شهروند ۱۲۵۲ پنجشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹

آوای تو

تو ‌صبحی،‌ من شبِ هجران‌کشیده

تو نورِ مهر و مــن، یلــدا چشیـده

تو اقیانـوســی و دُردانــه ســازی

منــم، ریگــی به رودی آرمیــده

تو بــاغ و راغ و‌کــوه و سبزه ‌زاری

منم، مــرغی به شوقی پرکشیـده

تــو رازِ جــادویِ رنگیــن‌کمانــی

منم، حیــرانِ هوش از‌سر‌پریـــده

تو افســونِ زلالِ چشمـــه ‌سـاری

منم، یک تشـنه ی صحـرا‌دویــده

تــو روشــن‌ســازِ راهِ عــاشقانــی

منــم، شب ‌پویِ جویــایِ سپیـده

تـو رودی، سوی دریــا رهگشایــی

منـم، یک قطره کز ابری چکیــده

صدایـم کن، رهی بنمـا بـه “راهی”

کــه دل آوایِ خوبـت را شنیــده!


باده ی جان


آب می جستم و تو باده ی جانم دادی

گوشه چشمی طلبیـدم، به از آنم دادی

مرغکی بودم و دلخـوش به گمانِ پــرواز

بال پرواز به آن ســوی گمانــم دادی

در تمنّـای حقیقــت درِ هر خانــه زدم

تو حوالــت بـه درِ پیــرِ مغانــم دادی

مات در ششدر حیرت گذرانـدم چنــدی

راه منــزلگــه سیمـــرغ نشانــم دادی

شام، تاریــک و بلا در ره و ره، ناپیــدا

مشعــل معرفــتِ نـورفشانــم دادی

در بیابان پر از غول، به گم کـرده رهــی

نور بخشیدی و خورشیـدِ جهانــم دادی

وا رهاندیم ز سرگرمی دیدار و شنــود

چشم و گوش دگـر و بسته زبانـم دادی

عمری از مستی پندار به بیراهه گذشت

“راهی”ِ عشـق شــدم، تا تو امانم دادی


معراج عشق

چشم جان را برگشا، باغ گل افشـان را ببیــن
بَرشکن زندان”من”، آن سوی زندان را ببیــن

پای در زنجیر”تن”، یـارای پروازت کجـاسـت؟
بگسل این زنجیر را، شـهبـاز پــرّان را ببیــن

پــرگشا، پــرواز کــن، اوج فـلک را درنــورد!
اختران مست را، مـستان رقصــــان را ببیــن


شست وشویی تازه کن در چشمه مهراب عشق
پاک شو از بار هستـی، پاکـــی جـان را ببیـن

عاشقی کن، مست شو، می سوز در شوق وصال
حـال ســرمست و رهایِ مهـــرورزان را ببیـن

راهجـوی عشق را باک از شب و بیـراهه نیست
دل، چـــراغ راه می کـن نــور بـــاران را ببین

کام جان بر جـام جم نه، مست شو، دیـوانه شو
خاکـسار عشق شــو، مـعــــراج انسان را ببین

نُه فـلک را مـست جــام بــاده ی روز اَلَــست
فیلســوف و منــطق ســر در گریبان را ببیــن

دل به نور شمع بستن، “راهی” از بی­همتی است!
خویش را بر شعله زن خورشید رخـشان را ببین