شهروند ـ تورنتو جمعه هشت ماه جون ۲۰۱۲ را به یاد خواهد داشت. جمعه ی عشق  و موسیقی و نوایی که سر در جان آدم می کرد، چنان که یکی از هنرمندان صاحب نام و نشان این شهر می گفت: آنان که می دانستند این موسیقی چیست چرا صندلی چیده بودند که ما را از پایکوبی محروم کنند!

راست می گفت، همه چنان در فضای خوش الحان موسیقی و آوای داوودی سلی قرار گرفته بودیم که سر از پا نمی شناختیم. گویی برای بار نخست ما مردم به محفل مولانا در قونیه فراخوانده شده بودیم و مولوی بود که با سر از پا نشناسی خود ما را نیز به همان خوش جانی جاودانی خویش می خواند.

از راست: احمد زاهدی، عطا نوروزیان، سلی، امیر کوشکانی و آراز نایب پاشایی

ساز بود و آواز بود و طرب بود و تو نمی دانستی کجایی که این همه حال و احوالت خوش است، کجایی که از فشار زندگی و روزمره گی خبری  نیست، و هرچه هست آوازی است که با سازی از جنس زمان در جانت جاری می شود خوراک تن و جان هر دوان.

سلی سال هاست که همشهری ماست. سال هاست که هر جا به حضورش و موسیقی اش و حمایت و همکاریش نیاز بوده دریغ نکرده است، اما صدای بر دل و جان نشین سلی هرگز این همه سرشار صمیمیت و سرزندگی نبود!

آن شب در دل خود جوهری داشت که ما همه آدم های شب های دیگر و پیشتر نبودیم، درویش نبودیم، از خانقاه نیامده بودیم، اما در موسیقی درویش واری که با شعرهای آقای نوربخش و مولوی از جویبار در جریان موسیقی راه می افتادند و می آمدند می نشستند بر دل و همانطور که دلبر بر دل می نشیند، شما از خود خالی می شوی و از او پر و دچار احوالاتی می گردی که تا آن همه ابزار در کردار نیاید، هرگز مکرر شدنی نخواهد بود. آن شب از همین جنس بود، عین جنس در محل، نمی توانستی خودت را میان صدای سبز سلی و آوای سازی که از همان  حال و هوا بود تقسیم کنی ولی تقسیم می شدی و نمی شدی، چند پاره و یک پارچه می شدی و می دانستی این که جاری است، جنمش از جویبار هر مرامی بیشتر است، هنر است. حوصله ی آدمی است تا میوه ی هنر را به ثمر  برساند به رسیدن! به خوش آب و بر شدن، به جایی که رنگ ها و رخت ها بخت رخ کردن نداشته باشند. برای سلی و امیر کوشکانی که صدای او و ساز این بهاران در انسان می آفرینند و تنبک و دف آراز نایب پاشایی که او نیز از زمره ی هنرمندانی ست که هر جا به حضورش احتیاج باشد بی گمان هست و آن دو دف نواز دیگر احمد زاهدی و عطا نوروزیان که دست شان درد نکند، برخوشی و سرزندگی هنرشان را آرزومندیم.  در آن شب رویایی انگار همه با هم می گفتیم:

جز یار نگوییم، جز یار نجوییم!