شهروند ۱۲۵۲ پنجشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹

لای کتاب را بازکرد. دو بچه بازیگوش که دور حوض همدیگر را دنبال می کردند، به پای پدر پیچیدند. پدر سرش را برداشت تا چیزی بگوید، اما بچه های شلوغ امانش نمی دادند. محکم پشت یکی شان زد و گفت:

“برید بیرون بازی کنید وروجک ها “.

هم چنان نگاهشان می کرد. پدر سلامی کرد و گفت:

” چه عجب بالاخره سراغ ما اومدین؟”.


بی آنکه جوابش را بدهد، در کتاب را بست و آن را روی طاقچه گذاشت. خواست تا از اتاق بیرون برود. صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:

” کجا؟ وایسا کارت دارم”.

ایستاد. سرش را برگرداند. به طاقچه نگاه کرد. کتاب تکان می خورد، جفتی دست از لای کتاب بیرون آمد و لبه ی جلدش را کمی بالا برد. پدر تا سینه خودش را بیرون می کشید. انگار پاهایش گیر کرده  بود، گفت:

” بهتره کمکم کنید؟ این وروجکها پاهایم را گرفته اند و رهایم نمی کنند.

به طرف طاقچه برگشت با نوک انگشت لای کتاب را برداشت و او به راحتی بیرون آمد. دستی به لباسهایش زد و لحظه ای لبه ی طاقچه نشست و سپس پایین پرید. پایش که به زمین خورد، قدکشید و بزرگ شد. مقابل او ایستاد. از او کمی بلندتر بود. احساس کرد او را می شناسد. اما نه، فقط صدایش آشنا بود. این قیافه را هیچوقت ندیده بود. کمی سیاه چهره بود و چانه ای پهن داشت. نه، نه، تا حالا او را ندیده بود.

هم چنان نگاهش می کرد. نمی دانست که باید چیزی بگوید یا بگذارد که او شروع کند.

پرسید:
” کجا می خواستی بری؟”

“بیرون”.
” خودت هم میدونی که با این بارون و گِل و شُل بیرون هم خبری نیست. همون بهترکه با ما بمونی و ساعاتی با هم باشیم”.

” حال و حوصله ی شما رو هم ندارم”.

” اتفاقا بهترین فرصتش همین موقع است که حوصله هیچ کاری نداری”.

” نه، حوصله ندارم”.

“دیدم که چطور با بی میلی درو به روی ما بستی. اما قضیه ما فرق می کنه”.

” هیچ فرقی نمی کنه. همه تون تکراری و مثل هم اید. وقت تلف کنید”.

” اگه اینطوره، پس چرا خریدی”.

” خوب تا حالا پول هدر ندادی؟”

” ای بابا! مارو باش که دلمونو خوش کرده بودیم که بالاخره روزی سراغمون میای و حرف دلمونو می شنوی”.

” می خواستم. اما دیگه نمی تونم. دست خودم نیست. از هیچ داستانی دیگه لذت نمی برم”.

” تو هنوز داستان مارو نخوندی. شاید نظرت عوض شد”.

” نه، همه اینو میگن. اما دیگه دل و دماغی برا اینکارا ندارم. دیگه هم یه سنتمو به این آت آشغالا نمی دم”.

” دلیلش؟”

” گفتم که. همه مث هم اید. آبکی هستید. حرف تازه ای ندارید.

تکرار همدیگه اید. زندگی خودم پر از اینجور داستانهاست”.

“درسته. هرکسی برا خودش داستانهایی داره. اما آدم همیشه کنجکاو داستانهای دیگرانه. حتی برای اونا پول می ده.”

” کدوم داستان؟ تو به اونا می گی داستان؟”

” پس این همه کتاب تو این طاقچه چیه؟”

” چرت و پرت اند”.

” اگه اینا چرت و پرت اند، پس داستان چیه؟”

” ولش کن. حالا چه فرقی می کنه”.

” دوست دارم بدونم”.

”  میدونی، داستان برا من یعنی یه دنیای تازه. دنیایی که تا حالا هیچکی ندیده اش، با آدم هایی که هیچوقت اینطور نبوده اند. اما می تونند که باشند، و حوادثی که هیچ وقت و در هیچ جای دنیا اتفاق نیفتاده اند، اما می تونند اتفاق بیفتند و من اون قدر باورشون کنم که قلبم به تپش بیفته، عرق بکنم، دست و پام به لرزه بیفته.

داستان برا من یعنی دنیایی عجیب و دوست داشتنی که می تونی آدمها شو دوست داشته باشی، با اونها ارتباط بگیری و باهاشون دوست بشی و زندگی کنی. شهر غریب و ناشناخته ای که احساس کنم میتونم شهروندش بشم. و توی کوچه هاش با لذت قدم بزنم. زیر سایه ی درختهاش آرام بگیرم. خونه ای که یه گوشه اش بتونم یه اتاق برا خودم بسازم. دوازه ای که برا من راه فراری باشه که  هروقت از این دنیای لعنتی بیزار شدم بتونم به اون پناه ببرم”.

توی حرفش پرید و گفت:

” خوب تا حالا هیچ کتابی نتونسته این دنیای خیالی تورو برات بسازه؟”

” من همه کتابهای دنیا رو نخوندم. حداقل هرچه که خوندم به نوعی تکرار همین خراب شده اند”.

“خوب تو چی؟ ”

” والا من نه نویسنده ام و نه خواننده. توی عمرم هم یه صفحه کتاب نخوندم. نمی دونم که توی کتابهای دیگه هم چی نوشتن. اینم این آقای نویسنده مارو از زیرخاک بیرون کشیده و توی کتابش چپونده. خدا وکیلی همه اش هم دروغه. ازخودش درآورده. برا این که داستانشو جورکنه هرچی به مُخش رسیده سرهم کرده. آخه کی دیده که یه بچه هیچوقت بزرگ نشه و همیشه سه ساله بمونه.”

” کدوم بچه؟”

” همین وروجک خودم.”

” شاید اونو عقب مانده درست کرده.”

” نه بابا عقب مونده چیه قربونت. خیلی هم بلبل زبونه و از همه دانا تره. یه آتیش پاره ایه که نگو. توی این شصت، هفتاد ساله روزگار منو سیاه کرده. تمام دنیای ما سر او می چرخه. تازه، مادرشو چرا نمی گی؟ هیچوقت پیر نمی شه. هنوز همون دختر پونزده ساله مونده. حالا این زنه به دَرَک. بچه چرا بزرگ نمی شه. دیگه ذله شدم از این وروجک. توالت هم که می رم با من میاد. آخه این چه جور نوشتنیه؟ کی می خواد اینو باورکنه؟”

سرش را خاراند و ادامه داد:

” میدونی؟ سال هم فقط دو فصل داره. یا زمستونه یا تابستون. یه وقت می بینی بیشتر سال فقط زمستونه و من بدبخت باید تمام سال برف پاروکنم. امان از یه وجب شبدر یا یه گل بابونه. اصلا خودمون هم نمی دونیم تو بلخیم یا سمرقند. نویسنده است دیگه. ریش و قیچی دست خودشه. فکر مای بیچاره رو که نمی کنه. از قدیم گفتن دستی که از خودت نبود بکنش تو دهن اژدها.”

صدای بچه ها می آمد. حرفش را قطع کرد و رو به طاقچه کرد جلد کتاب تکان می خورد.  با صدای بلند گفت:

” الان میام وروجکها.”

سرش را برگرداند و گفت:

” می بینی؟ دیگه خودت حدس بزن که من چی می کشم توی این داستان.”

در حالیکه می رفت گفت:

” اما من فهمیدم چی گفتی. حالا وقت کردی سری به ما بزن. پشیمون نمیشی.”

به طرف طاقچه رفت. کتاب را برداشت.