صبح امروز، با اندوه از دوستی در ایران شنیدم که مسعود میناوی، نویسنده ی دردآشنای جنوب، سر به خاک نهاده است.

نویسنده حساسی که آنچه دید، درست دید و از دیده هایش برای ما صمیمانه نوشت. میناوی به جنوب و سرکشی های بومی آن تعلق داشت، و کاوش این رنگ و بوی بومی و شوریدگی و شوربختی های اجتماعی آن در داستانهایش دیدنی است.

سال ۱۳۴۲ بود که مسعود میناوی را دیدم. جوانی سیاه سوخته و از سفر پرماجرایی بازگشته، با دستی پر از حوادثی که به چشم دیده و نوشته بود. باور نمی کردی در سن بیست سالگی این همه سختی کشیده باشد.

آن سالها جنوب، هنوز از زخم حضور در مبارزات کارگری و بخصوص پیشتازی در جنبش ملی شدن صنعت نفت رنج می برد. سرکوب، زندان، فقر و بیکاری، سخنِ روز بود.

گریز به نقاط عربی حاشیه خلیج فارس، قطر، شارجه، دبی، بویژه کویت که نیاز فراوانی به نیروی کار داشت و پول خوبی هم به مهاجران می داد، بازار قاچاقِ انسانی پررونقی فراهم کرده بود.

قاچاقچیان حرفه ای روز چون طاهر یکدست، ناخدا خمسه، خلف سیاه و و … در کنار کارچاق کنان شیوخ منطقه، برای رساندن خیل بیکاران به مقصد، پول هنگفتی می گرفتند. از آنها در راه بار مجانی می کشیدند و هر کجا نیز که احساس خطر می کردند، سر به نیست شان می کردند. به گونه ای که آن زمان گزارش پشت گزارش بود که فلان لنج مسافری هنوز مسافتی نرفته، عمدا در آب واژگون شده، یا فلان ناخدا در نیمه راه مسافرینش را در محلی ناآشنا پیاده یا در میانه آب رها کرده است. و یا از نام هایی حکایت می شد که پس از جان به در بردن از این حوادث، اسیر “شرطی”(پلیس) های امیرنشین ها شده اند و به جای کار در زندانها پوسیده اند.

مسعود میناوی این واقعیات دردآور را خود آزموده بود و به گونه تلخی در نوشته های خود بازتابانده بود.

من در آن سال همراه دوست با ارزشم ناصر تقوایی و به اتفاق دوستانی چون: صفدر تقی زاده، محمدعلی صفریان، عدنان غریفی، ناصر موذن، نسیم خاکسار، شهرنوش پارسی پور، نظام رکنی، پرویز زاهدی، منوچهر طیاب، و دهها چهره با ارزش دیگر که امروز نامی آشنا در ادبیات پیشرو ایران دارند، و یا سینمای ایران وامدار تجربه آنهاست، در کار چاپ شماره دوم “هنر و ادبیات جنوب” بودیم.

مسعود میناوی شماره اول را دیده بود و خود را رسانده بود که شادی اش را با ما در میان بگذارد، و آنچه را که نوشته است و به گفته خود پاره رنج هایش هست، به ما بسپارد.

از بین نوشته های او داستان “حادثه در جوکی کلاب” را برای چاپ در شماره بعدی انتخاب کردیم.

داستان کوتاهی که زبان و دید داستانی خوبی داشت و از غارت نفت و بغض فرودستان جنوب، سایه روشن آشکاری می داد.

مسعود میناوی با آدمهای داستان هایش زندگی می کرد. او داستانهایش را دیده و حس کرده بود و این ویژگی زندگی و نگاه، تجربه ی بازگردانی آنها را، بی آنکه به یک عکس برداری ساده شبیه باشند، بلکه چون چهره ای از بی پناهی و نگرانی انسان فقر، در داستانهایش دیدنی تر و تکان دهنده تر نشان می داد.

برای منی که اکنون از دور بر مرگ دوستی می نگرم و چشمم را روزگار تحمیلی بر دیدن عزیزان زنده ام، در آن خطه ی آشنا، بسته است، چقدر این یادنوشته، سنگین است.

مسعود میناوی در “هنر و ادبیات جنوب” زنده است. در “موزیک” زنده است در کارهای ادبی و هنری اش زنده است. در خاطره ی من نیز.


بیست و هفتم جولای ۲۰۰۸