شهروند ۱۲۳۸ پنجشنبه ۱۶ جولای ۲۰۰۹
کلید خانه را از دسته کلید جدا کرد و به سرایدار ساختمان داد. ـ من رفتم، شما تا مدت زیادی منو نمی بینید، چون من به یک سفر طولانی می روم، ولی من با شما خداحافظی نمی کنم، فقط می گویم تا بعد!”
ـ “و اتاق تون؟”
ـ “قبلا همه چیز رو با صاحب خانه حل کرده ام، کلید را به شما می سپارم تا به او بدهید!”
ـ “آهان! آهان! پس سفرتان خوش!”
ـ “خیلی متشکرم!”

وسایل را در صندوق عقب تاکسی گذاشتند و هر دو نشستند. راننده مرد جا افتاده ای بود که پشت فرمان قرار گرفت.
ـ “کجا می روید؟”
ـ “فرودگان اورلی جنوبی!”
ـ “پس راه دوری می روید؟”
ـ “نه خیلی دور هم نیست! فقط آنطرف دنیاست!”
ـ “یعنی کجاست؟”
ـ “جایی که فقط پنج ساعت با اینجا فاصله دارد!”
ـ “یعنی کجا؟”
ـ “ایران!”
ـ “آهان! شما دارید به ایران برمیگردید؟”
ـ “بله! چطور مگه؟”
ـ “یعنی آنجا هنوز آدم زنده وجود دارد؟”
ـ “البته!” میترا همانطور که از پنجره به مناظر بیرون می نگریست، به سئوالات راننده جواب می داد.
ـ “با این فیلم هایی که ما توی تلویزیون و اخبار دیدیم فکر کردیم که اونجا با انقلاب، با جنگ با زلزله همه مرده اند!”
ـ “ببینید ما قبل از انقلاب چهل و پنج میلیون نفر بودیم، و الان بیش از هفتاد میلیون نفر هستیم، حالا گیرم یک میلیون یا حداکثر دو میلیون نفر به دلایل مختلف کشته شده باشند، حدود سه میلیونی هم از ایران مهاجرت کرده باشند، ولی بازم آدمای زیادی هستند که در آنجا زنده اند و زندگی می کنند.”
ـ “یعنی ایران کشوری به این بزرگی است؟”
ـ “آره! سه برابر فرانسه است!”
ـ “از لحاظ جمعیت و مساحت از ما بزرگترید! ولی این کشورای فقیر همینطورند!”
ـ “ایران کشور فقیری نیست!”
ـ “فقیر که نیستید، کوچک هم که نیستید، پس؟”
ـ “پس چی؟”
ـ “هیچی، پس چرا؟”
ـ “چون ما جزو کشورای بدبخت هستیم.”
ـ “آهان! ولی چرا؟”
ـ “بدبختی ما نفت است، تا زمانی که نفت هست، ما بدبختیم، و زمانی هم که نفت نباشد، بدبخت تریم.”
ـ “واقعا زندگی خیلی پیچیده است! … خیلی سخته!”
ـ “آره!”
ـ “ولی در عوض شما در اینجا، یه مرد جوان دارید که منتظرتونه.”
ـ “این مرد جوان فکر نمی کنم زیاد منتظر من بمونه!” داوید بدون اینکه جوابی بدهد در سکوت برای لحظه ای به میترا و بعد به راننده نگاهی انداخت. “منتظرم می مونی؟” داوید دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.
ـ “آنجا مجبورید چادر به سر کنید و غیره؟”
ـ “چادر نه! ولی غیره بله!”
ـ “پس شما خیلی شجاعید! آن هم بعد از جنگ خلیج فارس! … برای تعطیلات می روید؟”
ـ “آره، برای تعطیلات می روم، یک تعطیلات طولانی!”
داوید نگاهش را از پنجره به سوی میترا برگرداند، میترا همانطور که با چشمان خسته اش به داوید نگاه می کرد، ادامه داد: “به خاطر خورشید!”
ـ “من اگه به جای شما بودم مرد خودم رو اینجا تنها نمی گذاشتم، ببینید چقدر غمگینه! از وقتی حرکت کردیم تا حالا یه کلمه حرف نزده!”
ـ “این آقا یه روز در میون اینطویه! باور کنید!”
داوید آهسته به میترا گفت: “بس کن!”
میترا به راننده گفت: “حتی از من نخواست که بمونم.”
هفته پیش، یک دفعه، داوید به او گفته بود: “نرو!” در سکوت نگاهش می کرد. داوید چند قدمی رفته بود تا در آستانه در آشپزخانه رسیده بود، دم درگاه آشپزخانه، ناگهان برگشته بود و گفته بود: “بمون! بعدا خودم می رسونمت!” و بعد وارد آشپزخانه بود.

داوید برگشت به میترا گفت: “من اگه از تو می خواستم می موندی؟”
ـ “نه!”
ـ “برای همین ازت نخواستم!”
ـ “ولی باید می خواستی تا من به تو بگم: “نه!”
راننده از توی آئینه بالای سرش به آنها نگاهی کرد، و گفت: “گوش کنید! ببینید، این دقایق آخری رو که با هم هستید، سعی کنید بچه های خوبی بمونید و با هم دعوا نکنید!”
میترا و داوید، هر دو با هم گفتند: “ما دعوا نمی کنیم!”
میترا به راننده گفت: “ما هیچوقت با هم دعوا نکردیم!”
داوید به راننده گفت: “الان احساس می کنم که داره اون لحظه می رسه!”
برای چند لحظه سکوتی برقرار شد. پس از سکوتی طولانی، راننده دوباره به حرف آمد: “رفتن سخت است، ولی وضعیت آن کسی که می ماند سخت تر است!”
ـ “آقا شما راننده هستید یا وکیل این آقا؟”
ـ “نه کار من اینه که مسافرا رو به فرودگاه می برم، مسافرا رو از فرودگاه میارم، در حالی که رانندگی می کنم با اونا حرف می زنم، یا اونا با من حرف می زنند، گاهی از آئینه بالای سرم نگاشون می کنم، می بینم که توی قیافه شون چی می گذره؛ در واقع کار من، روانشناسی مسافراس! متوجه اید؟”
ـ “بسیار خوب، پس اگر همه چیز رو می بینید، باید چیزی را به شما توضیح بدم، این آقا داره منو تا فرودگاه همراهی می کنه چون می دونه که در یک چنین لحظاتی چقدر زجر می کشم.”
ـ “اینکه کاری نداره! اگه فقط همینه، پس منم دارم شما رو همراهی می کنم، ما دو نفر شما رو همراهی می کنیم. حتی اگه لازمه من توی فرودگاه می مونم و از پشت شیشه ها برای شما دست تکون می دم.”
ـ “نه! تا این حد راضی به زحمت شما نیستم!… داوید خیلی ساکتی؟ چرا هیچ حرف نمی زنی؟”
ـ “نمی دونم، داشتم فکر می کردم.”
ـ “چرا اصلا هیچی نمی گی؟”
راننده در حالی که وارد بزرگراه می شود، باز روی دنده حرف زدن می افتد: “همون چیزایی که من گفتم! من به جای او حرف زدم.”
ـ “آقا شما فعلا به رانندگی تون برسید که من از هواپیما جا نمونم. در ضمن آدم زنده که وکیل و قیم نمی خواد، این آقا خودش می تونه حرف بزنه، اگه خودش نمی خواد حرف بزنه، پس بهتره سخنگو هم نداشته باشه. می دونید که خیلی وقتا برای بعضی از مسائل باید خود شخص به زبون بیاد و حرف بزنه!”

فصل بیست و دوم: سفر آخر

بالاخره تاکسی متوقف شد: “خانم این فرودگاه و اینم شما!”
هر سه از تاکسی پیاده شدند، راننده در صندوق عقب را باز کرد و قبل از اینکه چمدان و ساک میترا را بیرون بیاورد، داوید هر دو را با یک حرکت و با یک دست، از صندوق عقب تاکسی خارج کرده بود و بر کف پیاده رو گذاشته بود. راننده با تعجب به میترا نگاهی انداخت.
ـ “شما عجب مرد قوی ای دارید! نه، واقعا قویه!”
ـ “درسته که مرد قوی ایه ولی او مال من نیست، انسان مالک خودش است!”
راننده شانه هایش را بالا انداخت و به داوید نگاهی کرد، داوید همچنان ساکت بود.
ـ “هر طور میل خودتونه!”

پس از پرداخت پول تاکسی، میترا و داوید با راننده خداحافظی کرده و در شرف رفتن به سمت داخل فرودگاه بودند که دوباره راننده آنها را صدا زد.
ـ “صبر کنید، ببینم!”

میترا و داوید برگشتند و به سمت راننده نگاه کردند. راننده هنوز حرکت نکرده بود و همانطور که ایستاده بود دستمالی بیرون آورده و به علامت خداحافظی آن را در هوا تکان می داد و بعد مثل بازیگران فیلم های صامت تظاهر می کرد که اشک می ریزد و اشک هایش را با دستمالی که به دست دارد از گونه و چشمانش پاک می کند. داوید تبسمی بر لب داشت و میترا با شادی کودکانه ای می خندید.
ـ “معذرت می خوام! واقعا معذرت می خوام که یادم رفت از شما تشکر کنم از این که منو تا فرودگاه همراهی کردید!”
راننده همانطور که به پاک کردن چشمانش ادامه می داد.
ـ “اشکالی نداره!” در حالی که به خودش و داوید اشاره می کرد، گفت: فقط سعی کنید که برگردید! ما منتظر شماییم!” راننده تاکسی تا زمانی که آنها وارد در سالن فرودگاه نشده بودند، به رسم وداع، دستمالی را در هوا تکان می داد.

در سالن پر از همهمه فرودگاه اورلی، همه مسافران با چرخ های حامل ساک و چمدان شان یا در حال رفتن به سفری و یا آمدن از سفری بودند. قبل از اینکه به قسمت تحویل بار برسند، ناگهان میترا چیزی را به خاطر آورد.
ـ”آهسته تر برو! داوید یه دقه صبر کن!”
ـ “برای چی؟”
ـ “جورابام!”
ـ “جورابات رو خونه جا گذاشتی؟”
ـ “نه، جورابام رو باید بپوشم!”
داوید با چشمانی حیرت زده پرسید: “جورابات؟” میترا همانطور که با عجله جورابهایش را از کیفش بیرون می آورد، در گوشه راهرو، تکیه به دیوار داد تا جوراب هایش را بپوشد.
ـ “آره! بعدا برات توضیح می دم!”

ـ “خب، بلوز و شلوارم رو که پوشیدم، بارانی بلندم هم که به تن امه، جوربای کلفت رو هم الان پوشیدم، روسریم رو هم که تو کیفم گذاشتم، خب، خوبه، روسری خود را از توی کیفش خارج کرد و روی دوشش انداخت؛ سپس به داوید گفت: “خب، حالا بریم!”
ـ “چوب اسکی لازم نداری؟”
ـ “منو مسخره نکن! بریم دیگه!”
داوید با حیرت که گاه به او نگاهی می انداخت، کمی به محل گیشه تحویل بار ایران ایر نزدیک شده بودند و میترا در فکر این بود که در صف خلوت تری بایستند که زیاد معطل نشوند، در همین موقع، زنی قد کوتاه به سمتِ میترا آمد و با او سر صحبت را باز کرد.
ـ “ایران تشریف می برین؟”
ـ “بله! و با موهای رنگ شده بوری که مشِ آن به زردی می زد می نگریست.
ـ “ممکنه از شما خواهشی بکنم؟”
ـ “بفرمایین! تا خواهش شما چی باشه!” و به کت و دامن زردی که زن به تن داشت نگاه می کرد.
ـ ببینید قضیه اش مفصله، همینقدر بهتون بگم که من یک کلکسیون عروسک دارم، حدود چهارصد تا عروسک منحصر به فرد، که الان، این عروسک ها توی ایرانه!”
ـ “خب، من متوجه نشدم که از دست من چه کاری برای شما ساخته است؟”
زن زرد پوش با طنازی غریبی نگاهی به داوید انداخت و با لبخند ملیحی به میترا گفت: “ببینید من دیگه اینجا موندگار شدم، حالا می خواهم عروسکام رو بیارم فرانسه! بنابرین از هر مسافری که برمی گرده خواهش می کنم یه دونه از عروسکای منو توی کیفش بذاره و همراه خودش برام بیاره! می دونین یه دونه عروسک که وزنی نداره!”
ـ “خب؟”
ـ “ممکنه از اون طرف که برمی گردین یکی از عروسکای منو با خودتون بیارین؟” میترا با کلافگی نگاهی به چهره ی خسته داوید و پس از آن به موهای زرد رنگ زن زردپوش انداخت و با آزردگی گفت: “نه! خانوم جون این روزا هر کسی سعی می کنه عروسکای بچگی خودش رو با خودش بیاره! متاسفم!”
داوید از او پرسید: “میترا چی شده؟”
ـ “هیچی! این خانم یکی از هموطنای من بود و الان ورود منو به ایران خوش آمد گفت و داشت برام سفر خوشی رو آرزو می کرد!”

وقتی نزدیک گیشه تحویل بار ایران ایر رسیدند، و میترا روسری را از دوش برداشت و روی سرش انداخت و بست. داوید اول شانه هایش را بالا انداخت و سپس گفت: “ولی میترا تو سالن که بارون نمی آد!”
ـ “داوید اذیت نکن! مگه همه این آدما رو که توی صف ها ایستاده اند رو نمی بینی؟”
ـ “چرا می بینم، انگار بالماسکه می خوان برن!”
ـ “لطفا دست از سرم بردار!”
ـ “طفلک من، تو اونجا اینجوری زندگی می کردی و حالا حقوقت رو اینجا از من بیچاره طلب می کنی؟”
ـ “داوید بس کن! لطفا آبروی منو جلوی هموطنانم نبر!”
ـ “نه واقعا!”
ـ “راجع به موضوع دیگه حرف بزن!”
ـ “برای همینه؟ – کفاره تمام این ظلم و ستمی که بر تو رفته بود رو من باید می دادم؟”
ـ “داوید تو که تا حالا ساکت بودی، ازین به بعد رو هم ساکت باش!”
ـ “خدای من، حالا کم کم می فهمم تو چرا اینجور شدی؟
ـ “داوید تو هیچوقت نمی فهمی که چی به چیه؟ حالا هم زیاد به اون مغزت فشار نیار چون بعدا لازمت می شه!
ـ “من به این مغز احتیاجی نداشتم، خیلی هم کم ازش استفاده کردم، بخصوص از وقتی که با تو آشنا شدم!”
ـ “داوید داری بدجنس می شی!”
ـ “منظورم اینه که از وقتی با تو آشنا شدم، زندگیم پر از عشق و شعر و نغمه بوده! همین خودش خیلی عالیه! چیه؟ چرا این بار تو ساکت شدی؟ چرا جواب نمی دی؟”
ـ “تو اگر این زبون رو نداشتی…!؟”

تقریبا به جلوی گیشه تحویل بار رسیده اند، میترا دستپاچه و کلافه نگاهی به مقابل می اندازد و برای عوض کردن موضوع از پیرمردی که جلوی او در صف ایستاده می پرسد: “شما هم به تهران تشریف می برید؟”
ـ “آره!”
ـ “مثل اینکه هواپیما مسافر زیادی نداره؟”
در همین موقع، ناگهان صدای مردی با لباس شخصی را می شنوند که میترا را مخاطب قرار داده است: “خانم اگه اضافه بار داری، نمی تونی بارت رو با اثاث این آقا رد کنی! این کارا خیلی زشته! ایران ایر از این کارا خوشش نمی آد!”
ـ “آقا من که کاری نکردم!”
ـ “خلاصه بهت بگم، ما هر طور شده، هر کجای دنیا که باشه، می تونیم چمدون شما رو توقیف کنیم!”
ـ “میترا، چی شده؟”
ـ “ا، آقا چرا متوجه نیستید، من که کاری نمی کردم، من فقط داشتم با این آقا صحبت می کردم!”
ـ “میترا چه خبره؟”
ـ “خیلیه خب، حالا از این جلو بکشین کنار!”

داوید که از این مکالمه فارسی سر در نیاورده است، مرتب و بی وقفه می پرسد: “چی شده؟”
ـ “آقای محترم، ما از اولش توی صف بودیم، این آقا جلوی من هستند، یعنی من پشت سر این آقا هستم، چرا شما از هر چیزی داستان می سازید؟ آدم حق نداره دو کلمه با هموطنش صحبت کنه؟ آخه آقا شما که جلوی من ایستاده بودین، شما یه چیزی بگین!”
ـ “والله چه عرض کنم!”
ـ “میترا چه خبره؟”
ـ “آقا شما که الان باراتون رو تحویل دادین، دیگه چرا اینجا وایسادین؟ بفرمایین اونطرف! شما خانم، بیخود سرو صدا راه ننداز ببینم! پاسپورتتون!” نگاهی به سراپای میترا می اندازد: “میترا ایلامیان! ها؟” و با نگاهی دیگری داوید را برانداز می کند.
ـ “میترا قضیه چیه؟”
ـ “که خب، ارمنی هستین؟”
میترا بی اختیار سرش را به علامت مثبت تکان می دهد.
“باراتو بذار!”
ـ “داوید این یه دقیقه رو هم ساکت باش بعدا برات توضیح میدم!”
ادامه دارد