براهیم بسته های پارچه و شکلات را گذاشت جلوی حوا، دشداشه اش را بالا کشید تا بتواند راحت بنشیند و نشست روی حصیر کف مهتابی. حوا با خوشحالی براهیم را ورانداز کرد و پرسید: میخوای بمونی یا برمی گردی؟

– همین جا می مونم

حوا پکی به قلیان زد و گفت: بایه یه فکری برات بکنم. براهیم لبخندی زد و قلیان را از حوا گرفت. براهیم سرفه کرد و حوا با شیطنت نجوا کرد: به تنباک عمانی عادت کردی، بده تنباکش رو عوض کنم. و سر قلیان را برداشت و مشغول عوض کردن تنباکو شد. و همانطور که پشتش به براهیم بود گفت: بشیر را که می شناسی؟ براهیم با تکان دادن سر تأیید کرد. حوا گفت فردا می برمت خونه بشیر.

طرح محمود معراجی

بشیر دستی به چشمهایش مالید و عینک زهوار در رفته ای که شیشه اش چند جا ترک برداشته بود را از دست زنش گرفت و به چشم زد. براهیم دست بشیر را بوسید. حوا بی مقدمه گفت: اومده که همین جا بمونه. بشیر با خنده گفت خیرن انشاالله. حوا ادامه داد: اگه زن بگیره همین جا موندگار میشه. بشیر نیم نگاهی به بسته شکلات سوغاتی براهیم انداخت و رو به براهیم گفت: حگ۱ با حوان. براهیم سرش را پایین انداخت. حوا با این مقدمه چینی گفت: می خوام زینبو را بگیرم برای براهیم. بشیر بی رودربایسی پرسید: چکک پول داری براهیم؟ بجای براهیم حوا جواب داد: چکک می خوای؟ بشیر چایی را هورت کشید و گفت: یک میلیون. حوا قلیان را از زن بشیر گرفت: یک میلیون زیادن، و سئوال کرد: از احمد محد احمد چکک گرفتی عاشه را بهش دادی؟ بشیر استکان زرد شده از رنگ چایی را گذاشت توی نعلبکی و گفت: احمد محد احمد جوون بود. حوا قهقهه سرداد و گفت: مگه براهیم ما پیره؟ و پرسید: زینبو چن سالشن؟ بشیر رو کرد به زنش. زن بشیر گفت: سه سال از عاشه کوچکترن، عاشه بگمونم چهارده سالش بود.

براهیم به حرف آمد و گفت: پونصد تومن، دوتا قواره پارچه هم میدم، با دوتا النگوی طلا.

بشیر پول و پارچه و النگو را گرفت و زینبو را تحویل داد. خیالش راحت شد که عایشه و زینب را شوهر داده و می تواند شب را راحت بخوابد. حوا پرسید: شناسنامه نداره؟ بشیر جوابداد: نه! زن بشیر گفت: یک تا شناسنامه توی صندوق هست، نادونم مال کدوم یکی ن. حوا شناسنامه پاره پوره را داد به براهیم. براهیم شناسنامه را گذاشت توی جیب دشداشه و راه افتاد.

ملا نگاهی به شناسنامه انداخت و گفت: ای شناسنامه مال ای نین!  مال موسان. حوا برقع اش را بالا زد و گفت: ها موسی چن سال پیش مرد از زینبو گپ تره؛ و پرسید پ حالا چه بکنیم؟ ملا گفت: عقدش می بندم بعدا براش شناسنامه بگیرید. براهیم گفت: باشه.

زینبو در را بروی غریبه گشود و پرسید با کی کار داری؟ غریبه نگاهی به زینبو انداخت و گفت: براهیم. زینبو کنار رفت و اجازه داد تا غریبه داخل شود. غریبه دشداشه اش را با دست جمع کرد و نشست روی مهتابی. زینبو گفت: براهیم داخل اتاق خوابیده. غریبه گفت: منتظر می نشینم تا بلن بشه. زینبو چای و قلیان را گذاشت جلو غریبه و سرگرم کارهای خودش شد. غریبه با نگاهش زینبو را دنبال کرد. زینبو متوجه رد نگاه غریبه شد و خودش را پنهان کرد پشت نخل وسط حیاط. غریبه قلیان را به کناری نهاد و لم داد به پشتی کج و کوله روی حصیر.

زینبو عذاب می کشید. بخودش گفت کاش حوا اینجا بود. دو ساعت تمام غریبه و براهیم در اتاق را بسته بودند. صدای خنده و خوش و بش شان زینبو را کلافه کرده بود.

حوا قلیان می کشید و زینبو با چشمانی تر زل زده بود به پولک های رنگی شلوار بندری حوا. عاقبت حوا پس از سکوتی طولانی به حرف آمد و گفت: مریمو را بخاطر عبدل مخنت۲ ول کرد. زینبو پرسید: عبدل کیه؟

– همی یارو که چن روز قبل اینجا بود. عبدل مخنت. زینبو با اضطراب نگاهی به حوا انداخت. حوا نگاهش را خواند: ها، براهیم هم مخنته. خواهرم که مرد خودم بزرگش کردم. شوهرم که توی دیریا غرق شد، امیدم به براهیم بود. با پیله وری بزرگش کردم. رفت گتر. شنیدم اونجا مخنت شده. اشکهای زینبو آرام سرازیر شد و زیر لب نجوا کرد:

– دوش وقتی براشون خوراکی بردم دیدم براهیم لخت درازکشیده و عبدل خوابیده روش.

حوا پکی طولانی به قلیان زد و گفت: زن صالح می گفت دوش براهیم و عبدل با صالح رفتن دبی تا از اوجا برن گتر۳. زینبو با ترحم پرسید: مریمو چه بو؟ حوا به آرامی جواب داد: مریمو خانم۴ شد!

۱ـ حق

۲ـ همان مُخنث ادبیات کلاسیک فارسی است. عبید زاکانی می گوید مخنثی ماری خفته دید گفت دریغا از مردی و سنگی

۳ـ اهالی هرمزگان به تأسی از ساکنان عرب حوزه خلیج فارس به قطر می گویند گتر

۴ـ تن فروش