شهروند ۱۲۴۰ پنجشنبه ۳۰ جولای ۲۰۰۹
فصل بیست و سوم: سفر خروج

تا ساعت پرواز هواپیما چیزی نمانده است. شاید فقط یک ربع! دوان دوان از میان راهروهای عریض و طویل هواپیما می گذشت، تا به راهروی طویلی رسید که در انتهای آن، کارت پرواز مسافران را کنترل و سپس پاره می کنند و دیگر کافیست تا با اتوبوس و یا راهروهای خرطومی شکل مخصوص فرودگاه، خود را به هواپیما برساند؛ داشت از راهروی دراز فرودگاه می گذشت، از تونل زمان!

کیوان همیشه گفته بود: “در این خونه همیشه به روی تو بازه!”

گیتی بارها گفته بود: “فکر نکن سرشکسته شدی! تو همیشه می تونی برگردی!”

خاتون همیشه می گفت: “اینجا خونه تواه، بچه ام!”

در محل کنترل کارت پرواز، میترا چشمش به مسئول ایران ایر افتاد که با بی سیم گزارش می دهد، مسئول پرواز نیز به او نگاهی انداخت و اخم کرد. میترا بی اختیار کمی روسری اش را جلوتر کشید و جلو رفت و کارت پرواز و پاسپورتش را نشان داد.


از راهروی خرطومی شکل فرودگاه که می گذشت تا به در ورودی هواپیما برسد، انگار داشت از تونل زمان می گذشت تا دوباره به گذشته برگردد، و باز به همان نقطه و همان لحظه ای که از آن حرکت کرده است برسد. یعنی چیزی عوض شده بود؟ یعنی آنها چی شده بودند؟


عجله ای نداشت، آهسته کوله پشتی اش را بر روی یک دوش انداخته بود و به سمت انتهای راهروی سیاه زمان پیش می رفت. می رفت و می دانست که در آن سوی تونل باید حتما و حتما گردنش و موهایش را از نگاه جمشیدها پنهان کند و از این رو ، روسری اش را جلوتر کشید و گره آن را محکم تر کرد. داشت می رفت و می دانست که آنجا باید رنگ چشمانش و حتی تصویرش در آئینه را از نگاه منوچهرها دور نگه دارد، از این رو از توی کیفش عینک آفتابی سیاهش را بیرون آورد و چشمان خسته اش را پشت آنها پنهان کرد. می رفت و از حالا می دانست که باید برود و در خانه پدری، خانه مادری، چهار دیواری میراث نیاکان باستانی اش بنشیند، و همیشه باید در خانه اش را محکم ببندد و قفل کند، دور خانه را با میله های بلند حصار بکشد تا بتواند همان یک وجب خاک میراثی اش را از تعرض و تهاجم در امان نگاه بدارد. می رفت و به خوبی می دانست که باید در آنجا شماره تلفنش را از دست مزاحمت های روزانه و نیمه شبانه ی جمشیدها و منوچهرها و این اواخر حسن ها مخفی نگه دارد تا آرامشش را در درون خانه ی خودش از او نگیرند. می رفت و کاملا می دانست که دیگر در همان آلونک کوچک یادگار نیاکان باستانی، در همان آشیانه ای که دیگر سیمرغ پرور نبود، باید بنشیند و مدام هشیار و گوش به زنگ بماند. از راهروی خرطومی و متحرک فرودگاه که سالن ترانزیت را به در هواپیما متصل می سازد می گذشت و همه اینها را به خوبی می دانست.

ـ هی می گویند برگرد! برگرد! طوری می گویند: برگرد! انگار برگردی فرش قرمز زیر پات پهن می کنند! ولی با رفتن و بازگشت به عقب سر ، می فهمی آن فرش، فرش خون است! باور کن همه ی قرمزی آن فرش از خونه!

در انتهای راهرو، در آستانه ی در ورودی هواپیما، مهماندار جوانی با مانتو شلوار و مقنعه سورمه ای منتظر آخرین مسافران هواپیما ایستاده بود. کارت پرواز را به دست مهماندار داد و به سمت صندلیش راهنمایی شد. وقتی صندلی خود را یافت، با خستگی کوله پشتی اش را در محل مخصوص وسایل در بالای سر گذاشت، و کنار پنجره در صندلی خود نشست و از پنجره به بیرون خیره شد، هنوز هواپیما حرکت نکرده بود و فقط صدای گُر و گُر موتور روشن هواپیما در گوشش می پیچید؛ به هواپیماهای خطوط هوایی دیگر که در آشیانه های خود در انتظار ایستاده بودند می نگریست، کشورهای آفریقایی، کشورهای آسیایی، کشورهای خاور دور، کشورهای بدبخت! راستی در جهان چه خبر بود؟

هواپیما مثل جوجه ای که برای اولین بار می خواهد پرواز کند، با تردید بر روی چرخ هایش ایستاده بود، می رفت و از حالا می دانست که در آن دیار، ازین پس، کسی او را به جا نخواهد آورد. راستی من کی هستم؟


Who am I? Qui suis je? Wo bin ich?

هنوز صدای سونی در سرش بود. به کندی برخاست و از قسمت روزنامه ها، روزنامه ای برداشت تا به آن نگاهی بیندازد و خود را مشغول کند، ولی چشمانش از بی خوابی می سوخت و سخت خسته بود. به دور و برش نگاهی انداخت، نصف هواپیما خالی بود. کاش کمی بیشتر مانده بودم، و با داوید یک قهوه دیگر خورده بودم! بعد دوباره فکری کرد، و دوباره به سر جای خودش برگشت و در صندلی خودش نشست. داخل هواپیما خنک تر از سالن فرودگاه بود، صندلی های کنارش خالی بود، مهمانداری از آنجا می گذشت.

ـ “سردمه! ممکنه به من یه پتو بدین!”

ـ “بله، الان براتون می آرم!”

درهای هواپیما بسته شده بود و موتور هواپیما به حرکت درآمده بود. گرگر موتور هواپیما در سرش می پیچید، هنوز چند دقیقه ای تا پرواز فاصله بود، خرد و خسته خواست دو قرص مسکن بخورد تا بتواند تمام طول راه را بخوابد، شاید که فشارِ کمتری را تحمل کند.

از چهره اش چیزی نمی شد فهمید، ظاهرا داشت با خونسردی از پنجره به بیرون نگاه می کرد، هواپیما هنوز از جایش تکان نخورده بود. بی اختیار به تک تک آدم هایی که در این خاک دیده بود فکر می کرد، و چهره ی سونی در جلوی نظرش می آمد که با چه اصراری مدام می گفت: “شما نمی دونید، من کی هستم، منم نمی دونم شما کی هستید، الان می گید سونی آدم خویبه، ولی وقتی رفتم، پشت سرم چی می گید؟

Who am I?

سونی که بود؟ راستی من کی هستم؟ و تو کی هستی؟

Who am I?

چقدر هوا سرد شده، یا لااقل داخل هواپیما چقدر سرد است! کاش با داوید مانده بودم و به جای قهوه یک گیلاس کنیاک خورده بودم! یا شایدم دو گیلاس! اما حالا چه فرقی می کرد؟ چشمان خسته اش را بست، حالا خودش را در کافه ای در بلوار سن ژرمن می دید که از سرما می لرزد و صدای آشنای ناهید را می شنید که خطاب به گارسن می گفت: “گارسن می بینید که مادموزال سردشه! پس لطفا براشون یه گیلاس کنیاک بیاورید!”

حالا خودش را می دید که در تراس رستورانی در خیابان پهلوی روبروی امیر نشسته است و امیر با اشاره دست، گارسن را صدا می زند: “گارسن، می بینید که مادموازل سردشه! پس لطفا براشون یه گیلاس کنیاک بیاورید!”

گارسن پیر جلو می آمد، با تعجب می پرسید: “بله گربون؟”

ـ “خانم کنیاک میل دارند! پس براشون کنیاک بیارید!”

ـ “ای آگا کونیاکمون کوجا بود؟ این حرفا یعنی چی؟ اذیت مون نکنید اگا دیگه!”

ـ “خیلی ساده می تونید بگید که ندارید، ولی اشکال نداره که من از شما بخوام! ما حق داریم بخوایم و شما هم می تونید به ما بگید نع!”

ـ “خانم اینم پتویی که خواستید!”

چشمانش را باز کرد و از دست مهماندار پتوی آبی رنگ ایران ایر راگرفت. به ساعتش نگاهی انداخت: ساعت سه بعدازظهر بود. راستی ساعت سه، همان ساعتی نبود که مسیح به دنیا آمده بود؟ کمربندش را بست و پتو را روی تنش کشید. حالا انگار همه چیز برای پرواز آماده بود چون مهمانداری به زبان فارسی و سپس به انگلیسی ورود مسافران هواپیما را، از طرف خلبان به آنها خوش آمد می گفت: “برادران و خواهران، هواپیمایی ایران ایر ورود شما را خوش آمد می گوید، پرواز مستقیم ما به تهران قریب چهار ساعت و نیم طول خواهد کشید و ما ساعت دوازده نیمه شب به وقت تهران در فرودگاه مهرآباد بر زمین خواهیم نشست!”

الان اینجا روز است ولی من شب به آنجا می رسم، الان اینجا سرد و بارانی ست ولی آنجا باید گرم باشد.

ـ “درجه هوای تهران سی و نه درجه بالای صفر است و ما در طول این مدت از شما با غذای گرم پذیرایی خواهیم کرد. لطفا کمربندهای خود را ببندید و در طول مدت پرواز از کشیدن سیگار خودداری فرمایید! از خواهران محترم، خواهشمند است به منظور پاسداری از خون شهدا، حجاب اسلامی را رعایت فرمایند!”

باز به عکس خود که در شیشه هواپیما منعکس شده بود نگاهی انداخت و روسری خود را یک بار دیگر مرتب کرد. اکران کوچک هواپیما اقدامات اولیه ایمنی برای پیشگیری از خطرات احتمالی در پرواز را نشان می داد، مهماندار طرز استفاده از ماسک اکسیژن و درهای خروج اضطراری را با اشاره به مسافران نشان می داد.

می رفت و می دانست که از روزی که به دنیا آمده است، گیتی درد کشیده است، و همزاد او نیز درد بوده است. می دانست تا روزی که به درون خاکش و به آغوش آن مادر ابدی بازنگردد، چشمان هراسان گیتی همواره درد خواهد کشید و نگاه کم سو و زلال و عسلی رنگ خاتون نگرانش خواهد بود؛ باید می رفت، چرا که ندایی از درون او را به سوی خاکش می طلبید. خاک، خاک زنده، خاک گرم و جاندار، خاک پاک، خاک بارور و رویاننده، خاک مهربان که داشت مثل مادری ابدی همه را در خود می پذیرفت!