شهروند ۱۲۷۴ – پنجشنبه ۲۵ مارچ ۲۰۱۰
مادرم گفت، “مادر درسی بخوان که هیچوقت نمیری”. وقتی دید با دهان باز نگاهش می کنم، از حافظ و حافظه اش غزلی خواند می گفت، مثل حافظ.
و حالا حکایت کاکای ما منصور خاکسار است، به گفته ی مادرم او عمل کرده بود و درسی خوانده بود که نامیرایش می کرد، حتی اگر خود می خواست که بمیرد که خواسته است و نمرده است.
خبر از نویسنده و دوستم بیژن بیجاری می گیرم و او می آید پیش می نشیند و می گوید”کاکا” بخوان و داستان بلندی از مرا که بریده ای یا بریده هایی از او در ایران و خارج ایران چاپ شده دوست می دارد و می گوید”عروسی و عزا” خوب درآمده است، کاکا این از ما بچه های جنوب برمیاد. و به شوخی می گفت، اگر چاپش کردی باید تقدیمش کنی به من! و حالا همان برش از قصه را در این نوروز و عزا تقدیم می کنم به کاکای خودم منصور خاکسار که خیلی دلش می خواهد در میان ما نباشد و هست همیشه خواهد بود!

بهارک

پدر پیغام فرستاده است بروم مجلس مردها، گوشه ی غربی مجلس زنها در هال بزرگ خانه ای که عبدی با دست خودش ساخته است دراز کشیده ام، دلم نمی خواهد از حالی که در آن هستم بیرون کشیده شوم. در این سه چهار روزه به گریه های زنها عادت کرده ام و در واقع با اینکه در جمع شلوغ و بی نظم آنها بوده ام زندگی خودم را با عبدی داشته ام از بچه گی هایمان تا روز فاجعه را به طور آشفته ای فیلم دیده ام. می دانم که مجلس مردها این شانس ازم خواهد گرفت و می دانم که حوصله ی پدر سر رفته است. اینکه من تنها پسر او در مجلس زنها به عزای عبدی نشسته ام، برای او کسر شأن بزرگی است. انگار چیزی از مردی باید کم داشته باشم که بتوانم این همه زمان در مجلس زنان طاقت بیاورم. بلند می شوم. به ساختمان کاهگلی بزرگی که عبدی ساخته است نگاه می کنم. به اتاقها، به آشپزخانه، به تنور نان پزی، به ستونها که هر چهارتایشان در دیدم هستند. و به انبوه زنانی که عبدی با خیلی هاشان مراوده داشته است!
چشمم به بهارک می افتد. نگاهش می کنم. زیر روبنده ی سرخ دخترانه اش جور دیگری بود و حالا بی روبنده زیباتر شده است. چشمان درشتش قرمز شده اند و گونه هایش را برقی از معصومیت پوشانده است. پیرهن ململ آبی خوش رنگی به تن دارد و وقتی نگاهمان به هم تلاقی می کند سرش را پایین می اندازد و به گریه می افتد و در حال گریه و هق هق می گوید:”تنها شدی علی، تنها شدیم علی جان، همینجا میان ما بمان لازم نکرده برگردی به این تهران خراب شده، بگذار ببینیمت، بگذار از عبدی یادگاری داشته باشیم.” بلند می شود می آید کنارم می نشیند. دستان نرم و زیبایش را به موهایم می کشد و می گوید:”حالا که عبدی نیست تو بمان، تو نرو.” و زنها می زنند زیر گریه، شاید ده ها سال پیش بود که عبدی آمد خانه ی ما با موتورسیکلت هوندایش وقتی چایی را که مادر دم کرده بود خورد گفت:”می خواهم ببرمت جایی!”
گفتم:”کجا؟”
نگاهم کرد و خندید.
نمی دانم چرا احساس می کردم می خواهد مرا به جایی ببرد که با روحیه ام سازگار نیست. رابطه ی من و عبدی رابطه ی غریبی بود. از سویی بی همدیگر نمی توانستیم زندگی کنیم و از سوی دیگر در کمتر موردی بود که مثل هم فکر می کردیم.
راه افتادیم. من نشستم ترک موتور هوندای عبدی. موافقت نکرد که موتور خودم برانم.
پرسیدم:”کجا می رویم؟”
گفت: “می فهمی.”
گفتم: تو که می دانی اگر ندانم کجا می روم عاصی می شوم.
گفت:”بهارک را می شناسی؟”
گفتم: بهارک!
گفت:”ها بهارک دختر قاسم را.”
خندیدم. بهارک را می شناختم. هر وقت به او فکر کرده بودم آهوها و کبوترها را دیده بودم. هروقت به چشمانش فکر کرده بودم روشنایی چشمه ها و بهار و مهربانی دیده بودم.
گفت:”چیه تو فکری؟”
گفتم: هیچی، می خواستم بدانم رابطه ی تو با بهارک چیه؟
گفت:”خیلی خری.”
گفتم: از کجا می دانی می خواهد مرا ببیند؟
گفت:”به حوری دختر حسین پیغام داده بود من از تو خواهش کنم بروی به دیدنش.”
گفتم: عبدی جان تو بهتر از هر کسی می دانی من آدمها را دورادور دوست دارم. دلم نمی خواهد با نزدیک شدن به آدمها رویاهایم خراب شوند.
گفت: زندگی کن پسرجان رویا چیه؟ بیدار شو. از آسمان به زمین بیا. یک وقت چشم باز می کنی می بینی هرچه در رویا رشته ای دیگران پنبه کرده اند. از زندگی لذت ببر. زندگی کن!”
گفتم: زندگی می کنم. لذت هم می برم ولی به سیاق خودم.
به خانه ی بهارک نزدیک شده بودیم. گفت:”بهارک میان نخلستان سر چاه آب منتظر توست. خنگ بازی در نیار.”
گفتم: من آخر نمی دانم چه جوری سر حرف باز کنم. من تمرین نکرده ام. همیشه در تنهایی هایم با این آدمها ارتباط و دیالوگ داشته ام. زبانشان را نمی دانم. نگاهشان را می فهمم.
گفت:”سخنرانی نکن برو.”
رفتم. از کنار نخل ها که بلند بودند و لاغر گذشتم. احساس کردم تا چاه میان نخل ها خیلی راه است و من در معرض دید اهالی ده هستم. احساس کردم بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب می شوم. فکر کردم من چقدر آدم احمقی هستم که عبدی باید قرارم را با دختری که آنهمه دوستش داشته ام تنظیم کند. از وزنم کاسته می شد و به گونه ی غریبی لاغر می شدم. فکر کردم زبانم بند آمده بود و باز نمی شد. فکر کردم از بهارکی که می شناختم خیلی دور شده ام و دارم به بهارکی نزدیک می شوم که نمی شناسمش. رسیدم به چاه آب و به بهارک که مثل گل سرخی میان انبوه نخل ها بود. سلام کردم. آمد طرفم. نگاهم کرد و لبخند زد.
گفتم: حالت خوبه؟
گفت:”خوبم.”
گفتم: می خواستی منو ببینی؟
گفت: “تو چی؟”
گفتم: من!
گفت:” چرا هیچوقت نیامدی پیشم؟”
گفتم: فکر می کردم …
گفت:”شاید هم …”
و نگاهش کردم انگار آهوها، کبوترها، چشمه ها و گلها را با هم نگاه می کردم. آمد دستم گرفت و گفت:”گریه نکن!”

گریه می کردم. زنها نیز گریه می کردند و چشمان زیبای بهارک غرق اشک بود. گفت:”اون روز توی نخلستان یادت هست؟” یادم بود. نگاهش که کردم به یاد حرف عبدی افتادم که می گفت، گفته “به هر کس دیگر هم که شوهر کنم باز علی را دوست خواهم داشت. اسم بچه ام را علی می گذارم. تا آخر عمر دوستش خواهم داشت.”
و عبدی می گفت:”کاش می رفتی دیدنش.” و من نرفته بودم، و حالا او آمده بود پیشم و در سوگ عبدی می گریستیم. گفتم: بهارک گریه نکن.
گفت:”اگر تو بخواهی گریه نمی کنم.” و گریه کرد.


انگار عروسی بود؛ عروسی آهوها، عروسی کبوترها، عروسی نخل ها، عروسی موج ها، خدای من چقدر نخل آمده بود عروسی، برگ های نخل ها مثل موهای زنها شده بودند. نخل ها مثل آدمها بودند، آهوها هم همینطور، کبوترها هم همینطور، زبان همدیگر را می فهمیدند. نخل ها با کبوترها و با آهوها حرف می زدند و بلند، بلند می خندیدند. همه چیز شاد بود. چشمه ها آمده بودند . دخترهای نخل ها شبیه بهارک بودند ولی چشمانشان می خندید. من تنها آدم عروسی نخل ها و آهوها و کبوترها بودم و زبان نخل ها، و کبوترها، و آهوها، و موج ها، می دانستم. نخل بودم، آهو بودم، موج بودم و یا چشمه بودم که میان آنها احساس غربت نمی کردم که در شادی آنها شریک بودم. هیچوقت ندیده بودم که نخل ها برقصند، که آهوها لباس ململ آبی روشن تن کنند و موهایشان دم اسبی ببندند. هیچ وقت ندیده بودم موجها بخندند و همدیگر در آغوش بگیرند و به زبان نخل ها و آهوها لطیفه تعریف کنند. چه عروسی باشکوهی بود و من چقدر خوشبخت بودم که در آن شرکت می کردم. با خود فکر می کردم که باید خواب باشم وگرنه، نخل و آهو و موج و چشمه که آدم نیستند که عروسی کنند، که ساز و دهل داشته باشند، که جشن بگیرند و کل بزنند و برقصند، ولی نه خواب نبودم، بیدار بودم و همه چیز به وضوح تمام می دیدم، حتی می دیدم که بعضی نخل ها از راههای دور آمده بودند و از رنج و خستگی راه برای نخل های دیگر صحبت می کردند. عروس و داماد اما نبودند. عروسی همه چیز داشت مگر عروس و داماد. دلم می خواست از آهوها و یا از موج ها بپرسم عروس و داماد کجا هستند. لابد برای عروسی مراسم خاصی داشتند که ما آدمها نمی دانستیم. شاید عروس و داماد را در آخر جشن به جشن می آوردند. هرچه بود عروسی باشکوهی بود و من دلم می خواست که چه عروس و داماد داشته باشد و چه نداشته باشد هرگز تمام نشود. دلم می خواست اگر هم خواب بودم و یا رویا می دیدم هرگز این خواب و رویا تمام نمی شد. چقدر رقص موج دخترها و آهودخترها قشنگ بود. گویی همه ی موج دخترها و آهودخترها و نخل دخترها و کبوتردخترها عاشق بودند. همه عروس بودند، همه خوشبخت بودند. من هم از کبوترها و آهوها و نخل ها و موجها بودم. میانشان احساس غربت نمی کردم. زبانشان می دانستم، از شادیشان لذت می بردم و دلم نمی خواست مرا مجبور کنند بروم توی آدمها زندگی کنم. عروسیشان چقدر غریب و شگفت انگیز بود، و چه شادی رشک آمیزی از چشمهاشان می بارید. دلم می خواست داماد این عروسی و عروس این عروسی ببینم. دلم می خواست همه عروسی های دنیا را نخل ها و کبوترها و آهوها و موج ها برگزار کنند. توی همین خیال ها بودم و هزار خیال دیگر که دیدم بهارک را موج دخترها و آهودخترها و کبوتردخترها از آنسوی نخلستان به این سوی که عروسی بود و شادی بود و رقص بود و دهل و آواز و کل بود، آوردند. خدای من پس بهارک هم از آنها بود، و آنها برایش عروسی گرفته بودند. من هم از آنها بودم و به عروسی بهارک که از آنها بود و من دوستش داشتم دعوت شده بودم. پس داماد کی بود؟ بهارک عروس کدام کبوتربچه بود؟ بهارک با کدام آهو پیوند بسته بود؟ شاید هم مردی از میان موج ها به شوهری انتخاب کرده بود. چرا می گفت مرا دوست دارد؟ چرا مرا به عروسی اش دعوت کرده بود؟ فکر کردم که کبوترها و موج ها و نخل ها و آهوها مرا به عروسی بهارک دعوت کرده اند تا دلم بسوزانند. عروس بود، بهارک بود، مثل آهوها راه می رفت. مثل کبوترها معصوم و دوست داشتنی بود. مثل نخل ها بلندبالا و پرغرور بود و مثل موج نرم و سبک و زیبا راه می رفت، ولی داماد نبود. بهارک آمد. جلوتر آمد. با موج ها و کبوترها و نخل ها و آهوها آمد. به من نزدیک و نزدیک تر شد و موجی دستش را گذاشت توی دستان من، حیرت کردم!

مادر گفت:”حالت چطوره؟”
چشم باز کردم. بهارک آن سوی مجلس نشسته بود و سرش روی زانوهایش بود و موهایش ریخته بودند روی صورتش. و زنها اشکهایشان پاک می کردند و مجلس مجلس عزا بود و من سرم باد کرده بود و چشمانم سیاهی می رفت و نمی دانستم که در جشن عروسی بهارک هستم یا در مراسم مرگ عبدی. نبودم، گم شده بودم. به جهانی آمده بودم که همه چیزش غریب بود. آدمهایش، حرفهایشان و اشکها و گریه هاشان. دلم می خواست نخلی بودم، آهوبچه ای، کبوتری بر بلندای بلندترین شاخه ی نخلستان. موجی که همه ی اقیانوس ها را پیموده بود. دلم می خواست چشمه ای بودم و گلوی تشنه ها خنک می کردم و یا عکس همه دخترهای ده در دلم جای می دادم و به هر دلو آبی لبخند می زدم. دلم می خواست مرده بودم یا در همان شب عروسی نخل ها و آهوها و کبوترها و چشمه ها برای همیشه می ماندم و به زبان آنها سخن می گفتم و به زیبایی آنها می خندیدم و در صمیمیت آنها حل می شدم.
سر بهارک روی زانوهایش بود و موهایش پریشان ترین موهایی بودند که من دیده بودم. بهارک هم دلش می خواست میان کبوترها و نخل ها و چشمه ها و آهوها و موج ها بود. همه ی آدمها از سرزمین نخل ها و موج ها و کبوترها و آهوها آمده بودند و حالا این همه غریب بودند و این همه غصه داشتند.