شهروند ۱۲۷۰ ـ پنجشنبه ۲۵ فوریه ۲۰۱۰
قرارداد را خواندم، امضا کردم و بیرون آمدم. دری که از آن خارج شدم همان دری نبود که از آن وارد شده ‌بودم. اتاق انتظار هم اتاق دیگری بود. از مرد چینی شکم گنده و قوری ناقص الخلقه‌ای که هشت لوله داشت و تابلویی که دریایی بنفش با ساحلی سیاه و مهتابی هراس انگیز را نشان می‌داد خبری نبود. به جای منشی بزک کرده و خوش برو روی قبلی دخترکی رنگ پریده نشسته بود که مانتوی کهنه‌اش به تنش زار می‌زد. دورتادور سالن آدمهایی بی‌قرار در لباس‌های چروکیده به رنگ‌های تیره زیر نور مهتابی نشسته بودند. یادم رفته بود که در را آرام ببندم این بود که دیوارهای نازک لرزیدند و آدمها از جا پریدند. به خیابان آمدم. کنار بزرگراهی که ماشین‌ها با سرعت در رفت و آمد بودند مردد ایستادم. باید برمی‌گشتم به خانه، اما راه خانه را فراموش کرده بودم. نه، فراموش نکرده بودم. دست راست کنار مغازه‌ی نانوایی کوچه‌ای بود. باید وارد کوچه می‌شدم. آخرین کوچه‌ی فرعی آخرین در خانه‌ی ما بود. اما مشکل اینجا بود که کوچه و مغازه‌ی نان سنگکی گم شده بودند.

پیرزنی کنار پیاده رو پشت دوک نخ‌ریسی‌ش نشسته بود و تند تند نخ می‌ریسید. موهایش سپید سپید بود و پوستی ضخیم و چروکیده همچون تنه‌ی درختی کهنسال داشت. روی سرش خم شدم و پرسیدم: مادر جان یک مغازه‌ی نانوایی اینجا بود و یک کوچه که اولش درخت توت بزرگی بود. توی آن کوچه خانه‌ی ما بود. شما نمی‌دانید کجا بردندش؟ پیرزن سرش را بلند نکرد. به گمانم کر بود یا در هیاهوی خیابان صدایم را نمی‌شنید. از او گذشتم. زنی در مانتوی سفیدرنگ که کالسکه‌ی بچه‌ی فرسوده‌ای را می‌کشید از کنارم می گذشت. با عجله خودم را به او رساندم و پرسیدم ببخشید خانم شما نمی‌دانید نانوایی کجاست؟ زن چشم‌های وحشتزده‌اش را به من دوخت. چهره‌ای تکیده و رنگپریده داشت. لب‌های ترک خورده‌اش لرزید. با وحشت خودش را عقب کشید و شروع به دویدن کرد. اول ترسیدم. اما به خاطر آوردم که قرارداد را امضا کرده‌ام. توی پیاده رو سرگردان به راه افتادم. منتظر بودم که اتفاقی بیفتد. نشانه‌ای پیدا شود. آشنایی از راه برسد، یک نفر که راه خانه را بداند. از اولین چهارراه گذشتم. پیرمردی کنار خیابان لیف حمام می‌فروخت. مردم با عجله از کنار بساطش رد می‌شدند و او مراقب بود که زیر دست و پا نرود. جلو رفتم و پرسیدم ببخشید پدر جان یک کوچه‌ای همین دور و برها بود که بهش کوچه‌ی گل خشتی می‌گفتند. با چشم‌های کوچکش به من نگاه می‌کرد. ادامه دادم: اولش یک نانوایی بود و یک درخت توت. پیرمرد خم شد. دست توی کیسه‌ای که کنارش بود برد و لیف بزرگ رنگارنگی درآورد: هاه، بیا اعلای اعلا. دو هزار تومان. فایده‌ای نداشت. از کنارش گذشتم. مردی بیخ گوشم زمزمه کرد “کوپن می‌خریم. کوپن.” پرسیدم ببخشید آقا شما مال همین محله‌اید؟ مرد گفت کوپن قند کوپن شکر. چشم‌های دریده‌ای داشت که مرا می‌ترساند. با عجله رد شدم در حالی‌که صدایش همچنان بدرقه‌ام می‌کرد: کوپن، کوپن قند.
دیگر شب شده بود. تابلوهای مغازه‌ها روشن شده بودند. چراغ راهنمایی می‌درخشید. آدم‌ها انگار با سرعتی بیشتر به راه خود ادامه می‌دادند. خسته و کوفته بودم. می‌شد برگردم اما قراردادی را امضا کرده ‌بودم. این بار به سراغ پلیس راهنمایی رفتم که دستکشهای سفیدی پوشیده بود. گفتم ببخشید سرکار یک کوچه‌ای بود به نام گل خشتی و اولش یک نانوایی و یک سبزی فروشی. پلیس با دقت گوش می‌کرد. ادامه دادم: هرچه دنبالش می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. پلیس با چشم‌های خسته‌اش نگاهم کرد. و ناگهان سوت زد و به میان خیابان دوید. دو اتومبیل با هم تصادف کرده بودند. چشمم به دکه‌ی بلیت فروشی کنار خیابان افتاد. توی بلیت فروشی پیرمرد چاق فلجی روی صندلی لکنته‌ای نشسته‌بود، چهره‌ای باد کرده و کبود داشت. به شیشه‌ی دکه‌اش تقه‌ای زدم: ببخشید آقا. سرش را بلند کرد. پیشانیش خیس عرق بود. برای نفس کشیدن به شدت تقلا می‌کرد. انگار ماهیی بود که روی خشکی افتاده باشد. پرسیدم: ببخشید کوچه‌ای بود به نام گل خشتی. دستش را به گوشه‌ای دراز کرد: آنجا بغل آن نانوایی. آن درخت توت را می‌بینی؟ با حیرت به مسیری که نشان می‌داد نگاه کردم. تازه از همان مسیر گذشته بودم بی‌آنکه نانوایی را دیده باشم. شاید ازدحام جمعیت مانع شده بود که کوچه را ببینم. گفت صبر کن بابا جان. دست‌هایش را به کناره‌های دکه گرفت و پیکر بسیار سنگینش را روی زمین گذاشت و در همان حال در دکه را باز کرد. حالا کنارم روی زمین بود. در حالی‌که با تکیه بر دستانش که به طرز عجیبی بزرگ بودند خودش را پیش می‌کشید به طرف مرد کوپن فروش رفت: دایی جان چند دقه هوای دکه را داشته باش الان برمی‌گردم. بعد با سرعت شروع به پیش رفتن کرد. آنقدر سریع که من باید می‌دویدم تا به او برسم و چند بار لابلای آدم‌ها گمش کردم. بعد از حدود صد متر پیرمرد ایستاد و در حالی‌که به شدت نفس نفس می‌زد به نانوایی اشاره کرد: این نانوایی و اینهم درخت توت. کوچه کنار نانوایی دهان گشوده بود و در پیچ و تاب تاریکی فرو می‌رفت. برگشتم تا تشکر کنم، اما اثری از او نبود.
پا به کوچه گذاشتم. روی دیوار روبرویم بر کاشی آبی رنگ براقی با خطی پیچ در پیچ به رنگ عنابی نوشته شده بود: کوچه‌ی گل خشتی. سبزی فروشی شلوغ بود و دسته دسته سبزیهای تازه روی هم چیده شده بود. بوی نعنا و ریحان در فضای نیمه تاریکش پیچیده بود و بوی آشنایی دیگر: بوی سکنجبین. دسته‌ای ریحان خریدم و بیرون آمدم. به طرف انتهای کوچه راه افتادم. هوا به طرز عجیبی شفاف و نازک بود. ستاره‌ها بر سر دیوارها برق می‌زدند. شاخه‌های تیره‌ی درختان از پس دیوارها سر بر آورده بودند. گل‌های کوچک زرد و سفید یاس از دیوارهای آجری آویزان بودند. چند پسربچه با آستینهای بالا زده در حالی‌که توپی را قل می دادند و با هیجان حرف می زدند پیشاپیشم حرکت می کردند. دسته ی ریحان را به سینه ام فشردم و فکر کردم چه خوب ،چه خوب که قرارداد را امضا کردم. توی تاریکی زنی با مانتوی سفید به چشمم خورد که با عجله روی کاغذی چسبیده به دیوار خط می‌کشید. به محض اینکه مرا دید به کوچه‌ای فرعی دوید و کالسکه‌ی آهنی را دنبال خود کشید.
اعلانی که به دیوار چسبانده بودند ریش ریش شده بود و تنها تصویر کسی بر آن باقی مانده بود که رویش را خط خطی کرده بودند به طوری‌که چهره شخص پیدا نبود. در همان‌ وقت قفل دری صدا کرد و مردی در شولایی بلند بیرون آمد. چند فانوس روشن در دست داشت. هم‌چنان‌که پیش می‌رفت فانوس‌ها را بر تیرهای چوبی کنار کوچه می‌آویخت. کوچه زیر نور شعله‌های لرزان که از پس شیشه‌های ترد شفاف بیرون می‌زدند روشن می‌شد و سایه‌ها بر دیوارهای آجری می‌رقصیدند. هوا ناگهان عوض شد. بوی درخت می آمد. بوی آب می‌آمد. به باغ رسیده بودم. بر شاخه‌ها ی سرزده از پس دیوار گیلاس‌ها و آلوها در نسیم شبانه دم می‌زدند و ستاره‌ها لابلای شاخه‌های سپیدار جست وخیز می‌کردند. کاغذی سفید بر دیوار باغ چسبیده بود. جلو رفتم و در تاریکی به آن خیره شدم. کسی کاغذ را تا جایی که می‌شد با ناخنهایش کنده بود و تصویر کوچک گوشه‌ی چپ آن را سیاه کرده بود. در تاریکی سایه‌ای از کنار دیوار گریخت و صدای کشیده شدن چرخ‌های کالسکه به گوشم رسید. یک لحظه ترسیدم و حس کردم سینه‌ام سنگین می‌شود، اما به خودم دل دادم: راحت باش، داری می‌رسی. تو قرارداد را امضا کرده‌ای.

قدم‌هایم را تندتر کردم، بی‌آنکه به اعلان‌هایی که حالا در فواصل نزدیک‌تر روی دیوارها چسبیده بودند توجهی کنم. در انتهای دیوار باغ به کوچه‌ی باریکه‌ای پیچیدم. در آخرین خانه باز بود. فانوسی پشت در آویزان بود. کوچه را جارو و آب‌پاشی کرده بودند. شاخه‌ها ی تاک سر در را در بر گرفته بودند و خوشه‌های انگور چون حباب‌های شفافی بر فراز آن می‌درخشیدند. وارد شدم. از همان دم در صدا زدم: مادر بزرگ من برگشتم.
صدایم توی تاریکی باغ پیچید. نسیمی برخاست. قدم به باغ گذاشتم. با احتیاط شاخه‌های درختان را از سر راهم کنار زدم. روی ایوان قالیچه‌ای پهن بود. چراغ توری از سقف چوبی آن آویزان بود. پشه‌ها دور چراغ می‌چرخیدند. سماورکنار ایوان قل قل می‌کرد. کالسکه‌ای شکسته کنار پله‌ها بود. از پله‌ها بالا رفتم. در راهرو را باز کردم. پرده‌ی عنابی را کنار زدم. توی راهرو سرک کشیدم. گلیم رنگارنگی در راهرو باریک پهن بود. شمعی کنار آینه روی رف می‌سوخت. کنار آینه تصویری سیاه و سفید در قابی چوبی به چشم می‌خورد. با احتیاط جلو رفتم. مردد ایستادم و صدا زدم: مادربزرگ. از پنجره‌ی باز بوی آتش وهیزم به درون می‌آمد. حتماً مادر بزرگ توی مطبخ بود. خواستم برگردم و به باغ بروم، اما تصویر با نگاه خیره‌اش مرا به سوی خود می‌کشید. پرده را رها کردم. به سوی تابلو قدم برداشتم. کسی ناگهان توی باغ دوید. مادربزرگ فریاد کشید: مگر به تو نگفتم؟ کسی لای شاخ و برگ‌ها گریخت و صدای چرخ‌های کالسکه روی سکوت خط کشید.
جلوتر رفتم. جلوی رف ایستادم. از درون تابلوی دختری به من نگاه می‌کرد. موهای سیاه مواجش را روی شانه هایش رها کرده‌ بود. پیشانی بلندش زیر نور نارنجی شمع رنگ به رنگ می‌شد. رگ آبی رنگی روی پیشانیش می‌زد. چشم‌های روشنش با شگفتی به جایی ماورای من می‌نگریست. ناگهان روی لبهای نیمه بازش لبخند محوی سوسو زد. همچنانکه نگاهش می کردم دیدم که از قاب بیرون آمد. به سبکی قدم برداشت. دامن بلند آبیش دور پاهایش چرخید. بلوز سفید رنگی با گلهای درشت صورتی رنگ بر تن داشت. از کنارم که گذشت از گوشه ی چشم نگاهم کرد. نسیمی وزید و شعله ی شمع لرزید و اوج گرفت و یک آن در عمق نگاهش که خاموش شد چهارده سالگیم را دیدم.
دیگر کاری نداشتم. بسته ی سبزی را روی رف گذاشتم. پاورچین پاورچین از تاریکی گذشتم. از کوچه های پیچ در پیچ برگشتم. کنار بزرگراه به اعلان ترحیمی که روی ستون برق چسبانده بودند خیره شدم. زن صورت تکیده‌ای داشت. یقه‌ی سفید پیراهنش دیده می‌شد. چشم‌هایش خسته و لب‌هایش برهم فشرده و ترک خورده بود. دو چین نازک میان ابروهایش دیده می‌شدند. دیگر فایده‌ای نداشت. ناخن‌هایم ریش ریش شده بودند و نوک انگشت‌هایم می‌سوخت. کالسکه را به دنبال خودم کشیدم و در ازدحام خیابان گم شدم بی‌آنکه از قراردادی که بسته بودم پشیمان باشم.