شهروند ۱۲۳۷ پنجشنبه ۹ جولای ۲۰۰۹
بخشی از یک داستان بلند
آنچه می خوانید بخشی از یک داستان بلندتر چاپ نشده است با نام «پیدا و ناپیدا».

۱
سالها بعد که احمد را اعدام کردند، پیروز یاد آن روز برفی مدرسه افتاد. برف همه جا را سفید کرده بود، ولی سرما انگار از دست بچه ها گریخته بود و خودش را یک گوشه ای پنهان کرده بود و نفسش در نمی آمد. زنگ کلاس هنوز نخورده بود و بچه ها از کوچکترین و ریزه میزه ترین تا لندهورترین شان بی آنکه دمی بایستند، یا نفس تازه کنند دور حیاط می دویدند و گهگاه نیم نگاهی به زمین گورستان متروک چسبیده به مدرسه می انداختند که قرار بود کسی به نام «بودجه» بیاید و دیوار را خراب کند و آنها زمین بازی بزرگ تری داشته باشند. دایره گردنده ای که بچه ها مانند حلقه ای از یک زنجیر بزرگ دور حیاط کشیده بودند دم به دم بزرگ تر و بزرگ تر می شد. می شود گفت همه به دایره پیوسته بودند. در جلوی دایره که دیگر به پشتش چسبیده بود، احمد با پرچم سه رنگ کوچکی در دست که عمویش داده بود، می دوید. پیروز به اهتزاز پرچم در باد در دست احمد خیره بود و با خودش فکر می کرد که اهتزاز با کدام ه نوشته می شود «ح جیمی» نمی تواند باشد. «ح» اصلن تکان بخور نیست. تقصیر معلم بود که وقتی دیکته می گفت چنان از ته گلو تلفظ می کرد که آدم به اشتباه می افتاد. مخصوصن این کار را می کرد که ترا به اشتباه بیاندازد. پیروز چند گام و چند نفر پشت ممی می دوید. بچه ها مشت هایشان را گره کرده بودند و شعارهایی می دادند که گهگاه در میتینگ ها و خیابانها و تک و توک از پشت خر خر بلندگوی بزرگ جلوی اداره رادیو می شنیدی.
احمد ناگهان افتاد. پایش روی یک تکه یخ که زیر قدمهای بچه ها مقاومت کرده بود و آب نشده بود، سر خورد. ناگهان او و پرچم روی زمین افتادند. یکی دو نفر که نتوانسته بودند به موقع جلوی افتادنشان را بگیرند افتادند روی هم. پرچم از دست احمد افتاده بود کنار برفها و سرخ و سبزش روی سفیدی برف خودنمایی می کرد. پیروز پرچم را برداشت و شروع کرد به دویدن. دایره داشت کم کمک دوباره تشکیل می شد. گرچه هنوز خیلی مانده بود که به اندازه دایره قبلی باد کند و بزرگ شود. ناگهان زنگ خورد. بچه ها با همان سرعت دایره و مشتهای گره کرده به کلاس های درس هجوم بردند. پیروز هم با سرعت بچه ها کشیده شد یا بلعیده شد به داخل کلاس همراه با همهمه شعارها و فریادهای شادی. همهمه ها و شعارها ناگهان جایشان را به ترسی به نام معلم سپردند که همانجا قبل از بچه ها ایستاده بود پای تخته سیاه. کلاس دم کرده بود از گرمای تفیده بخاری نفتی که روی آن با خط نستعلیق نوشته بودند فرکار. پیروز پرچم به دست خشکش زد. همانجا دم در. معلم با موهای تُنُک و سبیلهای پرپشت قدمی جلو آمد، پرچم کوچک کائوچویی را از دست پیروز بیرون کشید، لحظه ای خاموش همه را نگاه کرد و بعد با یک حرکت ناگهانی در بخاری را باز کرد و پرچم را به شعله هایی که از دریچه کوچک بیرون می زد، سپرد.
پیروز حالا دیگر چیزی نمی دید جز سوختن ناگهانی و شعله ور شدن آنی پرچم که با رنگ های سه رنگ آن تناسبی غریب پیدا کرده بود. اول پارچه پرچم سوخته بود و بعد دسته کائوچویی، ناگهان الو گرفته بود. انگار که توده سرب مذاب ناگهان در تنی می نشست و تن را سرد و بیجان می کرد تا دستی جلو بیاید و کلت کمری را در بیاورد و تیر خلاص را در سر هنوز گرم اعدامی خالی کند. معلم با همان حالت سرد و بیروح در بخاری را بسته بود و گفته بود«بشینین سرجاهاتون».
سالها بعد وقتی احمد را اعدام کردند، پیروز یاد آن روز برفی مدرسه افتاده بود.
مدرسه، که نام یک شاعر کم آوازه بومی را یدک می کشید، یک ساختمان قدیمی دوطبقه بود با یک حیاط چهارگوش که مرد نیکوکاری که کمتر کسی نامش را به یاد داشت، سالها پیش به اداره فرهنگ وقف کرده بود. بعدها در همان روزهای آغاز سلطنت شاه جوان، گورستان کوچک و متروک را که، در پی گسترش شهر و سیل مهاجران روستایی، افتاده بود وسط شهر، خراب کردند. زمین آن بین اداره های دولت تقسیم شد. سهم اداره فرهنگ، زمین کوچکی شد کنار مدرسه.
دو سه روز پیش از سال روز تولد شاه، که هنوز بوی اطلسی ها در هوا معلق بود، بابای مدرسه چند تا کلنگ به دست را راهنمایی کرد کنار دیوار غربی مدرسه: “ایناهاش اینو باید بکوبین.” پیروز شرط را برده بود. گفته بود “می تونن ولی یه روزه نه.” عصر که بچه ها با دستهای جوهری و لباس های پاره پوره از کتک کاری های روزانه به خانه می رفتند، راهشان را انداخته بودند کنار دیوار غربی. گشادگی آنقدر بود که یک آدم، حتی با قد و قواره معلم تعلیمات دینی، باید سرش را خم می کرد تا بتواند رد شود: دیوار کهنه و فرسوده ولی استوار بود. با شروع باران و برف، کار دیوار ناتمام ماند. بچه ها که مشتاقانه چشم به راه اضافه شدن فضای تازه به حیاط مدرسه بودند و فکر می کردند دیگر مجبور نخواهند بود نوبتی در حیاط بازی کنند، از کسی به نام بودجه صحبت می کردند که باید می آمد و دیوار را خراب می کرد و زمین گورستان را صاف می کرد و آجرهای تازه برای آجرفرش می آورد. این را پیروز از صحبت های ناظم و معلم ورزش فهمیده بود و به بچه ها گفته بود. هنوز بودجه نیامده بود که عید فرا رسید. بوی پلوی شب عید و آجیل چهارشنبه سوری، با بوی باروت و آتش بازی و سبکبالی بهار آمیخته بود. پرنده ها مثل ترقه از اینسو به آنسو می پریدند، قیقاج می زدند، یک دم درنگ می کردند و با ناباوری رسیدن بهار را زیر بال و پر پف کرده شان احساس می کردند. اسب های درشکه سرکشی می کردند. قیل و قال تخم مرغهای رنگ کرده و بوی سکه ها و اسکناس های تا نخورده از همه جا شنیده می شد. توی محله ارمنی ها هم پسربچه ها و دختر بچه ها هفت ترقه و فشفشه روشن کرده بودند. از برف دیگر خبری نبود ولی گُله گُله هنوز در سایه های دور از نگاه آفتاب، جای پاهای سفید زمستان را روی سینه شهر می دیدی. کاسب های دوره گرد از گرد راه می رسیدند و بساطشان را پهن می کردند و آب نباتهای رنگ کرده به شکل خروس، توپ، عصا و تک و توک بلوط بوداده می فروختند. جوان ترها پالتوها را از تن درآورده بودند و پیرترها با احتیاط شال گردن ها را رها می کردند. بچه ها که فکر زمین گورستان و بودجه را برای مدتی از سر بیرون کرده بودند (بخصوص که آنها را یاد مشق های مدرسه می انداخت که باید بعد از تعطیلات نوروز تحویل می دادند) عصرها، بعد از کتک کاری با بچه های محل های دیگر می رفتند جلوی اداره رادیو. یک بلندگوی بزرگ گذاشته بودند توی خیابان بین اداره رادیو و قرائتخانه ملی که «فرمایشات خردمندانه رهبر عظیم الشأن کشور» را پخش می کرد و بعد از آن خبرهای روز داخله و خارجه و آخر سر اخبار مجلس را با صدای پرطنینی به «سمع شنوندگان محترم» می رساند. جمعیت از همه جا سرازیر می شد. جلوی اداره رادیو سوزن می انداختی پائین نمی آمد. کاسب ها و بازاری ها، کارگرها، اداره ای ها و حتی پاسبان های سرچهارراه همه گوش می ایستادند. زهره که از صف خرید نان بر می گشت، تازه ترین خبرها را برای مادربزرگ می آورد. خبرهای زهره با خبرهایی که از بلندگوی اداره رادیو شنیده می شد، تفاوت زیادی نداشت فقط کمی آب و رنگش بیشتر بود. صحبت از رای اعتمادی بود که مجلس می خواست به نخست وزیر بدهد یا ندهد. مادربزرگ سرش را تکان می داد. پدر می گفت:”این انگلیسی ها…” مادر می گفت “همه اش بازیه.” پیروز نمی فهمید. هرمز می گفت “همه شون مث هم ان. لیبرالهای خائن!” پیروز معنی لیبرال را نمی فهمید و نمی فهمید کی لیبرال است و کی نیست و به مادر بزرگ نگاه می کرد. اما هیچکس جرات نمی کرد بپرسد لیبرال یعنی چی. پدر روزنامه اش را کناری می انداخت و چای سرد شده اش را سر می کشید.


۲
جمعه روزی آفتابی بود که پیروز از خواب برخاست. صدای همهمه و قیل و قال از بیرون به گوش می رسید. از پنجره اتاق چیزی دیده نمی شد. از پله ها که پائین آمد، بچه های همسایه را دید که زل زده بودند به بام خانه آنها. از آن پائین، سر پدر را دید که بالای پشت بام این طرف و آن طرف می رفت. چیزهایی را جابجا می کرد. دوباره ناپدید می شد و کمی بعد از نو پیدایش می شد. پیروز پرسید “اون بالا چیکار می کنین؟” جوابی نشنید. هرمز برای یک لحظه کنار بام آمد بعد غیبش زد.
: منم می تونم بیام بالا؟
هرمز آمد کنار بام.
ـ نه بچه می افتی.
: می خوام بیام بالا. اصلن اون بالا چیکار می کنین؟
ـ آنتن درست می کنیم.
: آنتن؟
ـ آنتن دیگه، نمی فهمی؟ آنتن واسه رادیو.
: رادیو؟ مث اداره رادیو؟
ـ آره دیگه بچه جون.
: منم می خوام بیام بالا.
اینطوری بود که آنها صاحب رادیو شدند. رادیو یک جعبه قشنگ بود که از پارچه ماهوت سبز و چوب گردو به رنگ قهوه ای زرشکی ساخته شده بود با چند تا دگمه و یک چراغ کوچک سبز. چند رشته سیم از پشت رادیو می رفت به آنتن که روی بام خودنمایی می کرد و چند رشته هم می رفت توی پستوی کوچک ته اتاق نشیمن که شیشه های قد و نیم قد گذاشته بودند و تویش چیزی مثل شاش بچه ریخته بودند. هرمز گفته بود “باتری.” خانه آنها جزو معدود خانه های رادیودار محل شد. بعد از کودتا و سال ها بعد از مرگ مادربزرگ، که شهرداری بیشتر جاهای شهر را برق کشیده بود، پدر یک رادیو برقی تازه خرید. اما این، ابهت آن یکی را نداشت که گوشه ای از اتاق را اشغال می کرد با سیم هایی که از آنتن و از باتری می آمد. این یکی را می توانستی به سادگی جابجا کنی. حتی از آن آنتن های بزرگ با دو تا صلیب چوبی روی پشت بام لازم نداشت. بدون آنتن هم می توانست برای خودش دلنگ دلنگ کند. نه. آن یکی چیز دیگری بود. اصلن خانه را گرم می کرد. شب، بعد از اینکه شامشان را می خوردند، پدر، روزنامه اش را کنار می گذاشت، پیچ رادیو را می چرخاند، سیگارش را می گیراند. مادربزرگ از سماور چای می ریخت و جلویش می گذاشت و همانطور که بافتنی اش را می بافت، وسط فرمایشات داهیانه رهبر خردمند کشور خوابش می برد. یعنی همه خوابشان می برد. جز هرمز و پدر که بیدار می ماندند تا اخبار مجلس برسد. پیروز هم مغلوب خواب می شد اما توی خواب می شنید که مصدق به نماینده های مخالف مجلس می گفت بروند فکر کشور باشند. پدر می گفت:”انگلیسی ها مگه می ذارن؟ مگه به همین سادگیه؟” شاه می گفت: “قانون اساسی مبتنی بر انقلاب مشروطه.” مصدق می گفت: “سلطنت مشروطه بله ولی حکومت نه.” هرمز می گفت: “توده های مردم بیدار می شن…” پدر می گفت: “بشن یا نشن. نه سر پیاز اند نه ته پیاز… یارو که بی خودی اون سیگار برگو نذاشته گوشه لبش. نفتشو می خواد. بالاخره هم می بره. کی این حرفو گفتم. این خط اینم نشون…” هرمز می گفت:”توده های مردم بالاخره کارو یه سره می کنن. هم شاهو هم مصدقو با یه اردنگ بیرون می کنن…” پدر می گفت:”بیرون کنن… یکی دیگه میذارن سرجاش. خرمن که بی لولوی سرخرمن نمی شه… کلاغا از این لولو نمی ترسن، یه لولوی دیگه میارن. بعد هم دوباره یارو سروکله اش پیدا می شه که نفت ما کو؟… تازه اون یکی هم که مدعی نفت شماله.” هرمز چیزی نمی گفت و پیروز «اون یکی» را نمی شناخت. پدر می گفت:”بعد هم بالاخره عمو سام سوار طیاره اش می شه می آد می گه بی مروتا تنها تنها نخورین مام هستیم.” پیروز خنده اش می گرفت. عمو سام را می شناخت. قیافه های خنده دارش را توی روزنامه های هرمز که اسمهای قشنگی داشتند مثل “صلح”، “فردای آزادی”، “نوید رهایی”… دیده بود. یک کمی شبیه مسیو آرداوز ارمنی بود که چند روز پیش با پدرش رفته بودند منزلش و یک بطر گنده توی روزنامه پیچیده ازش گرفته بودند. پدرش گفته بود شربت سینه است. بعد که نشسته بود با مهمان ها به خوردن شربت سینه، پیروز شنیده بود که پدرش در جواب سروان پیمان گفته بود: “لامصب، هیشکی مث این بارون آرداواز خودمون عرق نمی اندازه…” پیروز برگشته بود اتاق نشیمن. مادر بزرگ ازش پرسیده بود مهمان ها چکار می کنند. پیروز که می دانست نباید حرفی راجع به شربت سینه بزند، گفته بود: “هیچ چی دارن راجع به لیبرال ها صحبت می کنن…” مادر سرش را تکان داده بود: “مگه حالا حالا ها دست ور می دارن!” پیروز از این که مثل هرمز حرفهای قلمبه سلمبه زده بود، احساس غرور کرده بود.
۳
هفته دوم مرداد هفته بدی بود. مرداد هنوز امرداد نشده بود و این نام براستی برازنده اش بود. گرمای خواب زده و خاک آلوده ای از روی سر اطلسی های باغچه پا می شد. مادربزرگ در ایوان از هوش رفته بود. با بادبزن حصیری اش در دست راست و دهان نیمه باز. سلطنت طلبها تدارک جشن مشروطه را می دیدند. جبهه ملی و مصدقی ها، ضمن اینکه ته دلشان مخالفتی با برگزاری جشن مشروطیت نداشتند، دلشان نمی خواست نیروهایی را که علیه شاه جوان شمشیر بر کمر بسته بودند، نومید کنند. پان ایرانیست ها بیشتر از آنکه با توده ای ها بد باشند، دق دلی شان را سر مصدقی ها خالی می کردند و در کوچه پسکوچه های شهر آنها را به باد کتک می گرفتند. جوانان هوادار حزب طراز اول طبقه نوین، بعد از آنکه شعارها را به در و دیوار شهر می نوشتند، پلاکاردها را نصب می کردند و توی چشم پاسبان ها مخلوط نمک و فلفل می پاشیدند، خود را به دفتر های بیدزده و گرم حزب می رساندند و با دست های جوهری و رنگی شعارهای تازه ای می نوشتند. هرمز آخرین تکه رنگ اخرایی را کنار دم کبوتر صلح روی بوم نقاشی می گذاشت. زیر پای کبوتر صلح، کره زمین با متن سبزآبی دریاها و اقیانوس ها و نقشه ایران با دریای خزر و خلیج فارس خودنمایی می کرد. رنگ سرخ گونه خاک ایران پیروز را یاد لادنها و کوکب های باغ گلستان می انداخت. این از همه تابلوهای برادرش بهتر بود. حتی از تابلوی زمستانش با آن درخت های غریب و یخ زده که از روی یک عکس روسی کشیده بود. یا حتی آن تابلوی هندوانه اش که آنقدر طبیعی می نمود که زهره فکر کرده بود هندوانه راستکی است. دست برده بود طرف تابلو. رنگ ها هنوز خشک نبودند و هرمز ناچار شده بود یک روز دیگر روی تابلو کار کند. اما این آخری ها بیشتر کارهایش شده بود کبوتر صلح و کره زمین و گهگاه دستهای گره کرده و مردانه با پرچم سرخ. یکی از آنها را، سلمانی سرکوچه ازش خریده بود. کبوتر سفید صلح در زمینه آسمان که از خاکستری شروع می شد و به آبی می رسید و بعد سرخ سرخ می شد آن بالا… از بالهای کبوتر قطرات خون می چکید که پائین تابلو با رنگ سرخ پرچم و خون جوانان وطن و لاله ها یکی می شد. اما آبی آسمان تابلو عجب آبی زیبایی بود، بسی زیباتر از این آبی خاک گرفته بالای سرش با این گرمای توفنده و دمنده… کاش آفتاب زودتر می رفت، کاش خواب اجباری بعد از ظهر خانه به پایان می رسید. آن موقع آب پاش های زبردست باغ گلستان در یک صف دراز، ظرف های آب را از استخر باغ که رنگ سبز غریبی داشت، پر می کردند و دست به دست می رساندند به باغچه تشنه اطلسی ها بعد از آن باغچه شمعدانی های صورتی و کوکب های رنگارنگ و گلهای جعفری زرد و نارنجی و گل های آهاری سفید و سرخ و صورتی و بنفش و آخر سر گل سرخ های سرخ سرخ سرخ… باغ یک پارچه عطر می شد، خنکای عطر گل ها با طعم یخ و لیموناد می ریخت ته گلوی آدم و عطر نفوذ می کرد در همه جا… لای شن های پیاده رو باغ، لای چرخ فلک ها و از سر انگشت عاشق چکه چکه می ریخت روی ساز و همراه نوای گارمان با فوج پروانه های رنگارنگ از بالای درختهای همیشه جوان باغ می گذشت و با کبوتر صلح به پرواز در می آمد.


ولی در این میان، در این گرمای هفته دوم مرداد، بدتر از توطئه لیبرالها برای درهم کوبیدن اتحاد خلق، دوچرخه نو و قشنگ انوش، پسر شازده (سرهنگ خوزآبادی) بود. پسرهای محل حتی دیگر به خواهر انوش که آن قدر هواخواه داشت، توجهی نمی کردند. حالا در این گرما، دوچرخه کارش را ساخته بود و او را همچون عاشق نزاری بی حال انداخته بود. مادر گفته بود: “بچه دلش می خواهد چکارش کنم.” پدر گفته بود: “حالا این موقع از کجا گیر بیاریم.” تعطیلی غریبی بود، اتوبوس ها و درشکه ها کار نمی کردند. دکان ها بسته بود. حتی جلوی اداره رادیو کسی نبود. از بلندگوی بزرگ اداره رادیو صدای وزوز یک نواخت و ضعیفی به گوش می رسید. تک و توک مردان با قدم های شتابان از کوچه های سنگ فرش شده می گذشتند. یکی دو ماشین ارتشی به سرعت برق و باد از خیابان پهلوی گذشتند و پیچیدند طرف خیابان تربیت. جلوی میدان ساعت، دروازه نرده بیرون شهرداری را بسته بودند. حتی قهوه خانه بزرگ میدان بسته بود. از طرف نظمیه یک عده به سرعت دور می شدند. جلوی بازار پرنده پر نمی زد. یک درشکه رسید خسته و کوفته خود را داخل درشکه انداختند. پدر به درشکه چی گفته بود: “هرچی بخواهی میدم. یه دوچرخه فروش پیدا کن.” درشکه چی گفته بود: “مگه کسی مغز خر خورده مغازه باز کنه. اونهم توی این آشفته بازار و بلبشو. سگ صاحابشو نمی شناسه.” پیروز جسته و گریخته می دانست چه شده. شاه رفته بود و مجسمه هایش را از سراسر خیابان ها و میدان ها راحت پائین کشیده بودند. تنها جایی که مجسمه پایداری مردانه کرده بود، وسط دایره میدان ساعت بود. آن روز پیروز همراه هرمز بود و به چشم خودش دیده بود که هرکاری کردند نتوانستند مجسمه را جاکن کنند. هرمز گفت: “بدمصب نمی خواست گورشو گم کنه. اما به درک واصلش کردن.” آخرش با یک کامیون جمس ۴۵ از آنها که گوسفندها را از ده به شهر می آورند، با یک طناب ضخیم که چند لایش کرده بودند، مجسمه را کشیدند و انداختند پائین. اما پاهای مجسمه از زانو به پائین روی سکو ماند. برای مردم همین بس بود، شادی کردند و هورا کشیدند. کارگری از کارخانه کبریت سازی رفت روی کامیون جمس و شعار داد. مردم تهییج شدند. از بالکن شهرداری مرد میان سنی از پشت یک بلندگوی پر از خش خش، صحبت از آزادی های دموکراتیک کرد. کارگرها با شعارهایشان وسط حرف مرد میان سن می پریدند و صدای لیبرال ها گورتان را گم کنید، برای مدت کوتاهی صدای بلندگو را خفه کرد. مردم گیج بودند. بعضی ها می خندیدند. بعضی ها اخم کرده بودند. بعضی ها با هم بحث می کردند. کسی نمی دانست چکار کند. کسی وقت نداشت جلوی اداره رادیو جمع شود. اما اگر رادیو را گوش می کردی، می فهمیدی که جبهه ملی طی اعلامیه ای از مردم و همه نیروها خواسته بود همکاری کنند. در بیشتر شهرها و شهرک ها مردم، اداره امور را به دست گرفته بودند. سازمان های دولتی مانند موتور یک ماشین کهنه از کار ایستاده بودند. همه چیز به کندی می گذشت. برای خرید نان ساعت ها باید توی صف می ایستادی. بعضی نانوایی ها بسته بودند. حتی پول خرد هم کمیاب شده بود و مغازه ها خودشان کوپن به جای پول خرد چاپ کرده بودند.
وسط های خیابان کوچکی یک دوچرخه فروش با کرکره نیم باز دیدند. پدر حتی نپرسیده بود چند. دوچرخه فروش گفته بود: “هرچی دوست داری بده. حالتو می فهمم.” پیروز چیزی نمی دید. بوی رنگ تازه داخل مغازه گیجش کرده بود. مثل بوی باغچه اطلسی های باغ ملی. درشکه چی منتظرشان بود و مثل برق و باد آن ها را رسانده بود به خانه. پیروز با لبخند همراه پدر و دوچرخه نو وارد شد. وسط حیاط یک تل آتش دید که می سوخت. آتش آن قدر بلند بود که ورود پیروزمندانه او و دوچرخه اش را تحت الشعاع قرار داده بود. پیروز باورش نمی شد آن چه می سوخت عکسهای خنده دار عمو سام بود و کاغذها و روزنامه ها و کتاب ها و حتی یکی دو بوم نقاشی با کبوتر صلح… سراغ هرمز را گرفت. توی زیرزمین داشت چند تا کبوتر صلح را با رنگ سیاه می پوشاند. دلش نمی آمد آن ها را بسوزاند. هنوز اما بفهمی نفهمی می شد کبوتر صلح را از زیر لایه غلیظ سیاه تشخیص داد. هرمز چندتا کتاب و روزنامه داد دست پیروز و گفت بندازش تو آتیش. پیروز تا برسد به آتش، نگاهی به کتاب ها انداخت و نام هایشان را به سختی توانست بخواند: پاشنه آهنین، چگونه فولاد آبدیده شد… هرمز گفته بود کودتا شده. فرصت نبود بپرسد کودتا یعنی چی. میتینگ را می دانست و لیبرال را می دانست. اما… هرمز گفته بود شاه برگشته. پدر توی اتاق داشت با دقت از وسط خرت و خورت رادیو می کوشید پاسخی برای اوضاع پیدا کند. یک مارش نظامی از رادیو به گوش می رسید. پدر از پنجره چند بسته کتاب به داخل حیاط انداخته بود. روزنامه های جبهه ملی، نقاشی های خنده دار چلنگر، همه و همه می سوختند. اما آتش دیگر کم کم داشت فروکش می کرد. چیزی برای سوختن نبود. پیروز در اتاق را باز کرد و رفت تو.
اتاق بی کتاب، غمگین می نمود.