شهروند ۱۱۴۹
جنگ جهانی سوم: ایران بهانه است، اما دلیل نیست


نمایندگان چین با ۲۵۰ میلیارد دلار برای خرید صنایع غرب به راه افتاده اند و این در حالی است که اقتصاد اروپا متاثر از بحران مستغلات آمریکا به خون ریزی افتاده و نیازمند جراحی فوری است

شبح یک جنگ خانمانسوز از فردای یازده سپتامبر بر جهان سایه افکنده است. پیمان شانگهای می رود تا برابر پیمان ناتو سنگربندی کند. اندیشه دو قطبی کردن دوباره جهان هر روز طرفداران بیشتری می یابد. توده های مسلمان، هرگز به اندازه امروز از غرب خشمگین نبوده اند. عطش انرژی چین و جهان صنعتی فروکش پذیر نیست و این ها همه زمینه ساز تصادمی بزرگند که می تواند همان جنگ جهانی سوم باشد.

آیا این تنها یک تصادف است که ولادیمیر پوتین بلافاصله پس از بازگشت از سفر تهران، نسل جدید موشک های اتمی خود را به رخ غرب می کشد؟ آیا این تنها یک تصادف است که جورج بوش ناگهان پس از سفر پوتین به تهران از خطر جنگ جهانی سوم سخن می گوید؟
و آیا این تنها یک تصادف است که استقبال کم نظیر کاخ سفید و کنگره آمریکا از دالائی لاما با سفر پوتین به تهران همزمان می شود؟

نه. این ها تصادف نیستند و اگر باشند تصادف های بسیار بدی هستند و بوی تصادم می دهند.
بوی تصادم، تازه نیست. ممکن است تازه به مشام کسانی رسیده باشد که مسائل مهم جهان امروز را، به گونه ای پایدار دنبال نمی کنند، اما شامه کسانی که با چشم ماهی به جهان پیرامون خود می نگرند، بسیار پیش از این ها بوی این تصادم را گرفته است.

بازگردیم به آستانه دهه نود میلادی، هنگامی که آمریکا به بهانه نجات کویت وارد جنگ نخست خلیج فارس شد. در همان زمان، نشریات معتبر آمریکائی که استراتژی سیاست جهانی را دنبال می کنند از طرحی نوشتند که برای تقسیم جهان به پنج بازار منطقه ای، اما مرتبط با هم تهیه شده بود: بازار آمریکا و کانادا، بازار اروپای غربی و شرقی، بازار جنوب شرقی آسیا، بازار غرب آسیا و شبه قاره هند، و بازار آسیای مرکزی و خاورمیانه. تهیه کنندگان طرح، قدرت های اقتصادی رهبری کننده چهار بازار اول را پیش بینی کرده بودند، اما نتوانسته بودند تعیین کنند که کدام قدرت می بایست رهبری بازار پنجم، یعنی بازار آسیای مرکزی و خاورمیانه را به عهده بگیرد.

سیادت بازار آمریکا و کانادا می بایست با ایالات متحده می بود، چنانکه تا به حال هم بوده است. سیادت بازار اروپای غربی و شرقی را، می بایست کشورهای صنعتی اتحادیه اروپا و در راس آن ها آلمان عهده دار می شدند. تهیه کنندگان طرح، پیش بینی کرده بودند که سیادت بازار جنوب شرقی آسیا، از ژاپن به چین منتقل خواهد شد و سیادت بازار شبه قاره هند را، هند در نتیجه پیشرفت های صنعتی و اقتصادی خود در قرن بیست و یکم به عهده می گیرد.

مشکل رهبری بازار گلوبال پنجم
به این ترتیب، تنها یک بازار مرتبط با جهان گلوبال، بلاتکلیف می ماند: “بازار گلوبال خاورمیانه و آسیای مرکزی” . درباره سرنوشت این بازار، پس از حمله دوم آمریکا به عراق و سرنگون شدن رژیم صدام حسین، یک کارشناس مرکز مطالعات استراتژیک دانشگاه تل آویو چنین نوشت: ” آمریکائی ها می دانند که اسرائیل، به لحاظ نیروی انسانی و مناسبات همواره تیره اش با جهان عرب ، توانائی رهبری بازار خاورمیانه و آسیای مرکزی را ندارد. مصر هم مدام اهمیت و ثبات خود را بیشتر از دست می دهد. ایران، به لحاظ موقعیت جغرافیائی، استعدادهای طبیعی و نیروی انسانی، می تواند نامزد مناسب رهبری چنین بازاری باشد، اما دارای حکومتی نیست که بتوان با آن کار کرد. پس می ماند عراق. آمریکائی ها امیدوارند که بتوانند در این کشور حکومتی را به کرسی بنشانند که با پشتیبانی خودشان، رهبر این بازار صدها میلیون نفری باشد”.

طرحی که به هم ریخت
طرح تقسیم جهان به پنج بازار مرتبط با هم، زمانی ریخته شد که از دید نولیبرال ها، همه چیز جهان عالی به نظر می رسید. بلوک شرق از هم پاشیده بود. چین، با حفظ استبداد سیاسی از سرمایه گذاری های خارجی استقبال می کرد. هند، از اقتصاد هدایت شده فاصله گرفته بود و راه رشد بخش خصوصی و ورود سرمایه های خارجی را هموار می کرد. دوران جنگ سرد به پایان رسیده بود و گورباچف و ریگان پیمان انهدام موشک های قاره پیما و میان برد را امضا کرده بودند. خلاصه، برای نخستین بار پس از جنگ جهانی دوم، به نظر می رسید که جهان به سمت دوران صلح گرم پیش می رود. جنگ های محلی البته ادامه داشت، اما این جنگ ها، نه تنها هیچ تکانی در جوامع صنعتی و در حال تحول ایجاد نمی کرد، بلکه برای بازار تسلیحاتی آن ها، برکت آفرین هم بود. بنابر این می شد مثل همیشه، آن ها را در محاسبات کلان کنار نهاد.

اما اوضاع به سرعت تغییر کرد: روسیه، درگیر فقر شدیدی شد که فقط نخستین سال های پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تجربه کرده بود. بالکان در حال تکه پاره شدن بود. آلمان مجبور بود صدها میلیارد مارک صرف بازسازی نواحی شرقی خود کند و با رواج بیکاری و رکود بازار دست و پنجه نرم می کرد. متحدین اروپائی آمریکا، هنوز می بایست سهم خود را در هزینه های سنگین جنگ اول خلیج فارس به ژاندارم نظم نوین جهانی می پرداختند.

اما چین و هند، کاملا به دور از این گرفتاری ها، میزان رشد اقتصادی سالانه خود را چندین سال بود به ۹ تا ده درصد رسانده بودند. از جانب هند، بوی خطر تازه ای به مشام نمی رسید، اما چین می رفت که این بار، نه به دلیل سرخ بودن، بلکه به دلیل رشد اقتصادی غیرمنتظره خود، بار دیگر به یک تهدید جدی تبدیل شود.

در آغاز، کسی از این خطر سخن نمی گفت، زیرا سرمایه های بزرگ جهان غرب، در بازار تازه جای خود را یافته بودند. صنعت و بازرگانی غرب، برای اقتصاد آزاد چین هورا هم می کشید، اما از آستانه قرن بیست و یکم، هراس سال به سال افزایش یافت. چین، دارای اندوخته ارزی هنگفتی شد که می خواست آن را در همه جای جهان برای سهم بردن از منابع نفت و گاز به کار بیاندازد. بسیار هم موفق بود، زیرا در معاملات خود، همان راهی را می رفت که اسلاف غربی اش قرن ها رفته بودند: معامله، با هرکس که چیز با ارزشی برای روغنکاری چرخ دنده رشد اقتصادی دارد، فارغ از این که فروشنده چه رفتاری با مردمان خود پیشه کرده است. بیشترین دیکتاتورهای آسیا و آفریقا، به شرکای اقتصادی چین تبدیل شدند. این، در شرایطی بود که اتحادیه اروپا، دست کم در ظاهر صحبت از تکیه بر حقوق بشر در قراردادهای خود می کرد. (البته بدون آن که آن را در اغلب موارد رعایت کند).

به این ترتیب بود که چین شاخ شد. شاخی که هر روز بزرگتر و تیزتر می شد و می توانست شکم انحصارات را در سراسر جهان بدرد. انحصاراتی که بر تمام منابع انرژی زا و ثروت آفرین چنگ انداخته بودند و همه شان، بدون استثناء تا اواخر هزاره دوم، به آمریکا، اروپا و ژاپن تعلق داشتند.

آقای بوش، وقتی پس از سفر پوتین به ایران، تجهیز ایران به سلاح اتمی را مقدمه جنگ جهانی سوم خواند، حرف تازه ای نزد. تنها بخش تازه حرف او این بود که برانگیزنده جنگ جهانی سوم می تواند ایران اتمی باشد. آقای بوش، در فردای وقایع تروریستی یازده سپتامبر هم نسبت به خطر جنگ های صلیبی دوم هشدار داد. هیچ فرقی نمی کند که اسم جنگ تازه را صلیبی بگذاریم یا سوم، اما بسیاری از مفسران سیاسی جهان غرب، مدت ها است از خطر جنگی خانمانسوز می گویند و می نویسند. ایران اتمی، هرچند که با هیچ منطق علمی و اقتصادی و ریاضی لازم نیست به وجود بیاید، اما در نهایت، برانگیزنده چنین جنگی نمی تواند باشد، فقط خطر آن را می توان بهانه جنگ قرار داد. جنگی که مقدمات آن را، تضاد منافع چین و آمریکا و اخیرا روسیه و آمریکا فراهم کرده است.

پوتین و رویای قدرت تزاری
دست کم تا مدتی پس از وقایع تروریستی یازده سپتامبر، مناسبات روسیه و آمریکا عالی بود. هنگامی که بوش تصمیم گرفت زیر عنوان نبرد با تروریسم بین المللی سربازانش را وارد خاک افغانستان کند، پوتین از این اقدام استقبال کرد. او، به خوبی می دانست که می تواند زیر همین پوشش به سرکوب جدائی خواهان چچن ادامه بدهد و مطمئن باشد که آمریکا و متحدان اروپائی اش چشم های خود را به این جنایات خواهند بست، اما اتفاقاتی که در حاشیه جنگ افغانستان روی داد، پوتین را با همه زیرکی های ظاهری اش غافلگیر کرد. کوچکترین این اتفاق ها، استقرار یکان های آمریکائی در بیشتر پایگاه های پیشین ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جمهوری های آسیای میانه و گسترش نفوذ آمریکا در این جمهوری ها بود.

آمریکائی ها وعده داده بودند که فقط برای رساندن نیرو به افغانستان از این پایگاه ها استفاده کنند، اما با گذشت ۵ سال از سرنگونی طالبان، همچنان در این پایگاه ها جا خوش کرده اند و هیچ صحبتی از بازگشت یا انتقال آنان نیست. به این ترتیب، ایالات متحده آمریکا روسیه را در سراسر جنوب به محاصره خود در آورده است. پوتین، از همان آغاز نخستین دوره ریاست جمهوری خود، به سیاستمداری معروف شد که رویای بازگرداندن روسیه را به قدرت تزاری در سر می پروراند. او، که اکنون آخرین ماه های دومین دوره ریاست جمهوری خود را می گذراند، در دو سال اخیر تلاش بسیاری کرد که مجلس را به اصلاح قانون اساسی وادارد، تا بتواند برای سومین دوره نیز نامزد ریاست جمهوری شود، اما حریف مخالفان نشد. اخیرا در مطبوعات غرب سخن از آن است که پوتین، در پایان دوران دوم ریاست جمهوری، نامزد مقام نخست وزیری می شود، اما ترتیبی خواهد داد که چند ماه بعد، انتخابات پیش رس برگزار شود و دوباره به کاخ ریاست جمهوری راه یابد. در این صورت، او باز امکان خواهد یافت که دو دوره دیگر رئیس جمهور بماند.

پوتین، رنجیده از پیمان شکنی آمریکائی ها، راه نزدیکی به چین را پیش گرفت و با همکاری پکن، پیمان شانگهای را بنیاد نهاد. ایران هم که فعلا نقش عضو ناظر این پیمان را دارد، درخواست عضویت رسمی آن را کرده است. پیمان شانگهای، در آغاز، زیر عنوان همکاری برای مبارزه با تروریسم بنیاد نهاده شد، اما بعد، نه تنها فعالیت های خود را به حوزه اقتصاد گسترش داد، بلکه به چشم اندازهای نظامی هم رسید و همین امسال نخستین مانور مشترک خود را با شرکت نیروهای روسیه، چین و برخی از جمهوری های آسیای میانه برگزار کرد. تازه ترین اقدام، تغییر نام پیمان شانگهای به “سازمان همکاری های شانگهای” بود. این، خود نشانه گسترش حوزه فعالیت های آن است و چه بسا که آن را به جبهه ای در برابر ناتو تبدیل کند.

پوتین، در برخورد با برنامه های هسته ای ایران نیز، سیاست یک بام و دو هوا پیشه کرد تا هم اعتبار خود را در میان غربی ها حفظ کند و هم سود عظیم مشارکت در این برنامه ها را در ایران. او، که بیشترین سود را از بحران هسته ای ایران نصیب اقتصاد کشورش کرده است، تا به حال پیشنهادهای گوناگونی برای حل مسالمت آمیز این بحران داده، که غنی سازی اورانیوم مورد نیاز ایران در خاک روسیه مهمترین آن ها است. خبرگزاری ها گزارش دادند که رئیس جمهور روسیه، در جریان دیدار اخیر خود با آیت الله خامنه ای، پیشنهاد تازه ای را تسلیم وی کرده است، اما جزئیات این پیشنهاد فاش نشد.

پوتین، از سوی دیگر دست به تلاش های گسترده ای زد که مناسبات خود را با اتحادیه اروپا صمیمانه کند، اما اروپائی ها، به استثنای آلمان، بیشتر تمایل داشتند که روسیه را به راه خودشان بکشند، بدون آن که با این کشور مثل یک عضو برابر حقوق برخورد کنند. این تنش، ادامه یافت تا آن که کاخ سفید اعلام کرد قصد دارد سپر دفاع موشکی پاتریوت را در شرق اروپا، یعنی در کنار گوش مسکو مستقر سازد. واشنگتن، کوشید تبلیغ کند که هدف استقرار این سیستم، مقابله با خطر حملات موشکی ایران به اروپا است. این طرح با مخالفت جدی روسیه مواجه شد. سیاستمداران روس، بارها اعلام کردند که ایران، اصولا امکان پرتاب موشک به اروپا را ندارد و هدف سیستم جدید، نه ایران، که روسیه است.

کار این اختلاف تا آنجا بالا گرفت که روسیه حاضر نشد در نشست مربوط به منع گسترش سلاح های مترادف شرکت کند، اما به امید خنثی کردن این طرح، پیشنهاد استفاده مشترک از ایستگاه رادار موجود در خاک آذربایجان را، برای کنترل فعالیت های موشکی ایران، با آمریکا در میان نهاد. نخستین دور مذاکرات دو کشور، حدود دوماه پیش، در باکو انجام شد، اما نتیجه نهائی آن هنوز روشن نیست.

اقدام پر سرو صدای دیگر پوتین، برای قدرت نمائی در برابر غرب، فراهم ساختن زمینه های ایجاد “اوپک گاز” بود. سازمانی شبیه اوپک نفت برای کنترل قیمت گاز در بازارهای جهانی. یکی از سرسخت ترین پشتیبانان این طرح، شخص آیت الله خامنه ای رهبر مذهبی جمهوری اسلامی بود، که تاکنون چند بار از عزم راسخ خود برای تحکیم سروری جهان اسلام بر جهان غرب سخن گفته است. در راه استفاده از ایران، برای سینه سپرکردن در برابر آمریکا، پوتین در سفر اخیر خود به تهران، تا آنجا پیش رفت که محمود احمدی نژاد، تکذیب کننده کشتار یهودیان را نیز به مسکو دعوت کرد!

ترس اروپا از روسیه
کشورهای صنعتی اروپا، در زمینه ای کاملا متفاوت، نگران قدرت نمائی های تزار جدید روس هستند. آن ها برای تامین گاز خود، تاکنون به شدت وابسته به روسیه باقی مانده اند. ترس بزرگ آنان اینست که پوتین در موقع ضروری از سلاح گاز برای اعمال فشار بر آن ها استفاده کند. این خطر را، بیش از همه آلمانی ها احساس می کنند که حدود هشتاد درصد نیاز گازشان از روسیه تامین می شود. پوتین، زمستان سال ۲۰۰۶ جریان گاز را به روی اوکراین بست، تا به انتقام شکست طرفداران خود در انتخابات اوکراین، قیمت پیشنهادی خود را به این کشور تحمیل کند. این اقدام، به ترس اروپائی ها بیشتر دامن زد. در اینجا بود که طرح احداث خط لوله گاز “نابوکو” در دستور کار قرار گرفت. اروپائی ها امیدوارند که از این طریق، بتوانند روسیه را دور بزنند و گاز حوزه خزر را از طریق ترکیه به اتریش برسانند. انتقال گاز ایران نیز، از طریق این خط لوله عملی خواهد بود. از این رو است که آمریکائی ها با آن به شدت مخالفند.

در چنین شرایطی است که پوتین بلافاصله پس از بازگشت از تهران، با غرور از دسترسی کشورش به نسل جدیدی از موشک های هسته ای خبر می دهد. اهمیت اظهارات پوتین آنجا است که می گوید: “مجهز شدن روسیه به این موشک ها، به خاطر رقابتی که بر سر منابع انرژی ایجاد شده ضروری است و تلاش ما، در راه ساختن این موشک ها، واکنشی است در برابر لشگرکشی آمریکا به عراق”.

به این ترتیب می بینیم که این تنها بوش نیست که نسبت به خطر جنگ جهانی سوم هشدار می دهد، بلکه پوتین نیز متقابلا هشدار می دهد که کشورش برای حضور در این جنگ آماده شده است! پس، بازهم ایران اتمی، اگر بهانه ای برای راه افتادن جنگ جهانی سوم باشد، برانگیزنده آن نیست. یکی از دلایل عمده، تضاد منافع آمریکا و روسیه است. دلیل عمده دیگر، ترسی است که چین برانگیخته است.

سلطه اجتناب ناپذیر چین بر اقتصاد جهان
در آستانه حمله آمریکا به افغانستان، بنیاد مطالعات اقتصاد انسانی مونیخ، جزوه ای با عنوان جنگ نفت منتشر کرد*. محققان این بنیاد، با استناد به ارقام و آمار و اطلاعات انکار ناپذیر نشان می دادند که حمله به افغانستان و جنگ های دیگری که در راه است، انگیزه ای جز ترس آمریکا از سلطه چین بر منابع انرژی خاورمیانه ندارد. از جمله اطلاعات حیرت انگیز این گزارش مستند، این بود که سهم چین در تولید ناخالص جهان، تا سال ۲۰۱۷ به بیست و دو و نیم درصد خواهد رسید. در همانجا اشاره شده بود که در سال ۱۰۱۷ ، سهم آمریکا و ژاپن، روی هم برابر با ۱۷ درصد تولید ناخالص جهان خواهد بود. یعنی چین، که تا پایان قرن بیستم یکی از کشورهای در حال توسعه جهان محسوب می شد و از کشورهای صنعتی کمک های عمرانی دریافت می کرد، در دومین دهه قرن بیست و یکم، سهمی پنج و نیم درصد بیش از آمریکا و ژاپن خواهد داشت.

برای این که روشن شود این محاسبات چقدر دقیق بوده است، نباید تا ده سال دیگر صبر کرد. تا همین حالا، همه نشانه های دقت اطلاعات مرکز مطالعات اقتصاد انسانی مونیخ آشکار شده است. در سال ۲۰۰۶، چین توانست آلمان را به عنوان سومین قدرت اقتصادی جهان پس از آمریکا و ژاپن، پشت سر بگذارد. ذخیره ارزی چین، اکنون به هزار میلیارد دلار رسیده است. اخیرا روزنامه های آلمانی گزارش دادند که جمهوری خلق چین ۲۵۰ میلیارد دلار به خرید سهام موسسات اقتصادی غرب اختصاص داده است. این رقم نجومی می تواند مدیران بسیاری از شرکت های غربی را با دهان آب افتاده به سر میز مذاکره با نمایندگان دولت چین بنشاند. این موفقیت ها، در شرایطی نصیب چینی ها می شود که بازار اروپا متاثر از بحران مستغلات آمریکا دستخوش خونریزی شده و به جراحی فوری نیازمند است. اعتصاب های اخیر لوکوموتیورانان فرانسه و آلمان را یک نمونه بگیرید. سرمایه، نه مرز می شناسد و نه وطن. سرمایه به هرجا که سود بیاورد و امنیت داشته باشد جاری می شود. سود، در کوتاه مدت و میان مدت، در همکاری با چین است و آمریکا نمی تواند جلوی این روند را بگیرد، مگر با ایجاد ترس. و چه ترسی بالاتر از ترس جنگ جهانی سوم؟

اشتباه محاسبه مفسران اروپا
بسیاری از مفسران اروپائی، این روزها، رئیس جمهور آمریکا را، به خاطر طرح خطر جنگ جهانی سوم، مورد حمله قرار داده اند. لحن آن ها، در مواردی بسیار تند و حتی توهین آمیز است. یکی از مفسران آلمانی، حتی تا آنجا پیش رفت که سخن بوش را یاوه خواند، اما واقعیت آن است که جرج بوش، در طرح خطر جنگ سوم به بیراهه نمی رود. او، فقط به عمد بهانه را به جای انگیزه می نشاند. نه. ایران اتمی، اگر بهانه جنگ سوم باشد، دلیل آن نیست. دلیل آن، همین واقعیاتی است که آمد: تصادم منافع چین، روسیه و آمریکا.

و دامنه جنگ جهانی سوم، اگر درگیر شود، بسیار گسترده تر از دامنه جنگ جهانی دوم خواهد بود. به این دلایل:

– حکومت های چپ گرای آمریکای لاتین، اکنون چند سال است به این نتیجه رسیده اند که علت اصلی یکه تازی های آمریکا و سرمایه های کلان، تک قطبی شدن جهان است. آن ها توانسته اند بسیاری از سیاستمداران کشورهای غیرمتعهد را با خود همصدا کنند.

– پیمان شانگهای می رود تا به مرکز تجمع منافع روسیه، چین، افغانستان، ایران، جمهوری های آسیای میانه و در آینده احتمالا بسیاری دیگر از کشورهای آسیائی تبدیل شود و جبهه ای در برابر ناتو ایجاد کند.

– آمریکا و متحدانش، در طول تاریخ هرگز به اندازه امروز مورد خشم توده های وسیع مسلمان نبوده اند. آن ها، از اندونزی گرفته تا شبه جزیره بالکان در قلب اروپا، پراکنده اند. میلیون ها مسلمان ساکن کشورهای اروپائی و آمریکای شمالی را هم، که اغلب جذب فرهنگ جوامع میزبان نشده اند، باید بر آن ها افزود. آن ها بشکه های باروتی هستند که در محل منفجر خواهند شد.

پس، جنگ جهانی سوم، اگر به راه بیافتد، این بار دیگر هیچ نقطه ای از جهان را از آسیب خود مصون نخواهد گذاشت. ایران، تنها بهانه است، اما دلیل، تضاد شدید منافعی است که بر سر سود و سرمایه در جهان ایجاد شده است. به قول نوام چامسکی، تنها جنبشی نظیر جنبش ضد جنگ ویتنام است که ممکن است بتواند مانع برافروخته شدن شعله های جنگی دیگر از سوی آمریکا شود. شعله های جنگ جهانی سوم را، هیچکس جز آمریکا نخواهد افروخت و دلیل آن روشن است: رشد تضادها، ایالات متحده آمریکا را در شرایطی قرار داده است که باید از موضع تهاجمی به موضع تدافعی نقل مکان کند. و این، برای هیچ مهاجمی ساده نیست، مگر آن که در برابر تهاجمی قوی تر مجبور به پذیرش آن شود. و جناح جنگ طلب دولت آمریکا باور ندارند که هزاره سوم “هزاره آمریکائی” نخواهد بود.