شهروند ۱۲۴۷ پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹
حتا تمام ابرهای جهان را به تن کنم
باز ردایی به دوشم می افکنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمه ی تاریک ماه است
دستی که سیلی می زند
نمی داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می شود
بی هوده سرم داد می کشند
نمی دانند
دیگر ماهی شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمی خواهم بیابان های جهان را به تن کنم
و در سیاره ای که هنوز رصد نکرده اند
نفس بکشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسه ات را پیدا نمی کنند

به کوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب می گذرند
به کوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود.
می خواهم در جنوبی ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد
آن که پرده را می کشد
نمی داند
همیشه صدای کسی که آن سوی خط ایستاده
فردا می رسد
بگذار هر چه می خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریک ماه می آیم
و تمام پرده ها و رداها را
تکه تکه خواهم کرد
بگذار برای بادبادک و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره کنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم

اردیبهشت ۱۳۷۶




فرودگاه

کیفم را بگردید  چه فایده؟
ته جیبم آهی پنهان است که مدام شنیده: ایست!

ولم کنید!
اصلا با بوته ی تمشک می خوابم و از رو نمی روم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
که دل از دیوار می کند
قلبی به پیراهنش سنجاق می کند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی که گناهی نکرده اند
ولم کنید!
خواب دیده ام این دل را از خدا بلندکرده ام که به فردا نمی رسم
خواب دیده ام آن جا که می روم
کفش هایم به جمعه می چسبد
نکند تمام زمین خدا سرطان خون دارد؟
قاصدکی را فال می گیرم و رها می کنم به ماه:
برگرد جمعه ی روزهای بچگی
برگرد با همان پسرک که بادبادک روییده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتی که بلد بودم
عاشقش بودم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
که قلبی به پیراهنش سنجاق کرده است؟

این جا همیشه پرواز معطل است
در تیر و کمان کوچه های جنگ
یا دامن گلدار تناب رخت
به هر حال شب پره ها پیر می شوند
دست کم عکس کودکی ام را پس بدهید!
غریب تر از بادبادکی که در گنجه ماند
مهر می خورم و دلم برای خانه تنگ می شود
آنتن آسمان را نشانه می رود اما
بر

بند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است