Pereira declares

نوشته ی آنتونیو تابوکی Antonio Tabocchi

ترجمه به انگلیسی:Patric Creagh 

مدتی پیش دوست عزیزی خواندن کتاب “پریرا چنین می گوید” را به من توصیه کرد. از مطالعه کتاب بهره و لذت فراوان بردم و آن را در نوع خود شاهکاری مسلم می دانم. این رمان کوتاه ۱۳۶ صفحه ای آمیزه ای دلکش و شگفت انگیز از هنر داستان پردازی، فلسفه، روانشناسی و هم چنین سیاست و از همه مهم تر حاوی پیامی بس تفکرانگیز و بیدار کننده برای تمامی صاحبان قلم و دست اندرکاران رسانه ها، به ویژه در کشورهای استبداد زده و خفقان گرفته است. تا یادم نرفته این را هم اضافه کنم که بر مبنای کتاب مورد بحث، در سال ۱۹۹۶ فیلمی نیز به زبان ایتالیایی به نام Afirma Pereira ساخته شده به کارگردانی Roberto Faenza و بازیگری هنرپیشه نامدار و فقید مارچلو ماسترویانی. داشتم این اثر را به فارسی برمی گرداندم که باخبر شدم که دو ترجمه خوب آن۱ قبلاً در ایران منتشر شده، و من از ادامه ی ترجمه منصرف شدم.

زمان وقوع حوادث داستان، ماه جولای ۱۹۳۸ میلادی و مکان آن شهر لیسبون پایتخت کشور پرتغال است. در آن ایام شهر لیسبون غرق در طراوت نسیمی که از پهنه نیلگون اقیانوس اطلس می وزید، زیبایی و درخششی رویایی داشت ولی مردم روز و روزگار خوشی نداشتند، زیرا گرفتار اهریمن استبداد بودند و رژیم افراطی، راست گرا و مرتجع آنتونیو سالازار دمار از روزگار آنها درآورده بود. آزادی قلم و بیان وجود نداشت و هر نوشته ای پیش از انتشار می بایست به تصویب مقامات سانسور دولتی می رسید. عوامل سرکوبگر یک کارگر سوسیالیست را که با گاری میوه به بازار می برده کشته و طالبی های او را به خونش آغشته کرده بودند. تمام بازار در اعتراض به این اقدام وحشیانه متشنج و ناآرام بود ولی روزنامه ها حتی جرأت انتشار خبر مربوط به آن را نداشتند. خلاصه این که در آن دوران نه تنها لیسبون و کشور پرتقال بلکه سرتاسر اروپا بوی مرگ می داد.

زمان و مکان رویدادها را به اختصار برایتان توصیف کردم. حالا می پردازم به معرفی برجسته ترین شخصیت های داستان و ارتباط آنها با یکدیگر. دکتر پریرا مرد جاافتاده و نسبتاً چاقی است که از ناراحتی قلبی و فشار خون بالا رنج می برد، همسر دلبندش چند سال پیش در اثر بیماری سل زندگی را بدرود گفته، فرزندی هم ندارد و تنهای تنها زندگی می کند. دوست و محرم راز او کشیشی است به نام آنتونیو که فقط ماهی یک بار او را می بیند. تنهایی او در حدی است که عادت دارد تقریباً هر روز با تصویر همسر فقیدش گفت وگو و درد دل کند و جواب خود را از لبخند دور، مبهم و اسرارآمیز او دریافت دارد. او قبلاً به مدت ۳۰ سال خبرنگار حوادث بوده ولی سمت کنونی او دبیر صفحه فرهنگی یک روزنامه عصر به نام لیزبوا است. وضع مالی اش خوب است، نه این که ثروتمند باشد ولی دستش به دهانش می رسد. سرایدار ساختمان برایش غذا درست می کند و هر وقت هم که بخواهد در رستورانی به نام ارکیده که پاتوق نویسندگان و روشنفکران است غذا می خورد. عاشق ادبیات است، از آن لذت می برد و پرداختن به آن را با اهمیت تلقی می کند. او علیرغم حرفه ای که دارد از دنیای دور و برش تقریباً بی خبر است و بیشتر در دنیای تنگ و محدود زندگی معمولی و یک نواخت خودش به سر می برد. کار عمده اش ترجمه آثار ادبی نویسندگان قرن نوزدهم فرانسه است که آنها را قبل از انتشار به تأیید مقامات سانسور می رساند. روی هم رفته از کاری که می کند راضی است، اما بازی روزگار برای این فرد محافظه کار و نسبتاً عادی سرنوشت دیگری رقم زده است.

ظرف مدت فقط یک ماه اتفاقاتی غیرمنتظره در زندگی یکنواخت و ملال آور او روی می دهد که به راستی جذاب، شیرین، هیجان آور، غم انگیز و در عین حال الهام بخش است. این قسمت بسیار جالب رمان را از ترس این که مبادا لطف و شیرینی خواندن اصل کتاب کم شود فشرده بیان می کنم.

***

روزی از روزها که سردبیر روزنامه در حال گذراندن تعطیلات و دکتر پریرا در دفتر کارش سرگرم آماده کردن مطالب صفحه فرهنگی بوده است، از روی خستگی و بی حوصلگی و کاملاً به طور اتفاقی، مجله ای را برمی دارد و ورق می زندکه نقد نامه ای ادبی است و بخشی از آن به فلسفه اختصاص یافته است. در آن مجله مقاله ای تحت عنوان “اندیشه مرگ” توجهش را جلب می کند که برگرفته از یک پایان نامه تحصیلی و نویسنده اش شخصی به نام مونتیرو روسی دانش آموخته ی دوره دکترای فلسفه از دانشگاه لیسبون بوده است. با توجه به این که دکتر پریرا نسبت به مسئله مرگ نوعی وسواس روحی دارد و بیشتر وقت ها فکر و ذکرش متوجه آن است، از مقاله خوشش می آید و نویسنده آن را هم فکر و هم روحیه خود می پندارد. به هر حال بعد از خواندن مقاله، شماره تلفن نویسنده را از دفتر راهنمای تلفن پیدا می کند، به او زنگ می زند و از او برای همکاری با صفحه فرهنگی روزنامه دعوت می کند. مونتیرو از پیشنهاد استقبال می کند و در کافه ای با یکدیگر قرار ملاقات می گذارند. بعد از صحبت های مقدماتی، پریرا می گوید مقاله ات را درباره مرگ خواندم و به نظرم جالب رسید. هر روزنامه ای باید مقاله ای در یادبود نویسندگان متوفی و هم چنین سوگنامه یا شرح مختصری از زندگی نویسندگانی که در آینده خواهند مرد، داشته باشد. تهیه سوگنامه کار آسانی نیست و باید از پیش آماده شده باشد. من دنبال آدمی هستم که پیشاپیش در مورد نویسندگان بزرگ معاصرمان سوگنامه بنویسد. فکرش را بکنید اگر همین فردا موریاک بمیرد چطور می توانیم برایش سوگنامه منتشر کنیم؟ مونتیرو جواب می دهد چیزی که دوست دارم زندگی است ولی اگر از من می خواهی درباره مرگ بنویسم و بابت آن به من پول می دهی حرفی ندارم و از عهده ام برمی آید. تا پس فردا آن را تهیه می کنم. چطور است یک خطابه خاکسپاری درباره گارسیا لورکا بنویسم؟ هر چه باشد او نهضت آوانگارد را در اسپانیا به وجود آورده است و از همه مهم تر این که لورکا هنرمندی همه فن حریف است؛ هم شاعر، هم موسیقی دان و هم یک نقاش! پریرا می گوید لورکا به نظرم انتخاب ایده آلی نیست ولی می توانم آن را تجربه کنم، به شرط این که به شخصیت او منحصراً به عنوان یک هنرمند اشاره کنی و به سایر جنبه ها که ممکن است در شرایط کنونی مسئله ساز باشد نپردازی. مونتیرو قبول می کند و بابت این کار پیش پرداخت می گیرد ولی دکتر پریرا مقاله اش را غیرقابل چاپ تشخیص می دهد. با این وجود همکاری آنها به این شکل ادامه می یابد که مونتیرو به نگارش مقاله ای غیرقابل چاپ ادامه می دهد و دکتر پریرا هم بدون این که دلیل کار خودش را به درستی بداند بابت آنها از جیب خودش پول می پردازد!  شاید دلیل کارش این باشد که شباهتی بین دوران جوانی خود و مونتیرو تشخیص می دهد و شاید هم به این علت باشد که وی را جای فرزند خود به حساب می آورد و به این می اندیشد که اگر فرزندی داشت، وی هم سن و سال مونتیرو روسی بود و می توانست به جای درد دل کردن با تصویر همسرش، با او دور یک میز بنشیند و گفت وگو کند. شخصیت دیگر داستان، دوست دختر مونتیرو روسی است؛ دختری زیبا، باطراوت و از نظر سیاسی بسیار فعال و درگیر که توسط مونتیرو به دکتر پریرا معرفی می شود. در یکی از دیدارهایی که دکتر پریرا با او دارد، مارتا می گوید امروز روزنامه لیزبوا را خریدم. حیف که اصلا به کشته شدن آن گاریچی سوسیالیست اشاره ای نشده بود و در عوض همه اش از حرکت بزرگترین قایق تفریحی دنیا که خبر چندان مهم و جالبی نبود، صحبت شده بود. دکتر پریرا بی دلیل احساس گناه می کند و جواب می دهد که سردبیر در حال گذراندن تعطیلات است و من فقط مسئول صفحه فرهنگی آن هستم.

کوتاه سخن این که آشنایی دکتر پریرا با مونتیرو و مارتا و هم چنین گفت وگوی کوتاه او با یکی دو شخصیت دیگر داستان، وجدان خواب آلود او را به حدی بیدار می کند که ابتدا به پسرعموی مونتیرو که یک مبارز سیاسی تحت تعقیب است، برای مخفی شدن کمک می کند و بعد هم خود مونتیرو را در خانه اش پناه می دهد و چشمانش به روی حقایق دور و برش به خوبی باز می شود!

رمان مورد بحث از این نقطه به بعد، اوجی بسیار غم انگیز، تراژیک و قهرمانانه پیدا می کند. در فصل آخر کتاب دکتر پریرا را می بینیم که به جای ترجمه آثار نویسندگان قدیم فرانسوی، خود مقاله ای می آفریند که می توان آن را اوج شکوفایی ادبی و بلوغ فرهنگی ـ سیاسی او دانست. عنوان مقاله را می گذارد “یک خبرنگار به قتل رسید”. مقاله، آن طور که شقایق شرفی آن را به فارسی ترجمه کرده، این طور شروع می شود:”مونتیرو روسی نام داشت و ایتالیایی الاصل بود. در تهیه مقاله های یادبود با روزنامه ما همکاری می کرد. مقاله هایی درباره ی نویسندگان بزرگ عصرمان نوشته است؛ نویسندگانی چون مایا کوفسکی، مارینتی، دانونتسیو و گارسیا لورکا. مقاله های او تا به حال منتشر نشده اند اما شاید روزی به چاپ برسند. جوان با نشاطی بود که به زندگی عشق می ورزید و در عوض از او خواسته بودند که درباره ی مرگ بنویسد، تکلیفی که از آن سر باز نزد و مرگ، دیشب به سراغش رفت. دیشب که در خانه ی دبیر صفحه ی فرهنگی لیزبوا دکتر پریرا نویسنده این مقاله، مشغول صرف شام بود، سه مرد مسلح به آپارتمان حمله کردند، خودشان را پلیس سیاسی معرفی کردند، اما هیچگونه مدرکی نشان ندادند که دلیل بر گفته شان باشد…”

قصد تعریف این بخش را ندارم و بهتر است آن را در کتاب بخوانید.

در انتها دکتر پریرا مقاله ی خود را با امضای خودش به پایان برده و به چاپخانه می برد و با زیرکی خاص و تمهیدی از پیش ترتیب داده شده کارگر چاپخانه را راضی می کند تا مقاله ی بسیار حساس و خطرناکش را بدون اطلاع سردبیر و موافقت مقامات سانسور چاپ کند.

حالا زمانی ست که قبل از آمدن روزنامه به روی پیشخوان روزنامه فروشی ها، از کشور خارج شود.

در پایان کتاب سرنوشت دکترپریرا و مارتا در هاله ای مبهم و پر رمز و راز رها می شود و سایر اتفاقات و ماجراها به تخیل خواننده واگذار می شود شقایق شرفی چه خوب گفته است که: “داستان ها را نه آغازی است و نه پایانی”.

پانویس:

۱ـ ترجمه های فارسی کتاب:

ـ پریرا چنین می گوید. داستان قتل نویسنده به روایت پریرا / آنتونیو تابوکی، ترجمه شقایق شرفی، نشر گفتار، تهران ۱۳۷۹.

ـ پریرا گواهی می دهد/ آنتونیو تابوکی. ترجمه ی رویا لطافتی و احمدرضا نفریان، نشر سی بال هنر، تهران ۱۳۸۱.