شهروند ۱۲۶۰ ـ پنجشنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۰۹
۱
آخرین برگی
که درخت را ترک می کند
سوی کدامین رویای رنگین می رود
که درخت تنها و عریان می ماند
روبروی توفانی که از راه می رسد
تا بهاری دیگر
درخت به ریشه هایش پناه می برد
و من از گذشت سال ها آموخته ام
هر زخمی سرانجام
مثل دندان شیری ی لقی در دهان زندگی
روزی التیام می یابد

۲
تنها ۱۰% زیبایی کم داشتم
تا محبوب قلب اش باشم
که می تپید سوی آهوان گریزپا و
لایه لایه آتش می خوابید روی دشت
گاه که باد آغوش گشوده بود
و شقایق عطسه در دماغ ستاره می کرد
تنها ۱۰% زیبایی کم داشتم
وقتی که باد
خم می شد روی گل ها
و سطل سطل رنگ برمی داشت و
می رفت و می پاشید به هر کجای این دشت و
خیال من نیز.
پائیز بود
و تا یک اتفاق ویران
هنوز اندکی شراب به لیوان زمان بود.
با بادها
که آن همه قوس های زیبا آن همه گل را
با خود می بردند رو به دره ای که خاطرش
از گلوله ای که در دوردست شلیک می شد مشوش بود
گفتم:
رو به این قوس های زیبا
رو به این همه گل
آنقدر می مانم
یا کامل شوم
و یا ویران شوم
تا این دره پر شود.