شهروند ۱۲۷۴ – پنجشنبه ۲۵ مارچ۲۰۱۰
چرا سر برده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟
هوشنگ ابتهاج

کدام شرایط هر دوشان را تسلیم مرگ کرد؛ هم “غزاله ی علیزاده” و هم “منصور خاکسار” را؟ بر دارشان نکردند، اما واداشتن شان تا تسلیم مرگ شوند تا تناقض این دو فرایند باشند که «مرگ»، ادامه ی حیات است و «مرگ»، نقطه ی پایان زندگی. هر کدام شان با کرداری خودآگاه، بخشی از تاریخ جور و ستم و ناکامی ملتی را ورق زدند؛ یکی در اوج ناامیدی ها برای دستیابی به نور و آزادی و دیگری در شرایطی که بارقه ی امید جرقه خورده بود تا نسل جدید، ایرانی آزاد و سربلند را تجربه کند. البته این تأویل من است، آیا تعبیر «منصور» هم از آنچه شاهد بود، همین بوده یا مثل «غزاله» قضاوتی دیگر داشت که می گفت:“ما نسلی بودیم آرمان‌خواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است.”
“ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفته‌ای داشت”
“از خودم چه بگویم؟ بگذارید زمان قضاوت کند. در گردونه‌ی سوگ‌های طنز‌آمیز زندگی، رسیده‌ام تا اینجا، به انتظار شوخی هایی که در راه هستند، با بود و نبود انسان.”
“غزاله” در ادامه می گوید:”چنین گفت زرتشتِ” نیچه را به تازگی خوانده بودم. تنها جمله‌ای که از این کتاب در آن مقطع زندگی به یاد من مانده، این است: “من زمین را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم”.
روزی رگبار شد. زیر باران سیل‌آسا، یکتا پیراهن ایستادم و چشم به افق سربی دوختم. های و هوی شیروانی‌ها ذهنم را احاطه کرده بود. دندان‌هایم، سخت بر هم می‌خورد. اساطیر یونان باستان را در نظر می‌آوردم و جسم حقیر فانی‌ام را به جاودانگی پیوند می‌دادم. تصمیم گرفته بودم برای رسیدن به این مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بی‌طلب من، پیاپی بر سرم بارید. به قول «وهاب» در کتاب خانه‌ی ادریسی‌ها: «خلیفه عبدالرحمن در زندگی فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همین‌قدر هم خوشبختی به خودم ندیدم»
می بینید، جهان را و سال های عمرش را انگار که به بیهودگی گذرانده که حتی فرصت لذت بردن به اندازه ی چهارده روز هم نداشته است. به همین دلیل هم در انبوه درختان، دندان بر هم می ساید و برای همیشه با طبیعت وداع می کند تا به آغوش طبیعت برگردد. حکایت «منصور خاکسار» هم آیا همین بوده است؟ منصور انگار که روزهای نیامده را هم دیده بوده است و از تجربه ی آن لذت نمی برده که هیچ، بلکه از هراس تکرارش که دلزده اش کرده بوده، تسلیم مرگ می شود و آخرین شعر زندگی اش که همانا کردار خودآگاه اش بوده را سروده و با حیات وداع می گوید و دوستان و آشنایان اش را آچمز می کند که مرگ اش را باور کنند یا نه.
«منصور» آن قدر عاشق آزادی بود که سال های عمرش را در پای چراغ آن به سر آورد و در پیرانه سر هم بی آن که مزه ی شیرین آن را در مام میهن اش به کام بنشیند، به پایان برد. گره خوردگی نوع کنش “غزاله و منصور” چنان برایم غریب است که مدام از همان روزی که هنوز داغ اش بر دلم مانده، نمی دانم چرا در اندیشه ی پیوند دادن این دو نوع خودآگاهی تسلیم طلبانه هستم. “غزاله” در خود زندگی نامه اش می نویسد: «تنها یک جوان ژنده‌پوش مست، همراه با نمایشگران فریاد می‌کشید: «فرانسه‌ی آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گریه می‌کردند! «در هوای رؤیای آزادی که از آغاز زندگی، همزاد آنها بوده‌است.»
دوره‌های گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ایران به یاد بیاورید. راهگشایان و ادامه دهندگان این طریق همواره مجموع بوده‌اند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتی رقابت، کیفیت کارها را غنی می‌کند. رمان روسی قرن نوزدهم با قله‌هایی چون «گوگول»، «تولستوی»، «داستایوفسکی»، «تورگنیف» و «چخوف» به اوج می‌رسد. «فردوسی» از «رودکی» و «شهید بلخی» نیرو گرفته و همزمان با «فرخی» و «عنصری» و «منوچهری» به سرایش اثر سترگ خود پرداخته ‌است. شاعران سوررئالیست، نقاشان امپرسیونیست، فیلم‌سازان عصر طلایی سینما، همه در این طیف می‌گنجند. از نگاه من مرگ “غزاله” و “منصور” هم یکی در جایگاه داستان و دیگری در باغ شعر تجلی ماندگاری هنر است در ادامه ی مرگ شان.
گفتم که گویا منصور روزهای نیامده را تجربه کرده بوده است و در پیوند با هم پیاله بودن مرگ “غزاله” و “منصور” همین بس که به جمله ای از “غزاله” توجه کنیم که گفته است: « قرنی که پیش روست، سال هاست که آغاز شده‌ است، مثل جدایی که بسیار پیش از آن که مسجل شود، روی می‌دهد؛ اما در زمانی صورتِ تثبیت می‌پذیرد که دیگر نیرویی برای وصل اصل، نمانده ‌است».
ما همیشه دیر می‌رسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیرینه‌ایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی می‌رسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو می‌برند. بازمی‌گردیم با کاغذهای شکلات و ته ‌بلیت‌ های نمایش در جیب و تکه ‌هایی از اعلان‌ های پاره در دست، تا تاروپود آنچه را که از دست رفته، در رؤیا ببافیم. رؤیاهای بی‌خریدار.
آمار مرگ خودآگاه هنرمندان نشان از یأس آنها است؛ نه ناامیدی برای خویش که باور ندارند مردمی که در حول وحوش شان زندگی می کنند چنان تسلیم روزمرگی شوند که حتی رؤیاهای شان را هم فراموش کنند. باز هم روزمرگی که زنده یاد «محمد مختاری» هم از آن دلگیر بود را در نوشته های “غزاله علیزاده” می توان پیدا کرد و مقایسه کرد با دلتنگی های “منصور” که هیچ گاه به شادی نگراییدند: «مردم به یک وعده غذا در رستوران ‌های سوگ ‌وار، راغب ‌تر پول می‌پردازند تا به تجسم رؤیاهای رؤیایی شان. مقام مقایسه نیست، که در مثل مناقشه نیست. مقایسه، دو سو دارد و ما مردم، یک سو. طاقت ایستادن بر میان بام، در ما نیست. باید از یک‌سو بیافتیم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آن‌قدر از آن دور افتاده‌ایم که بی‌تعارف می‌شود گفت که دیگر وجود نداریم. کافی‌است که چند صباحی دیگر به همین منوال بگذرد تا باور کنیم که اصلاً نبوده‌ایم».
خبر مرگ خودآگاه “منصور” چنان جان کاه بود که حتی فرصت نفس کشیدن نبود. گریه انگار لقمه ای حرام در گلویم نشسته بود و بُهت اجازه نمی داد که هق هق کنم. در همین حال فیلم روزهایی که در لوس آنجلس با مهربانی پذیرایم بود را در ذهن ام مرور می کردم و دلداری هایش آن زمان که در هند بودم. کوه مقاومی که پیام شادی و آرامش را به خانه ی همه ی دوستان می برد خود نیز بر کوره ی آتش فشانی خانه کرده بود که سرانجام خودآگاه چون ققنوس خاکسترش کند. چنان محو صفحه ی کامپیوتر بودم که گویا همه جهان با نگاه های بهت آلود به هم خیره شده اند در حالی که در ته زلال نگاه های خیس شان، غمی به سنگینی کوه موج می زد و سکوتی وهمناک بین آنها برقرار بود. انگار کسی نمی خواست از فاجعه حرف بزند، شاید همه تقلا می کردند با سکوت خود حدوث فاجعه را باور نکنند، اما تاول دل های عزادارشان رنجبارتر از آن بود که کسی به راحتی بتواند از دست خیزآب تفته اش برهد.
دقایقی چند در آگاهی و ناآگاهی گذشت. به خود که آمدم، سر آستین ام را خیس دیدم و سرم که بر صفحه ی مونیتور نزدیک بود تا شاید در جهان مجازی پیدایش کنم و از آن همه مهر و وفا، سپاس گزارش باشم. بار اندوه ام زمانی بیشتر می شود که روز حدوث واقعه برای کمک گرفتن در ترجمه ی یک عبارت انگلیسی به خانه اش زنگ زدم، اما جواب نداد، به مجید نفیسی هم زنگ زدم، او هم جواب نداد. با خود گفتم حتما دور هم جمع شده اند تا شعر یا نوشته ای را نقد و بررسی کنند. چه تصور بیهوده ای بود اما، که “منصور” برای همیشه گوشی تلفن را وداع گفته بود.

به مرگ می اندیشم و مرگ خودآگاه. به ریشه های علمی این رویداد فکر می کنم. به این که چرا شعر که زندگی است و زندگی که در ادامه ی خود مرگ را دارد، برای هنرمندی که در پایبندی اش به انسانیت ذره ای تردید نیست، مرگ خودآگاه شعر بزرگ و در عین حال سروده ی آخر می شود تا هماره در دل ها تنوره کشد. برای پیدا کردن منطق مرگ خودآگاه به دوستی که روان پزشک است زنگ می زنم و بی آن که از مرگ منصور برای اش چیزی بگویم (آخر او منصور را نمی شناسد)، علت مرگ خودآگاه را از نظر علمی می پرسم تا بعد با توجه به سروده های “منصور” شاید راه به جایی ببرم. او خیلی ساده می گوید: خودکشی، کرداری است آگاهانه که افراد انجام می دهند تا خود را از هستی ساقط کنند. آنچه موجب می شود تا کسی سرانجام به این تصمیم نهایی برسد تا جان خود را خودخواسته بگیرد، از نقطه نظر علمی بیشتر، مشکلات روحی و روانی است که در رأس آنها، افسردگی مزمن قرار دارد، اما در مجموع عوامل مؤثر خودکشی را دشواری های روحی، اجتماعی و حتی بیولوژیکی برشمرده اند. از دیدگاه جامعه شناسان، عامل های مرگ خودخواسته؛ بحران و مشکلات خانوادگی، خشونت های جسمی و روحی، موقعیت ناهنجار اقتصادی، بیکاری یا تنهایی نیز می توانند باشند.
کردار خودخواسته ی دست از جهان کشیدن، سابقه ای به بلندای حیات دارد. در ادیان الهی؛ مسیحیت، یهودیت و اسلام، این کار مذمت می شود در حالی که در بعضی از ادیان شرقی برای حفظ شرف انسانی و اجتماعی این کردار نه تنها منع نشده که قابل قبول هم می باشد؛ از جمله ی آنها می توان از «هاریکیری» در سنت ژاپنی ها یا «خودسوزی زنان بیوه» در دین بودایی نام برد. البته در دوران کهن، در بعضی جاها مثل جامعه ی غیرمتمدن وایکینگ ها، اقدام به مرگ خودخواسته، اگر منتهی به مرگ نمی شد، قابل مجازات بوده است.
از او می پرسم، آخر چرا کسانی دست به این کار می زنند؟ می گوید: ما هنوز پاسخ معینی برای خودکشی نداریم، اما همان طور که گفتم، سه عامل بیولوژیکی، روان شناسی و اجتماعی برای این کردار آگاهانه برشمرده شده است.
از نظر بیولوژیکی، نقص سیستم انتقال خبر از مغز یکی از رایج ترین فاکتورهای خودکشی است.
در مورد روان شناسی، خودکشی می تواند عامل روانی درونی داشته باشد که حاصل تجربه های تلخ پیشین است که درد حاصل از آن فرد را از پای درمی آورد. مورد دیگر بد اندیشیدن است که موجب می شود کسی تفسیری نادرست از آنچه واقعی است داشته باشد و حتی رویدادهای هر روزه ی زندگی را وارونه تفسیر کند و سرانجام هم جان به لبش می کند تا دست از حیات بشوید.
از نقطه نظر اجتماعی، انزوا و تنهایی، خودبیگانگی و دور شدن از شبکه ی اجتماعی و شرم می توانند منتهی به خودکشی شوند.
با سپاس از این دوست، به شعرهای “منصور خاکسار” فکر می کنم که انگار بخشی از آنها هشدار به ما بود تا حواس مان بیشتر به او باشد. هشدار که من روزهای آینده را هم تجربه کرده ام و از تکرار و دلزدگی اش ممکن است که دست از این جهان بشویم و تنهای تان بگذارم. برای این ادعا سراغ مجموعه شعرهای “منصور” نمی روم. به سخنرانی های اش هم اشاره نمی کنم. تتها سه شعر از پنج شعری که در شماره ی سوم نشریه ی «جنگ زمان»، پاییز هشتاد و هشت، منتشر شده است می پردازم که با توجه به تعریف هایی که این دوست روان پزشک از مرگ خودآگاه داد ببینیم که کدام فاکتور در مورد “منصور” بیشتر مصداق دارد.
در بند اول شعر “با دهان مرگ”، از پریشانی ذهن به خاطر جا به جایی پخش چیزی که به تلویزیون می ماند، حرف می زند.
مثل تلویزیونی که
مدارش را کج و کوله بسته اند
ساعت به ساعت
و جا به جا پخش می شود
و ذهنم را بیش تر پریشان می کند.
در بند دوم همین شعر به نوعی اشاره دارد به جسم پس از مرگ که آرام آرام تبدیل به استخوان می شود و از دهان مرگ سخن می گوید:
پاره اسکلتی منحصر به ستون فقرات
با دهان مرگ
و سنگ تابوتی هم قواره ی من
در بخش پایانی بند سوم، “منصور” اشاره می کند به این که موشکافانه همه ی اتفاقات را در نظر داشته و دارد. از نگاه تیزبین یک شاعر البته که نباید چیزی دور بماند:
هرچه را که از سقف عینکم می گذرد
سایه می زنم
نقطه به نقطه
تصویر مرگ را و دقت در آنچه که بر او گذشته را به روشنی در پاره هایی از شعر “با دهان مرگ” می شود جستجو کرد، اما هیچ کدام شان با فاکتورهایی که دوست روان پزشک ام گفته بود، نزدیک نیست.
در شعر دوم که “هنوز هم زمین معلق است” نام دارد، تصویری از محاکمه را به رخ می کشد که دوران قرون وسطا و محاکمه ی گالیله را به یاد می آورد. می شود گمانه زنی کرد که “منصور” از خیلی وقت پیش همنشین مرگ بوده و حتی بعضی اوقات با هم چانه زنی هم می کرده اند، اما معلوم نمی کند که درخواست از کدام طرف بوده؛ “منصور” درخواست مرگ می نوشته یا مرگ می خواسته که منصور به او بپیوندد:
می گوید:
شرح کارت را
قلم به قلم به ترتیب تاریخ
برایم بفرست

به توصیه اش عمل می کنم
و نامش را بی کم و کاست
کنار سطر کتابی که رو به رویم گشوده است
می نویسم
با قید بیست و هشتمین درخواست.
بند سوم همین شعر را می شود با فاکتور افسردگی و تنهایی نزدیک کرد که اگر این حالت مزمن شده باشد، پیامدی مگر مرگ خودآگاه نمی تواند داشته باشد، اما دریغ این جاست که اگر چنین فاکتوری درست باشد، چرا هیچ کدام مان در اندیشه ی درمان نبودیم؟:
آینه ی کج دیوار
عقربه ی ساعت را برمی گرداند
قیافه ام را
تاریک تر نشان می دهد
فضایی که بارها روشن نبوده است
چون گرفتگی ابر
وقتی که دار بلند نخل
از صدا
و ماه
و روشنایی
باز می ماند.
بلافاصله بعد از آن که از فضای تاریک چون ابر گرفتگی اش صحبت می کند در بند بعد مرگ را و نوعی از مرگ خودآگاه را که “غزاله علیزاده” چنان کرده بود را به تصویر می کشد:
گربه ای کنارم لم داده است
پا در هوا،
بر آرنج نیمکت آویخته ام
و در بند پایانی همین شعر باز هم از تنهایی و انزوا شکوه می کند. شکوه ای که یادآور روزهای سرد و سردرگریبانی زنده یاد “اخوان ثالث” است که سرها در گریبان و سلام اش را کسی پاسخ نبوده. حالا در این بند، گویا محاکمه به پایان رسیده و “منصور” هم چنان بر معلق بودن زمین پای می فشارد. او مثل “گالیله” حتی عمل نکرد که با پا بنویسد زمین گرد است اما با زبان بگوید زمین گرد نیست. او در این محاکمه، بر استواری خویش پای می فشارد و هم نشین مرگ می شود:
می گویم:
زمین هنوز هم معلق ست
بی خود نیست روز به خیرم را کسی نمی شنود
و هر چه روی شانه ام گذاشته ام
افتاده است.


در شعر سوم که “آینه ی دو سو” نام دارد هم می شود رد پای مرگ را و ناامیدی را به روشنی پیدا کرد. هشدارهایی که شاید خیلی ها توجه کرده بوده اند اما جرأت طرح آن را نداشته اند که منصور خیلی بزرگ تر از این بود که بشود مرگ اش را به رخ اش کشید. در همین بند، دهان خواب را آیا نمی شود با دهان مرگ که در شعر اول طرح کرده است، موازی و هم عرض خواندشان؟ ذهن مضطرب شاعر که دیگر در میان مان نیست از چه روی پریشان است؟ این اضطراب آیا همان پریشانی شعر اول نیست؟:
گُر نگرفته ام
هنوز از آفتاب
و دهان خواب
شباهت نزدیکی دارد
با ذهن مضطربم
با تصویری زیبا از توقف حیات بین دو ایستگاه که احتمالا تولد و مرگ می باشند و فاصله ی این دو که زندگی نامیده اندش، به مرگ می رسد که خودآگاه انتخاب اش کرد و ما را در غم نبودن اش به دیاری برد که ناشناخته های حیات است و دریغ که نشناخته بودیم اش:
در آستانه ی توقف
مانده ام که باور کنم
آیا رانده ام
وقتی جهان گذرگاهم
بین دو ایستگاه
پایان می یابد

یادش هماره زنده باد.

*) نام یکی از شعرهای زنده یاد “منصور خاکسار” است که در سومین شماره ی نشریه ی «جُنگ زمان» در پاییز سال ۸۸، چاپ شده است.


* عباس شکری نویسنده و مترجم آزاد در اسلو ـ نروژ و از همکاران شهروند در اروپاست که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.