شهروند ۱۲۴۱ پنجشنبه ۶ آگوست ۲۰۰۹
خسته بود و خوابش می آمد. آیا خواب هم مثل مرگ بود؟ رفتن در طربخانه خاک؟ فرو رفتن در طبل زمین! نشستن در حقه خاک! فرو رفتن در دل خاک، خاک این مادر ابدی، مادر، میهن چگونه بود؟ الان، مثل نوزادی به آغوش مادرش نیاز داشت، بوی شیر گرم و تازه، بوی عطر ملایم بنفشه و بابونه، پیراهنی پوشیده از گلهای ریز آبی به تن داشت، حرارت ملایم دستان نوازشگر و سینه پرشیر مادری که او را در میان دستانش گرفته بود و زمزمه ملایمی می کرد تا پلک هایش سنگین شود. آن نغمه های لالایی، آن آواز خیال انگیز، آن موسیقی ابتدایی و آرامش بخش دوردست، خواب در حرارت ملایم و امن دستان زنده و مهربان مادر، چیزی بود که همیشه او را به عالم خیال فرو می برد اما الان سردش بود و دیگر خستگی در قدح جانش نشسته بود. پتوی نازک هواپیما را روی پاهایش کشید و چشمانش را بست. ناگهان هواپیما حرکتی کرد،


جنبشی، مثل اینکه تمام قدرت خودش را در موتور و چرخ هایش متمرکز کرده باشد، پر از انرژی شد، در برابر جاده ای مستقیم و بی انتها ایستاده بود و یک دفعه با نهایت قدرت سراسیمه در این جاده بی انتها راند: گویی می خواست تمام طول آن جاده ی بی انتها را در یک لحظه طی کند، همچنان غرش کنان می راند و سرش را بالا و به سمت آسمان پهناور گرفته بود

میترا نفسش به سختی درمی آمد، گویی قلبش می خواست از قفسه سینه و از تخته بند تن بیرون بزند، دسته های صندلی هواپیما را محکم با دستانش گرفته بود و می دید که ناگهان و در یک لحظه زیر پایش خالی شد و از زمین فاصله گرفته است.

هواپیما با بالهای باز، مثل جوجه ای که بال بگشاید و سرش را رو به آسمان بگیرد تا ببیند در آسمانش چه می گذرد و در چه جهانی پرواز خواهد کرد، ناگهان از زمین کنده شد، میترا قبلش می تپید و نفسش به شماره افتاده بود، سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و از زیر چشم، پایین را می نگریست. هواپیما از زمین فاصله گرفته بود و از خاک کنده شده بود و با بالهای آهنین و گشوده با قدرت تمام به سمت بالا می راند، و فاصله اش با چیزهایی که روی خاک بود، بیشتر و بیشتر می شد.

میترا از پنجره به بیرون می نگریست، خانه ها کوچک و کوچک تر می شدند، کلیسای که در آن حوالی بود اندازه یک قوطی کبریت شده بود، ماشین ها و اتومبیل ها به اسباب بازی بچه ها شبیه بودند، آنقدر کوچک شده بودند که به نقطه های رنگین متحرکی تبدیل شده بودند، شهر، از بالا، باغبانی شده و تمیز و خط کشی شده، اما خالی و مرده به نظر می رسید.

هواپیما همچنان با آن سرعت دیوانه وار به پروازش به سوی آسمان ادامه داده بود. کم کم ابرها مانند توده ای از بخار و مه پدیدار می شدند و تصویر کوچک شهر را مات و سپس محو می کردند، هواپیما بی وقفه و با همان قدرت اولیه به سمت ابرها می راند، و ابرها مانند مادر سپیدپوشی او را با آغوش باز، در خود، می پذیرفتند.

همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کرد، حالا در میان ابرها بود. جدا از خاک و وابستگی های خاک، جدا از تاریخ و تقویم های هجری و قمری و میلادی، جدا از هر گونه زمان و مکان، در قلب آسمان بود. زمان و مکان همیشه برایش فاصله ای ایجاد کرده بود. ابرها گاهی مثل توده ای از مه و غبار، به نرمی، گاهی به کناری می رفتند.

داشت از پنجره کوچکی به دنیا می نگریست! و البته به خوبی می دانست که در زادگاهش، غریبه تر و بیگانه تر از پیش، بیگانه تر از هر غریبی در غربت خواهد زیست، و به خوبی می دانست که از این پس باید خود را و خودِ خودِ خودش را و تفاوت این سالهای سیاحت و سیر جهان را باید در پشت روسری ها و عینک ها و مانتوها و پوشش ها و لفافه های کلام از همه مخفی نگه دارد.

دیگر از هر نوع خانه ای دور شده بودند، و بر روی دریایی پرواز می کردند. از یک بیکرانگی جاودان آبی، دریایی آبی لاجوردی در زیر پا و آبی فیروزه ای آسمان در بالای سر و پرواز نرم و سیال ابرها در کنارش غوطه ور بود. از روی تپه های سفید ابر گذر می کردند و پروازی داشتند به سوی خورشیدی کورکننده، پروازی در قلب ناشناخته ها! در آن پایین ها، گاهی قایق یا کشتی هایی به کوچکی نقطه ای سفید بر روی اقیانوس پهناور شناور بودند، گاهی از دور، دسته ای از ابرها مثل کوه های پوشیده از برف، در افق، به چشم می خورد.

به نظرش می رسید که هواپیما مثل سیمرغ مستقیم به سمت خورشید می راند، نور، نور بی پایان خورشید، نور کورکننده، شیشه های هواپیما از نور سفید شده بودند، آزمون آتش، مرگ و رستاخیز! دیگر از پنجره هواپیما، هیچ چیز معلوم نبود. چشمانش را که از شدت کم خوابی و خستگی می سوخت دوباره برهم گذاشت.

خسته بود، خسته، هنوز از نور کورکننده ی بیرون چشمانش می سوخت. صدای خلبان هواپیما را می شنید که از پشت بلندگو، به مسافران خوش آمد می گوید و برایشان سفر خوشی را آرزو می کند و مسیر خط هوایی را به ترتیب برایشان شرح می دهد. سفر طولانی! چشمانش را گشود، دیگر چراغ زرد، “لطفا کمربندهایتان را ببندید!” خاموش شده بود، قفل کمربندش را باز کرد، دو صندلی پهلویی، همچنان خالی بود، مهمانداری در حال رفت و آمد بود.

ـ “مثل اینکه خیلی مسافر ندارین!”

ـ “نه! از وقتی که بلیت ها رو گرون کرده اند، مسافر زیادی برای برگشت به ایران نداریم!”

ـ “آهان! آهان! پس من می تونم از این دو تا صندلی خالی استفاده کنم!”

ـ “بله! میل خودتونه! راحت باشین!”

هواپیما، با بال های گسترده اش، در قلب آسمان، اوج گرفته بود و با سرعتی عجیب در فضا پیش می رفت. دسته های دو صندلی خالی کنارش را خواباند و کیفش را زیر سرش گذاشت و پتوی آبی رنگ را دور خودش پیچید و برای آخرین بار چشمانش را بست، تا مقصد راه درازی در پیش بود!


امیر جوان و سرحال و شاداب همچون سروی استوار، بالای سرش ایستاد و بر روی موهای آشفته اش که از زیر روسری بیرون ریخته بود. با مهربانی دست کشید.

ـ “خسته ای؟” البته که خسته بود، خسته از این که خودش را وسط هر معرکه ای بیندازد تا مبادا کسی درین میان آسیبی ببیند. خواب آلوده با چشمانی بسته گفت:

ـ “خیلی دیر کردی!”

ـ “دیگه چیزی نمونده!” با چشمانی بسته و خواب آلوده همچون سروی خمیده از جای برخاست: “چقدر سردمه!”

امیر جواب و شاداب، پتوی آبی رنگ را برداشت و روی شانه های خمیده اش انداخت: “به زودی میرسیم، اونجا تا دلت بخواد می تونی بخوابی یا استراحت کنی!” و زیر بازوی نحیفش را گرفت و کمکش کرد که از جای برخیزد.

ـ “پاشو! بلندشو!” و آهسته با هم به راه افتادند.

ـ “امیر، من خسته ام!”

البته که خسته بود، خسته! از همه چیزش گذشته بود. از همه ی کسانش بریده بود، سخت کار کرده بود و همیشه دست تنها مانده بود. آیا آخرین راه، همینی بود که باید می رفت؟ آیا حالا باید از میان آتش هم می گذشت؟ یعنی دیگر هیچ بازگشتی میسر نبود؟

ـ “دیگه رسیدیم!”

دیگر به چه چیز رسیده بود؟ دیگر به کجا رسیده بود؟ آیا تمام رنجها برای رسیدن به همان گذشته ای بود که هرگز آن را زندگی نکرده بود؟ یعنی هرگز آینده ای از راه نمی رسید؟ یعنی همه ی راهها به مرگ ختم می شد؟ یعنی جز مرگ پاسخی نبود؟

ـ “دیگه چیزی نمونده!”

ـ “امیر من دیگه نمی تونم!” بی نهایت خسته بود، خسته از همه آسیب هایی که بر دوش خود پذیرفته بود و مدام بار تمام آنها را بر روی شانه های نحیف خود می کشید. زانوانش از شدت خستگی نای راه رفتن را نداشتند. با هم، آهسته و به کندی، در میان ابرها پیش می رفتند.

ـ “فقط یه کمی دیگه!”

بدن نحیفش، سنگینی تن را دیگر احساس نمی کرد، گویی دیگر کالبدش به جسمی بی وزن و شفاف تبدیل شده است. آزاد و رها، در دل آسمان، شناور بود و پیش می رفت. مه و بخاری که از سوی ابرها می آمد، چهره هایشان را کم کم می پوشانید و به زحمت همدیگر را می دیدند.

ـ “الان می رسیم به خونه!” حالا با چهره هایی محو و بی شکل و بی نام همچنان آهسته آهسته گام برمی داشتند و دیگر در یک قدمی ابرها بودند.

ـ “ما داریم خونه ی چه کسی می ریم امیر؟”

ـ “خونه هیچکس! خونه ی همه! خونه ی سرودها! سردش بود و پتو را محکمتر به دور خودش پیچید.

ـ “هنوز می ترسی؟” و بازوانش را با مهری غریب دور شانه های خمیده او حلقه کرد.

ـ “نه… دیگه نه! … دیگه از هیچی نمی ترسم!”

آهسته آهسته، در قلب آسمان، بر فراز اقیانوس اوج می گرفتند و بالا می رفتند و بالاتر! بالاتر و بالاتر! در پناه ابرها! در فراخنای آسمان گسترده ی آبی، آسمان ژرف و سخاوت مند! آسمانِ مهربان! آسمان وسیع با همان رنگِ آشنای آرام! آسمان بیکران با رنگ آبی ملایم مهربان و همیشگی اش!

ادامه دارد