داری انتخاب کن!
صدای موسیقی رپ با صدای ترجمه ی نطق سونی به انگلیسی مخلوط شد. داوید همانطور که با حالت رقص به سمت میترا می رفت می خواند: But who am I? Who am I?
ماریا ترزا برخاست با دستانش موهایش را به عقب سر برده بود و رقصان پیش می رفت و می خواند Who am I? But who am I? But really who am I
ماری کریستین با بی حوصلگی غر زد: این که انگلیسی اش به همان بدی زبان فرانسه اش است!
میترا همانطور کنار ضبط صوت ایستاده بود صدای موزیک را بیشتر کرد و در حالی که با آن موسیقی غریب می رقصید برای خودش می خواند:
Nobody knows who am I? I don’t know who am I, But really who am I? Who am I? Who am I?

ماریا ترزا به میترا آهسته گفت: تو فهمیدی این چی می خواست بگوید؟
میترا به ماریا ترزا آهسته گفت: او خودش هم نفهمیده که واقعا چه می خواسته بگوید!
ماری کریستین با کلافگی گفت: خسته مان کرد!
داوید دستش را در کمر میترا حلقه کرد و خواند: who am I? Who am I?
ماریا ترزا دست ماری کریستین را کشید و برایش خواند: who am I? Who am I?
ماری کریستین در حالی که برخاسته بود رقصید و خواند: who am I? Who am I?
کلود در حالی که جام خالی سونی را برمیداشت و سومین فنجان قهوه را مقابلش می گذاشت به بقیه گفت چطورست از او بخواهیم که به زبان چینی یا فیلیپینی حرفش را برایمان بگوید، شاید یک چیزی دستگیرمان شد؟
سونی خسته و کلافه سرش را روی شانه کلود می گذاشت who am I? Who am I? Who am I?
کلود با آرامش خاصی گفت: I know! I know, you are like me, nobody knows who are you? I know?
ماری کریستین با محبتی مادرانه به سونی گفت: سونی ما پشت سر کسی غیبت نمی کنیم. تو همینی که هستی، هستی دیگر!
اگر یک بار دیگر همین حرفها را تکرار کنی، دیگر نمی گوییم سونی خوب است، سونی خوب است، سونی خوب است … سونی زیاد هم خوب نیست، چون الان مدتیست که دارد مخ ما را می خورد!
کلود به سونی می گوید: سونی قهوه ات را تمام کردی یا نه؟
ـ آره!
ـ پس پاشو تا برویم، چون اینطوری مترو را از دست می دهیم!
سونی برای آخرین بار گفت: معذرت می خواهم، ببخشید who am I? معذرت می خواهم ولی واقعا به نظر شما؟ who am I?
ـ سونی من می دانم تو چی هستی! تو یک موجود خسته کننده ای! تو خیلی دردسر داری و خیلی زیادتر از ظرفیتت می نوشی! زود باش برویم!
داوید در حالت رقص جلو آمد و به کلود گفت: چه حیف! ما منتظر روایت چینی یا فیلیپینی نطق مهم سونی بودیم!
کلود گفت: دفعه بعد!
داوید گفت: “دفعه بعد حتما!… ببین دفعه ی بعد اگر نتوانست بیاید، به او بگو این نطق تاریخی را برایمان روی نوار ضبط کند و بفرستد تا در غیابش به آن گوش بدهیم، و بعد به سمت میترا رفت و خواند:
Nobody knows who am I? And I don’t know who am I? But I know something, and so, that I Love you, Oh! I love you, Ah! I love you, then who am I? So who am I?

ترزا: اگر به صورت کلیپ ویدیویی باشد بهتر است!
کلود که با کلافگی دستش را زیر بازوی سونی انداخته بود و او را همراه خود می کشید همراه با بقیه خواند:
And me, who am I? Nobody knows!
میترا رقصید و خواند And so what?
ماریا ترزا رقصید و خواند: why not?
ماری کریستین رقصد و خواند: That’s nice, that’s a way?
سونی همانطور که از در بیرون می رفت: Sorry, Sorry, Sorry! Excuse me, excuse me!
ولی پیش از این که سونی یک بار دیگر از همه بپرسد: who am I? در پشت سرش بسته شد و شلیک خنده جمع برخاست.


فصل بیستم: واپسین دم

چه امیدی به فردای خودش داشت که مانع رفتن میترا بشود؟ چه آینده ای؟ چه آینده مشترکی؟ با بی تابی “آینده” را امروز، الان، و فوری خواسته بود و نتیجه اش، این اوضاعی بود که به چشم می دید. “آینده امروز” آینده در راه بود و خواهی نخواهی می آمد، پس چرا خودش را تا این حد اسیر این “آینده امروز، این “آینده فوری” کرده بود؟ آنقدر که دیگر “زمان حال” و “حالا” از کف رفته بود و “حالای گذشته” دیگر به دست نمی آمد. نمی خواست باز او را از دست بدهد و با وجود این خاموش و سنگین نشسته بود و آدرس خواهرش را در دفترچه میترا می نوشت و اصرار داشت که هر دو با هم تماس داشته باشند و در صورت کوچکترین مشکل یا مسئله ای، و یا هر وقت که به کمکی نیاز پیدا کرد، با ناهید خواهرش تماس بگیرد. سفارش می کرد که سعی کنند برای هم نامه بنویسند و امید اینکه هیچوقت تماس شان با هم قطع نشود و اگر چیزی فراموش شده باشد آن را خواهد نوشت یا تلفن خواهد زد.
میترا به قیافه امیر نگاه کرد. خسته به نظر می رسید و رنگش کمی پریده بود. از بی خوابی نبود؟
ـ “سعی می کنم شاید بتونم بیام فرودگاه!”
ـ “یه لطفی به من بکن!”
ـ “چی؟”
ـ “فرودگاه نیا!”

از خداحافظی بیزار بود، چند روزی را با گریه و خداحافظی گذرانیده بود، دیگر توانی برایش باقی نمانده بود که بیش از این، هر روز و هر لحظه، با تک تک لحظات، و با همه خداحافظی کند. حسی به او می گفت که روزی، جایی، دوباره همدیگر را پیدا می کنند. می دانست که تقصیر خودش نیست که می رود، و می دانست که تقصیر امیر نیست که می ماند، شاید تقصیر زندگی بود که آنها را از هم جدا می کرد، ولی در ضمن، همین زندگی، دوباره، ناخواسته، آنها را به هم پیوند می داد، و چرا؟ شاید، باید، “شکل این نوع از زندگی” را عوض کرد؟ ولی چطور؟ آخر چطور؟
ـ “مواظب خودت باش!”
ـ “تو هم همینطور!”
ـ “من دیگه چرا؟ لابد موقع از خیابون رد شدن؟”
ـ “آره، بخصوص موقع از خیابون رد شدن… موقع رانندگی … توی زندگی…”

خواست بگوید: سعی کن خودت را زنده نگه داری، به خاطر من، به خاطر همه آدمهایی که دوستت دارند؛ و از همه چیز مهمتر، به خاطر تارا!” ولی چه آینده ای؟ کدام تارا؟ مگر نه اینکه دیروز امیر به شوخی گفته بود: توی این سفر به اندازه کافی بار داری؟ پس بهتره که من باری به بارای دیگه اضافه نکنم!”

در نزدیکی قدمی چهارراه دلگشا بودند. یعنی به همین زودی به پایان خط رسیده بودند؟ امیر ماشینش را کنار خیابان پارک کرده بود.
ـ “خب؟”
سکوت، لبخند ساختگی، سکوت، مثل این چند روزه که همیشه دستش را روی دست او می گذاشت و همراه او دنده عوض می کرد و یا گاهی از همانجا که نشسته بود با دست چپش، فرمان اتومبیل را در دست می گرفت و می راند و می خندید. به آرامی دستش را روی دست امیر گذاشت.
دستان میترا نه یخ زده بود و نه می شد گفت که تبدارست؛ ولی دستانی بودند به سبکی نسیم و گرمایی لطیف و ملایم داشتند و برای نوازش کردن و نواختن نغمه ها آفریده شده بودند، همان کشیدگی انگشتان که بلندپروازی از آن می بارید، با همان مویرگ های آبی پشت دست، که گاهی عجیب خودشان را به چشم او نشان می دادند، و همیشه از خود پرسیده بود، چگونه میترا می تواند با دستانی به این کوچکی به آن سرعت بنوازد و یا وزن ویولن یا هر شیئی دیگری را حمل کند؟
توی خانه فریدون شفقت، پس از مدتها، پشت پیانو نشسته بود. رو به امیر کرده بود و با شیطنتی خاص گفته بود: “اینم آهنگ مورد علاقه تو!”
و بعد با قیافه ای جدی و اخمو “انترناسیونال” را به شکل مرثیه ای نواخته بود. سپس قیافه ی ماتم زده ای به خود گرفته بود، مکثی کرده بود، نفس عمیقی کشیده بود و باز گفته بود: “اینم آهنگی برای خودم.”
ادامه دارد