خبر سرازیر شدن کارگران چینی به ایران، چنان شور و شوقی در کارگران و بیکاران ایران  ایجاد کرد که عده ای از آنها به رقص و پایکوبی پرداختند!

خبرگزاری های داخلی و خارجی از جمله ایلنا، دویچه وله و پیک ایران  گزارش کرده اند که آزاد راه شمال به دست توانای! کارگران چینی احداث خواهد شد.

ایلنا چندی پیش گزارش کرده بود که عبدالرضا شیخ الاسلامی، وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی ایران در دیدار با وزیر منابع انسانی جمهوری خلق چین، تفاهم نامه ای در اینمورد امضاء کرده است.

رئیس اتحادیه کارگران بیکار و بیکاره های الکی خوش ایران به خبرنگار ما گفت ما از اینکه برادران چینی ما به جای ما کار کنند بسیار خوشحال خواهیم شد. حضور کارگران چینی ما را از بیکاری نجات می دهد چون می توانیم صبح تا شب بایستیم و کارگران چشم بادامی چین را تماشا کنیم و ببینیم سرکارگر چه جوری آنها را از همدیگرتشخیص می دهد. آخر اسم هایشان که مثل هم است و قیافه هایشان هم همینطور؟!

روزنامه جهان صنعت در گزارشی که با عنوان کارگران چینی به ایران سرازیر می شوند ضمن انتقاد از این کار نوشته است اگر این مجوز برای ورود متخصصان بود، گله کمتر می شد، اما اینکه مجوز ورود کارگر ساده چینی را صادر کنیم، بسیار جای بحث دارد.

کارگران در انتظار کار

بسیاری از مخالفان این طرح نیز می گویند هنگام اخراج افغان ها گفتند اینها فرصت های شغلی را از چنگ کارگران ایرانی می ربایند، آیا این ایراد به کارگران چینی وارد نیست و در حالی که میلیون ها کارگر در ایران بیکارند، آیا صلاح است که کارگر ساده از چین وارد کنیم؟

کسانی که چنین ایرادهای بنی اسرائیلی می گیرند، به تفاوت های بنیادین بین چینی ها و ایرانی ها وارد نیستند.

همه می دانند که در جاده سازی همیشه این خطر وجود دارد که تخته سنگی سقوط کند و کمر کارگری را بشکند. و درست همینجاست که تفاوت کارگر چینی با کارگر ایرانی معلوم می شود: چینی شکسته را می توان بند زد، اما ایرانی کمر شکسته را نه!

این عده همچنین توجه ندارند که اگر کارگران چینی آزادراه شمال را بسازند، به احتمال زیاد کار اتوبان یک روزه به پایان خواهد رسید چون سنگ ها از اینکه می بینند میلیون ها کارگر ایرانی بیکارند اما کارگر از چین وارد می کنیم، از خجالت آب می شوند و در نتیجه کار ساختن اتوبان به سرعت برق و باد به پایان خواهد رسید!

درختی که از شر زندگی راحت شد!

قطع یک درخت ۸۳۰ ساله در مازندران، باعث حرف و بحث های فراوان شده و خواب راحت را بر استاندار این استان حرام کرده است.

یکی از بساز و بفروش های معروف ضمن گله از مردم ایران و طرفداران طبیعت می گفت تا وقتی درختها سرپا هستند، هیچ کس آنها را داخل آدم حساب نمی کند و حال شان را نمی پرسد، اما به محض اینکه ما قدم پیش می گذاریم که درخت یا درخت هائی را که سالها بی استفاده گوشه ای افتاده اند قطع کنیم تا با ساختن ویلا و آپارتمان عده ای را از بی خانمانی نجات دهیم، یکمرتبه همه دنیا به طرفداری از آن درخت، داد و فریاد راه می اندازند که فضای سبز به خطر افتاد.

درخت ۸۳۰ ساله

این بساز و بفروش کارکشته می گفت من چند سال برای قطع این درخت صبر کردم و نقشه کشیدم. حتی برای اینکه ببینم کسی به این درخت علاقه ای دارد یا نه، چند تا شاخه کوچولوی آن را شکستم و به شهر بردم که بفروشم، اما به هرکس گفتم خانم یا آقا این شاخه مال یک درخت هشتصد ساله است، می خری؟ چنان چپ چپ نگاهم کرد که انگار از کره مریخ آمده ام!

حالا همان آدمها که حاضر نبودند یک اسکناس هزار تومنی را که به لعنت شمر نمی ارزد، خرج یک شاخه آن درخت کهنسال بکنند، ننه من غریبم درآورده اند که یک درخت تاریخی ازبین رفت. سپس با پوزخند اضافه کرد: تخت جمشیدشان دارد از بین می رود صدایشان درنمی آید، اما برای یک درخت که معلوم نیست پدرش کی است و مادرش کی، سینه به تنور می چسبانند.

این بساز و بفروش دلسوخته می گفت این درخت مادرمرده ۸۳۰ سال در مقابل باد و باران مقاومت کرده بود و چه سختی ها که نکشیده بود. خود درخته مدتها بود با زبان بی زبانی به من می گفت من از زندگی سیر شده ام ، جان هرکس که دوست داری من را ببر و بجایم آپارتمان بساز!

و حالا که من او را از شر یک زندگی ۸۳۰ ساله پر دردسر راحت کرده ام، عده ای پریده اند وسط که چرا باید یک درخت کهنسال را قطع کرد و به جایش آپارتمان ساخت؟

بی انصافها درختی که یک شاخه اش را کسی هزارتومن نخرید با ارزش تر است یا آپارتمانی که هر مترش چندین میلیون تومان خریدار دارد؟!

او می گفت آقا ما ملت مرده پرستی هستیم. تا وقتی درخته زنده بود، جز اینکه با چاقو پوست تنش را خراش بدهیم و رویش یادگاری بکنیم، کار دیگری نمی کردیم، اما حالا که از شر زندگی راحتش کرده ایم، همه به طرفداری اش مطلب می نویسند و عکسش را در فیس بوک می گذارند.

بساز و بفروش نامبرده قسم خورد و گفت به کی به کی قسم تخفیف هم دادم و همان شاخه کوچولو را حاضر شدم هشتصد و سی تومن هم بفروشم، اما کسی نخرید. یعنی هیچ کس سالی یک تومن هم برای این درخت ارزش قائل نبود، اما حالا چنان گریه زاری برایش راه انداخته اند که بیا و ببین.

او با لحنی صمیمانه از خبرنگار ما پرسید: اصلا خود شما  حوصله این را دارید حتی اگر یارانه ها را دو برابر کنند، ۸۳۰ سال زندگی کنید و این زندگی پر دردسر را تحمل کنید؟ و خودش پاسخ داد، نه واله.

او به خبرنگار ما گفت ترا به خدا یک چیزی بنویس و به این مردم بگو اینقدر مرده پرست نباشید و برای این درخت قطعه قطعه شده آه و ناله سر ندهید. اگر راست می گوئید قدر درخت هائی را که زنده و شاداب هستند بدانید. آیا کسی از میان طرفداران طبیعت، حاضر است یک روز از اداره اش مرخصی بگیرد و برود کنار یک درخت تازه کاشته شده بنشیند تا بچه ها آنرا نشکنند و با آن الک دولک بازی نکنند؟ قسم می خورم که نه. بنا براین ول کنید این جنغولک بازی ها را. گردنم بشکند که به سایر درخت ها رحم کردم. کاشکی مثل پارسال جنگل را آتش زده بودم که همه تقصیرها بیفتد به گردن آتش و باد!

دیوارکله پاچه!

 

شاید هیچ مملکتی در دنیا، نظم کشور ما را نداشته باشد. این نظم فقط در تهران که پایتخت کشور است نیست ها، در مشهد که صدها کیلومتر با تهران فاصله دارد نیز این نظم و ترتیب به چشم می خورد.

برای مشهدی هائی که می خواهند از شر اجزاء اضافی بدن خود نجات پیدا کنند، دیواری در نظر گرفته شده که مردم اسمش را گذاشته اند دیوارکله پاچه!

انواع و اقسام کلیه ها برای فروش

روی این دیوار که مثل تابلوی بورس ارز و طلا در نیویورک هرلحظه تغییر می کند، هرکس هرکدام از اجزاء بدنش را که لازم ندارد،  به هرقیمتی که دلش خواست، آگهی می کند و می فروشد.

البته چون ما ایرانی ها مردم مدپرستی هستیم، فعلا که فروش کلیه مد روز است، آگهی هائی که روی این دیوار نصب می شود بیشتر مربوط به فروش کلیه است. فراوانند کسانی که با فروش یکی ازکلیه های خود، پول فراوانی به جیب می زنند و با آن عشق می کنند!

بگذارید همین جا بگویم کسانی که در این حرفه نوظهور فعالیت دارند دائماً خدا را شکرمی کنند و می گویند قربان خدا بروم که فکر روز بی پولی ما مردم را هم کرده است و دو تا کلیه به ما عطا کرده است. عده ای از آنها نیز سر نماز دعا می کنند که خدایا اگر امکانش هست چهار پنج تا کلیه به فرزندان ما عطا کن، چون این جوری که پیش می رود، با فروش یک کلیه بار آدم، بار نمی شود!

عده ای از مردم ایران نیز به این نتیجه رسیده اند که فروش کلیه ربطی به فقر و نداری ندارد. قلب افراد سبک وزن بهتر کار می کند و خیلی ها برای وزن کم کردن، کلیه شان را می فروشند.

خود من نیز این را از یک پزشک متخصص شنیده ام.

برای معاینه قلبم رفته بودم پیش یک متخصص قلب. برای دکتر شرح دادم که موقع راه رفتن/ بخصوص در سربالائی / قلبم درد می گیرد و نفسم به شماره می افتد.

 او پس از معاینات مقدماتی گفت این نفس نفس زدن شما بابت اضافه وزنتان است و برایم توضیح داد شما سی کیلو اضافه وزن دارید و این  مثل آن است که شما تمام شبانه روز پسربچه سی کیلوئی خودتان  را گذاشته باشید روی شانه تان و از اینطرف به آنطرف ببرید.

گفتم دکتر من پسر ندارم. گفت فرزندتان دختر هم که باشد فرقی نمی کند. گفتم دکتر من اصلا بچه ندارم، یعنی هنوز ازدواج نکرده ام. گفت فرض کنید بچه همسایه طبقه بالائی تان را گذاشته اید روی شانه هایتان و راه می روید.  توضیح دادم که همسایه بالائی ما یک پناهنده افغان است و آه ندارد با ناله سودا کند، زن و بچه اش کجا بود؟

نمی دانم دکتره با افغان ها لج بود یا چی، که از شنیدن توضیح من عصبانی شد و گفت پسر تو چقدر خنگی. منظور من این است که حتی اگر صد گرم بار اضافی داشته باشی و با خودت حمل کنی، فشار بیشتری به قلبت می آید.

اینجا بود که به قول آقای احمدی نژاد دوزاری ام افتاد وگفتم دکتر من دو تا کلیه دارم که همه می گویند یکیش زیادی است و اتفاقن شش هفت میلیون هم مشتری پاش وایساده. اگر بفروشم ، بدنم سبک تر میشه و قلبم بهتر کار می کنه؟!

عصبانی جواب داد دو تا چشم هم داری، یکیش را بفروشی هم کلی پول گیرت میاد و هم سبک تر میشی. بعد هم نمی دانم چرا زنگ زد و به سکرترش گفت آدرس یک روانپزشک را به این آقا بدهید و نفر بعدی را بفرستید داخل؟ از آن روز تا به حال دائم به این نکته فکرمی کنم که چرا کسی که  می خواهد کلیه اش را بفروشد باید با روانشناس مشورت کند؟!

 

طفلک سخنگوی دولت!

خدا هیچ تنابنده ای را به مقام سخنگوئی دولت منصوب نکند. نمی دانید چه شغل بدی است. به خاطر یک لقمه نان و بوقلمون باید حرف هائی بزنی که یک سر سوزن ارزش ندارد.

و جالب اینجاست که خیلی ها خیال می کنند سخنگوئی دولت راحت ترین شغل است. آدم می رود جلوی میکروفن، چیزی را که نوشته اند و داده اند دستش می خواند و می رود زن و بچه اش را بر می دارد می برد چلوکبابی و همه چیز به خوبی و خوشی پایان می پذیرد.

و متاسفانه خبر ندارد که دو روز دیگر خلاف آن چیزی را که داده بودند دست او بخواند، ثابت می شود و طرف می شود سکه یک پول.

باورمی کنید که من دلم برای آقای میهمان پرست می سوزد؟ باور نمی کنید؟ نکنید! طفلکی گرفتار شده. نه دلش می آید از یک مقام با حقوق مکفی دل بکند، و نه می داند با اینهمه ضد و نقیض گوئی چه بکند.

یک دیپلمات ایرانی در برزیل دست و پا زدن در استخر را با دست و پا زدن در رختخواب اشتباه می گیرد و لذتش را می برد، مکافاتش در اینور دنیا یقه آقای میهمان پرست را می گیرد.

به این طفلکی می گویند برو جلوی دوربین تلویزیون یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاور و قضیه را ماستمالی کن که آبروی دیپماسی مملکت حفظ شود.

او هم می رود جلوی دوربین، از یارو دفاع می کند و می گوید که همه آن چیزهائی که رسانه ها منتشر کرده اند تهمت است و افترا. آقای دیپلمات منظور سوئی نداشته، این یک نوع تفاوت فرهنگی است و دختران برزیلی بی فرهنگ، تفاوت فرهنگی ما را نمی فهمند و خیال می کنند هرکس بدن آنها را دستمالی کرد، منظور سوئی دارد!

یک هفته بعد دولت می بیند کار از این حرف ها گذشته و طشت رسوائی دیپلماتی که زیر آبی می رفت از بام افتاده در نتیجه او را اخراج و اعلام می کند آقای حکمت اله قربانی به دلیل رفتار مغایر با شئونات شغلی و مقررات اداری! از وزارت خارجه اخراج شد.

حالا طفلک رامین میهمان پرست مانده است سردرگم که برود جلوی دوربین و به مردم چه توضیحی بدهد؟

دستمالی کردن دختران کم و سال را چگونه وصل کند به دیپلماسی؟ قبلا گفته است این تفاوت فرهنگی بود، اما حالا که یارو را اخراج کرده اند چه بگوید؟ به خاطر تفاوت فرهنگی که کسی را از وزارت امور خارجه اخراج نمی کنند؟!

* میرزاتقی خان یکی از روزنامه نگاران و طنزنویسان پیشکسوت ایران و از همکاران تحریریه ی شهروند است.