شهروند ۱۲۴۷ پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹

داستان زیر به در کشوری به نام “زحل” رخ داده است. من صرفن داستان را از زحلی به فارسی ترجمه کرده ام.


روی تابلوی ورودی نوشته است “موسسه دولتی رستگاری  ۱۱۵ – تحث نظر دکتر خالصمنش رادروز”

پنج نفر در اتاق انتظار نشسته اند دو زن و سه مرد. منشی می گوید تشریف داشته باشید دکتر اتاق عمل هستند. کارشان که تمام شد صداتون می کنم. روی میز وسط هیچ مجله ای نیست. از منشی می پرسم : مجله ندارید؟ مجله زرد ؟ علمی؟ جدول؟

منشی : “مراجعین ما معمولن نیازی به مجله ندارند. ”

زنی مسن  بی صدا گریه می کند و دختر جوان را به خودش می فشارد. دختر گریه نمی کند . به دیوار خیره شده است. روی دیوار عکسهای رنگی زن و مردان اعدام شده است. عکسی از دختری که گلوله خورده است و از چشمهایش خون بیرون زده است. عکسهایی از مردان سیاه پوستی که دستهایشان قطع شده است. عکس آن راهب که خودش را آتش زده است. عکس از کشته شدگان یهودی در کوره ها. روی دیوار زیر عکسها نوشته است : ” اگر نمی توانید به راه خود زندگی کنید، حداقل روش مردن خود را تعیین کنید . ”

من خبرنگار یک نشریه حقوق بشر هستم که برای تهیه گزارش به یکی از کشورهای خاورمیانه آمده ام. در بیست سال اخیر اولین بار است که به یک خبرنگار خارجی که به زبان این کشور مسلط است،  اجازه ورود به کشور را می دهند. موسسه رستگاری ۱۱۵ یک موسسه دولتی است که تمام هزینه هایش را دولت تقبل می کند. در صفحه اول دفترچه راهنمای این موسسه عکسی از بچه لاک پشتهایی است که به سمت اقیانوس می روند. چند لاک پشت در جهت کمی زاویه دار تر از باقی لاک پشتها حرکت می کنند. یکی از لاک پشتهای منحرف را مرغ ماهیخواری با منقار به روی لاکش برگردانده و محتویات شکمش را بیرون کشیده است. زیر عکس به انگلیسی نوشته شده است.

If you don’t fit you would die sooner or later anyway. So at least choose a painless way.

مدیر موسسه در گفتگوی تلفنی مان برایم توضیح داده است که هدف موسسه و موسسه های مشابه این است که کسانی را که با اکثریت جامعه هم خوانی ندارند بدون هزینه و درد می کشد. اساسنامه موسسه بر پایه “تبعیت از اکثریت” است و اکثر مراجعین کسانی هستند که به هر دلیل تمایل یا توانایی تبعیت از اکثریت را ندارند.

از مردی که روبرویم نشته است می پرسم : ” می شود بپرسم چرا مراجعه کرده اید؟ ”

“نویسنده ام. چهارده تا از کتابهایم را یا چاپ نکرده اند یا بعد چاپ مستقیما خمیر کرده اند. کار دیگری بلد نیستم. بیست و اندی سال هم هست که مرزها را بسته اند. گذرنامه هایمان را هم که گرفته اند. فکر کردم شاید تناسخ راست باشد و در زندگی بعدی سگ بشوم. یا هر گهی جز همین که هستم. اگر هم راست نبود به تخمم. معذرت می خواهم. این را هم ضبط کردی؟”

من: “مهم نیت . پاکش می کنم”

خانم منشی می پرسد:  آقای گل ناله زاده چرا شماره تماس بستگان را درج نکردید؟

گل ناله زاده : کسی را ندارم. نسبتشان دور است. بهشان مربوط نیست.

خانم منشی: نویسنده هستید؟ مایلید که با قطعه هنرمندان هماهنگ کنم؟

گل ناله زاده: من اثر چاپ شده ندارم. کسی مرا نمی شناسد. همان پشت گاوداری برایم خوب است. یا هر قبرستونی که خالی بود.

زن مسن گریه می کند. مرد پرستار در را باز می کند.

مرد: ” آقای روحباخته. عطا ”

پسری جوان آرام می گوید . من هستم. و با مرد می رود. تلفن همراهش روی صندلی جا مانده است.

“خانم منشی به طور متوسط چند مراجعه کننده در روز دارید ؟”

خانم منشی:  شعبه ما کوچک است. روزی دو یا سه تا . شعبه هایی که در زندان ها واقع شده اند خیلی سرشان شلوغ است.

من:  بیشتر مردها متقاضیان زن هستند یا مرد؟

خانم منشی: برابر. معمولن خانوادگی مراجعه می کنند. از وقتی حداقل سن مراجعه برای رستگاری انتخابی را به دوازده سال کاهش داده اند آمار مراجعین خانوادگی خیلی بالا رفته است. برای خانواده ها تسهیلاتی هم داریم. اگر خانواده سه نفره به بالا باشد رستگارگران به منزل خانواده هم اعزام می شوند. یعنی رستگاری در محل انجام می شد . می دانید محیط خانه محیط مطلوب تری است. مخصوصن برای نوجوانان.

مرد در را باز می کند.

“خاموش. رخساره”  دختر جوان بلند می شود. گریه زن میانسال به هق هق تبدیل می شود . دختر مادرش را می بوسد. صدای گریه زن بلند تر می شود. دختر گریه نمی کند و می رود. زن دست دختر را گرفته است. دست دخترش را می بوسد. دختر دستش را آزاد می کند و می رود. زن می نشیند روی زمین. می خواهم بلندش کنم. کارت شهروند درجه دومی اش را به دستم می دهد و می گوید : ” من دستم می لرزد. لطفن یک فرم برای من پر کنید. سریعتر لطفن. نمی خواهم برگردم خانه”

فرم را از منشی می گیرم و می نویسم. ” منیر انسانزاده شریف ”


تابستان هشتاد و هشت – تورنتو




صد و پنجاه و هفت خواهر و برادر


هرکدامشان نشانه ای از برادرم دارند. شماره سی و سه : بینی. شماره پنجاه و نه : ابرو. شماره شصت و یک : انگشتان . نود و چهار زخم کنار گوش را دارد. مرد وکیل در گوشم نجوا می کند: ” از آنطرف آب جلاد-پلاستیک آورده اند، مرده های مردم را مثله می کند و دوباره سر هم می کند. می خواهند کسی، کسی را شناسایی نکند. همه را می خواهند گمنام خاک کنند. در گیر جراحی بودند برای همین سی روز بعد خبرمان کردند. ”

چشمان همه مردگان بسته است. سردم است. بوی سرد خانه آزارم می دهد. بوی خون، سرما و فلز. به شماره صد و سی چهار نگاه می کنم. کمی شبیه برادرم است. فکر می کنم برادرم چه شکلی بود. صورتش را بیاد نمی آورم. عکسش را در کیف پولم نگاه می کنم. شبیه نیستند. چشمهایش در عکس سیاه و سفید هم روشن هستند. به مرد می گویم: ” چشمها، چشمها را باز می کنیم و هر کدام که نگاه ” آیدین ” را داشت با خودمان می بریم. نگاه از همه چیز مهمتر است. ” می گوید: ” همه صد و پنجاه و شش تایشان را . ” می گویم : ” آره ”

اولین کشو را می کشم. پلکهای پیرمرد را باز می کنم. چشمهایش هنوز قرمزند. از گاز فلفل. شاید هم از گریه. مرده شصت و پنجم زنی جوان است که چشمان برادرم را دارد. عسلی ، بزرگ و نا آرام. می گویم خودش است. چشمها را می بندم.

مرد مسئول می گوید: “نمی شود. گفتی برادرم. این که زن است.” دوازده میلیون تومان زیر میزی می دهیم تا خواهری را بجای برادرم تحویل بگیریم. خواهر و برادرم را در قبری دو طبقه در ارزانترین جای قبرستان چال می کنم. روی سنگ قبر نامی از کسی نمی برم . به جز خودم.


تابستان هشتاد و هشت – تورنتو