نزدیک ظهر به مزرعه رسید. همان راه همیشه بود که هیچ وقت از راندن در آن خسته نمی شد. پر از نور، مه، و باد که تمامی این عناصر را در زمینه ای سبز با هم مخلوط می کرد و منظره ای دیگر عـرضه می داد. مزرعـه گرتا دوست دخترش مابین تپه ای سبز و رودی همیشه آبـی قرار داشت. پر از درخت بود و خوکدانی های مطرود و سیلوئی کهنه که در حاشیه تپه تنها به عنوان یادگار باقی مانده بود. خوک دانی و طویله ی نو را در حاشیه رود ساخته بودند. سیلوی جدید هم در حد فاصله ما بین این دو قرار داشت. گرتا به عادت همیشه یا پشت پنجره به انتظار نشسته بود یا که در بیرون جائی که ماشین ها را پارک می کردند. آن روز بیرون روی تنه ی شکسته درختی نشسته بود که دورتر از جای همیشه بود، بیشتر به طویله ی قدیمی گاو ها نزدیک بود تا به پارکینگ. داشت با سگ های هاسکی شان بازی می کرد. ماشین او را که دید از درخت پائین پرید و خودش را به سرعت به او که هنوز مشغول پارک کردن زیر سایه درختی بود رساند. پایش را پائین نگذاشته بود که او را بغل کرد و تا می توانست فشار داد. بالاخره ریشه آلمانی داشت، قوی و ورزیده. می شد احساس رضایت را توی صورتش دید. طولی نکشید که همان حرف قدیمی را زد که محمد منتظرش بود: “مومد چقدر بوی سیگار میدی؟”

محمد که از فشار داشت سینه اش درد می گرفت او را بوسید و رفت بطری شرابی از ماشین آورد. دو تائی و در حالی که چند تائی از سگ های مزرعه آنها را دنبال می کردند به سمت خانه ای که شباهت فراوانی به خانه های روستائی آلمان داشت رفتند. نامادری که میز را تقریبا چیده بود منتظر او بود. همیشه از دیدنش خوشحال میشد. جلو آمد و گونه هایش را بوسید. به همین راضی بود. انگار که وظیفه اش را تمام کرده به آشپزخانه برگشت.

پذیرائی مفصلی از او کردند. میز بلند بالائی چیده بودند. چند جور سالاد، ذرت، و کمی هم برنج که می دانستند دوست دارد. منتظر ماندند تا کلاوس پدر گرتا و ماتیاس برادر جوان ترش از مزرعه برگردند. همیشه بوی خوک از آنها می آمد. خوش و بشی با او کردند و بعد از مختصری شستشو با همان لباس ها برگشتند سر میز ناهار. معلوم بود که خیال دارند دوباره پس از ناهار برگردند مزرعه. شرابی خوردند تا نامادری از آشپزخانه با سینی بزرگی با گوشت سرخ کرده برگشت. ماتیاس گوشت را برید و برای هر کس تکه ای گذاشت. سر میز، نامادری که تنها مذهبی واقعی خانواده بود سرش را پائین گرفت و در آرامش زیر لب دعائی کوتاه خواند. تمام که کرد بلند شد و رفت دوباره لیوان های شراب را پر کرد. سر میز مثل همیشه حرف زیادی برای رد و بدل کردن نداشتند. نه اهل سیاست بودند و نه ورزش که محمد سرش برای هر دو درد می کرد. می ماند که او گوش بدهد به زندگی روزمره ی مزرعه، به حرف زدن از وضع هوا، قیمت علوفه و بذر، و تک و توکی هم از برنامه های کلیسا و خرت و پرت های متداول آن. غذا که تمام شد مردها به مزرعه برگشتند. محمد ماند با زنها. کمی به نامادری در تمیز کردن میز کمک کرد. و بعد هم وقتی که او برای شستن لباسها به طبقه بالا رفت کنار گرتا روی مبل جلو تلویزیون نشست. گرتا سرش را روی سینه اش گذاشت، محمد با موهای طلائیش بازی کرد و بعد هم شش دانگ تمام حواسش مشغول تماشای مسابقه فوتبالی شد که از تلویزیون پخش می شد. گرتا که به همین هم راضی بود خودش را روی سینه او جمع و جور کرد، چشم هایش را روی هم گذاشت و وانمود کرد که به خواب رفته.

در مزرعه کلاوس مشغول بستن گاو درشت هیکلی به پشت تراکتور کهنه اش بود. ماتیاس کنار دستش ایستاده بود. محمد را که پشت پنجره دید با اشاره دست از او خواست که برای کمک به آن جا برود. او هم با گرتا که از او جدا نمی شد بیرون رفت. گرتا همان جا روی نیمکت بلوطی رنگ کنار در نشست و محمد هم به سمت طویله که اواسط مزرعه بود رفت. کلاوس تراکتور را روشن کرد و آرام به سمت تک درختی که پشت یکی از طویله ها بود راند. گاو اول کمی مقاومت کرد، اما نهایتاً چاره ای نداشت جز اینکه دنبال تراکتور راه بیفتد. تراکتور بالاخره در پشت طویله کنار تیر چوبی بلندی ایستاد. کلاوس پیر سریع و قبراق پایین پرید و به کمک پسرش طناب را از پشت تراکتور باز کرد و به تیر چوبی که شبیه چوب داری بود با چرخی زنگ زده آویزان از آن بست. محمد هاج و واج به آنها نگاه می کرد و منتظر بود تا ببیند چه کاری از دستش برمی آید. گاو هم مثل او هاج و واج ایستاده بود با دو طناب بلند دور گردنش. پیرمرد که همیشه از بی استعدادی محمد در تعجب بود از او خواست که سر یکی از طناب ها را بردارد. قبل از او ماتیاس سر یکی از طناب ها را گرفته بود و داشت جهت مخالف محمد و گاو حرکت می کرد. محمد هم شروع کرد حرکات او را تقلید کردن. پیرمرد با اشاره دست از آنها خواست که طناب را محکم بکشند. محمد کم کم داشت جریان را می فهمید. گاو مقاومت زیادی نمی کرد. چشمش دوخته شده بود به آن دورها به آنجا که چند برکه آب در حاشیه تپه های سبز قرار داشت. محمد هم مثل گاو زل زده بود به تپه ها و طبیعت زیبای آن دور و بر. گوش می داد به صدای پارس سگ ها به سوت بلند قطاری که الوارها را به سمت شرق می برد.

محمد با صدای گلوله ای که از تفنگ کلاوس خارج شد از خواب پرید. لوله تفنگ هنوز بین دو چشم گاو قرار داشت و شاید هنوز صدای گلوله توی هوا بود که گاو روی دو پا خم شد و در حالی که هنوز لگد می پراند مثل نعش روی خاک افتاد. محمد دو سه تکان سخت خورد، اما سر طناب را با هر زحمتی که بود نگاه داشت و ول نکرد. گرد و خاک زیادی از لابلای علف های نیمه مرده و زمین خشک بلند شده بود. ظاهرا این جا میدان اعدام آنها بود. از لابلای خاک و غبار می شد کلاوس را دید که روی سر گاو که نفس های آخرش را می کشد به لوله تفنگ فوت می کند. گاو دیگر نه تکانی خورد و نه لگدی زد. فرق خواب و مرگ تنها رگه ی خونی بود که از سوراخ گلوله ی بین دو چشمش بیرون زده بود. پیرمرد که انگار صدای گلوله گوشش را کر کرده بود با فریاد از آنها خواست که طناب را ول کنند، و گفت که تمام کرده.

همه چیز در چند ثانیه صورت گرفته بود. محمد بهت زده طناب را ول کرد و به سمت گاو رفت که کاملاً از تقلا افتاده بود. با دست آرام روی شکم گاو دست کشید که هنوز مثل نبض می زد. چه چرم شفاف و پاکی داشت. از پوزه ی زمخت و از حاشیه دو سوراخ بزرگ دماغش کف صورتی رنگی روی صورتش را گرفته بود و جلو پوزه اش نیم دایره ای از خون چمن و خاک را رنگی کرده بود. پیرمرد که هنوز ورزیده و قوی بود لبخند به لب رو به محمد کرد و گفت: “پیر شده بود. هیچ کی نمی تونه از پیری فرار کنه.”

“چرا تو طویله نکشتیش؟”

“هیچ وقت حیوان را توی خونه اش نمی کشن. باید قبل از کشتن آنها را از بقیه جدا کرد.”

محمد سئوالش را زیر لب خورد و به آرامی گفت که ” پس حداقل از خیلی از آدم ها خوشبخت ترن.”

و ادامه داد: “گاو خوشبختی بود. الان هنر آدم ها کشتن هر چه بیشتره. خوش به حال گاوها. خدا اموات همه گاو ها را بیامرزد.” حرف بیشتری نزد و ساکت شد.

کلاوس پرسید: “شما مگر حیوان ها را تو ایران پیش هم می کشین؟”

محمد از سئوال او خیلی خوشش آمد. اولین بار بود که او میتوانست کمی سیاست را هم قاطی حرفش کند: “حیوون ها را نه، آدم ها را چرا! روایت رسمی تو اسلام اینه که نباید حیوان را در جائی بکشند که حیوون دیگری آن را ببینه.”

کلاوس که ظاهرا از جوابش قانع شده بود به سمت گاو رفت که حالا کاملا از تقلا افتاده بود. طناب را از دور گردنش باز کرد و منتظر ماتیاس ماند که با اره برقی از انبار برگردد. وقتی بر گشت رفت بالای سر گاو. چاقوی بلندی در دست داشت. ماسیدگی خون روی کاسه زانوی گاو نشان می داد که پایش زیر آن هیکل سنگین خرد شده است. روی دو زانو توی خاک خون خیس خورده نشست. چانه گاو را از پشت گرفت و بالا کشید و تا آن جا که می توانست با کارد حلقومش را بیخ تا بیخ برید. چاقو را روی زمین انداخت و اره ی برقی را از ماتیاس گرفت. استخوان ها و بقیه ی رگ و پی هائی را که جدا نشده بود کاملاً قطع کرد. کله گاو حالا کاملاً از تنش جدا شده بود. کلاوس به سرعت خم شد و بیضه های گاو را هم با چند حرکت قطع کرد. بلند شد و روی دو پا ایستاد. حسابی عرق کرده بود.

محمد پرسید: “چرا بیضه هاش را بریدی؟’

با تعجب در جوابش گفت: ” ماده را که اخته نمی کنند!”

و زد زیر خنده با ماتیاس جوان که او هم ظاهراً از این جوک خوشش آمده بود. منتظر نماند تا محمد دوباره سئوال کند و گفت: ” اگر بخوای گوشت حیوان را مصرف کنی فورا باید کله و بیضه اش را جدا کنی.”

“اگر نکنی چی؟”

“معلومه گوشتش خراب میشه.”

کلاوس خیلی از بی اطلاعی محمد تعجب کرده بود. وقتی که خم شد تا میخی را توی ماهیچه های پای گاو بکوبد زیر زبانی به پسرش به آلمانی که محمد نفهمد گفت: “هیچ چیزی بلد نیست. خدا آخر و عاقبت این مملکت را با این مهاجرهاش به خیر کنه.”

ماتیاس فقط سری تکان داد و سر طناب را کرد توی سوراخی که پدرش با میخ توی پاهای گاو درست کرده بود. طناب را از آن رد کرد و چند بار دور دو پای گاو پیچید آخر سر هم آن را گره زد و سر طناب را به چنگک کهنه و زنگ زده ای که از دار چوبی آویزان بود بست. پشت تراکتور نشست و آهسته در خلاف جهت تیر چوبی حرکت کرد. گاو تدریجاً با قژ قژ چرخ زنگ زده از زمین بلند شد و کمی بعد در راستای تیر چوبی که به نظـر نمی رسید طاقت تنه سنگین گاو را داشته باشد قرار گرفت. کلاغی که تنها روی سیم برق نشسته بود با صدای قژ قژ چرخ پرید. گاو بر دار شده بود و از گردنش هنوز قطره قطره خون بر زمین می چکید.

غروب در مزرعه نشسته بود. در دوردست قطاری باری بلندی در کوه های سبز حاشیه رود حرکت می کرد. مردها خسته بودند، گاوها هم همین طور. کلاوس پشت تراکتور که حالا بیل مکانیکی زنگ زده ای را به آن وصل کرده بود نشست. همه ی سر و صورت و لباسش خونی بود. تراکتور را نزدیک لاشه ی گاو برد و با چند حرکت گودال عمیقی حفر کرد. نوک بیل را پشت گردن گاو گذاشت و با یک حرکت سر گاو را توی گودال انداخت و رویش را با خاک پوشاند. بعد تراکتور را به سمت لاشه ی گاو برد و با چند حرکت لاشه را توی کفه ی بیل جا داد و آنرا به سمت انباری که کنار سردخانه بود برد. قبل از رفتن به سردخانه از همان دور، دستی برای محمد تکان داد و از او تشکر کرد.

کار گاو تمام شده بود. محمد به خانه برگشت. رفت و ساعتی دیگر را هم با گرتا گذراند، با موهای زردش و با آرامش کودکانه اش. کلاوس و پسرش هنوز با لاشه ی گاو مشغول بودند. می بایست هر چه زودتر گاو را تکه تکه می کردند و گوشت ها را می گذاشتند توی سردخانه. آت و آشغال های دیگر هم می شد غذای سایر حیوانات. برای محمد موقع رفتن شده بود. تا ونکوور نود دقیقه ای فاصله بود. آهنگی گذاشت و در خنکای غــروب به سمت شهر روان شد. هنوز می شد بی چراغ رانندگی کرد.


***


به عادت همیشه یک راست به سمت آپارتمان غریب رفت که با زنش پری در خانه های ارزان قیمت دولتی زندگی می کرد. سالها بود که علاف و بی کار خانه نشین شده بود. زمانی چند شبی در هفته تاکسی می راند تا که آن قدر چاق شد که پشت فرمان نشستن برایش غیر ممکن شد. بعد از آن خودش را کاملا بازنشسته کرد. کارش شده بود گرفتن پول بی کاری از دولت. همیشه آخر هفته منتظر می ماند تا چند تائی از بر و بچه های قدیمی که هنوز دور و برش بودند به او سر بزنند. دهنی تر کنند، از سیاست حرف بزنند و چرند پرند بگویند. سرش هم که گرم می شد تنها هنرش را که تنبک زدن بود به رخ بقیه می کشید و بعضی وقت ها هم دهنی بندری می خواند.

وارد نشده لیوان عرقی داد دستش. سر و کله ی قادر هم چند دقیقه بعد پیدا شد. قبل از خودش از صدای قار قار موتور دوج درب و داغانش که شبیه صدای لنج های ماهیگیری بندر بود می شد که آمدنش را از چند خیابان دورتر تشخیص داد. خاکی، نامرتب با ته سیگاری بر لب و لبخند قدیمی حزن آوری که از آبادان به صورت داشت. پر از خبر بود از سیل و زلزله گرفته تا قتل و اعدام و اعلامیه های جوراجور. محمد که خوب از خبر تکاندش و چیز به درد بخوری هم برای شر راه انداختن پیدا نکرد شروع کرد داستان کشتن گاو را تعریف کردن. برخلاف انتظارش همه علاقه ی زیادی به ماجرا نشان دادند و مفصل او را سئوال پیچ کردند.

غریب پرسید:”این قرمساق دیگه واسه چی کله پاچه اش را خاک کرد؟ حیفش نیومد؟”

و قادر که لیوان عرقش را فی الفور تمام کرده بود پرسید:”چرا کله را ازش نگرفتی؟”

محمد اول کمی طفره رفت و دست آخر بی اعتنا گفت: “اینا بعد از کشتن حیوان سرش را خاک می کنن. میگن مگس زیاد دور سر حیوون جمع میشه.”

همه زدند زیر خنده. غریب که کلی هیجان زده شده بود گفت: “مگس؟ دنیا رو پشه برداشته! تو آفریقا میلیون میلیون با پشه میمیرن. اینا کله پاچه ی نازنین و با زبونش خاک میکنن؟ خاک بر سر این تمدون رو بگیره!”

همه دوباره از ته دل خندیدند. زیر بار عرق منطق گم شده بود.

بعد از این سخنرانی برقی توی چشم همه زده شد. نوعی شیطنت اول توی نگاه غریب، بعد زنش، و دست آخر قادر پیدا شد. محمد خودش را به چیز دیگری مشغول نشان می داد. می خواست طفره برود، اما مگر کسی دست بر می داشت.

غریب فشار آخر را گذاشت و رو کرد به زنش و گفت:”عیال جون بریم تا خراب نشده نبش قبر کنیم.”

محمد پاهایش را روی میز گذاشته بود و وانمود می کرد که دارد با قادر حرف می زند، اما غریب راحتش نمی گذاشت و مدام متلکی بین حرف های آنها می انداخت. محمد که اول قضیه را شوخی گرفته بود یواش یواش زیر فشار و شیطنت بقیه کوتاه آمد و بعد از این که قول گرفت که توی مزرعه باید کاملا از حرف های او متابعت کنند چند بیل و کلنگ و گونی برداشتند و چپیدند توی ماشین و به سمت مزرعه راندند.

از شهر خارج شدند. از حاشیه کشت زارها گذشتند. هوائی خنک و دل نشین بود. غریب آبجوی دیگری باز کرد. با چند جرعه نیمی بیشتر از قوطی را خالی کرد. نیمه ی دیگر را همان طور یخ زده روی گونه ی محمد گذاشت که رانندگی می کرد و از او خواست که تمامش کند. محمد هم قوطی را گرفت و تا جرعه آخر سر کشید. اول از آینه به بیرون نگاه کرد و وقتی ماشینی را پشت سرش ندید قوطی را پرت کرد توی جاده. قوطی با همان سرِعت ماشین و با باد غلتید و رفت و گم شد توی انبوه علف ها و درخت های حاشیه جاده. طول زیادی نکشید که به مزرعه رسیدند. تاریک بود، اوایل شب. ماشین را پشت چند درخت آشنا پارک کرد. آخرین گاو ها داشتند به مزرعه بر می گشتند.

از ماشین پیاده شدند. همه دلهره داشتند اما هیچکس وانمود نمی کرد. شده بود تفریحی برای آخر هفته، یا که یک دزدی درست و حسابی. پیشاپیش محمد بود، با فاصله ای کم تر قادر، و بعد غریب، و دست آخر زنش. همه به نوعی واهمه داشتند؛ از حیوان ها، تاریکی ناآشنا، اتاقک های به ظاهر متروک و پرت پراکنده در گوشه و کنار. تا طویله که حالا در تاریکی شب زیر سایه ی درختان سر به آسمان کشیده جعبه ی سیاه و درازی شده بود راه کمی مانده بود. علفها زیر پای آنها ناله می کرد. آرام آرام جلو می رفتند. چسبیده به درختان و سایه ها تا کسی آنها را نبیند. هنوز چند چراغی پراکنده در سو های مختلف روشن بود.

پشت طویله که رسیدند کمی صبر کردند تا هم نفسی تازه کنند و هم دوباره همه چیز را دید بزنند. محمد خیالش بیشتر نگران سگ ها بود تا هر چیز دیگر. مطمئن بود گرتا پای تلویزیون نشسته. نامادری یا هنوز لباس می شوید یا که مشغول گردگیری خانه است. پدر و پسر هم کرت بازی می کنند و شراب می خورند. با همه اطمینانش درست لحظه ای که خیال داشتند به سمت تل خاک بروند گرتا با سگهایش از خانه خارج شدند. انتظار این را نداشت. امشب سگ ها را خیلی زودتر بیرون آورده بود. اول یکی از سگها و بعد دومی که متوجه حضور غریبه ای در آن دور و بر شده بودند شروع کردند به پارس کردن. غریب فوراً روی زمین پهن شد. از ترس بود. پشتش را به دیوار چوبی طویله داد، نفس های بلند صدادار می کشید خس و خس می کرد. محمد شانه اش را گرفت می ترسید که یک باره سکته کند. سر گذاشت توی گوشش و خیلی آرام گفت:”نترس خره. خونه خیلی از اینجا دوره، فقط اومدن بشاشن. الان ساکت میشن.”

راست می گفت. یکی از سگ ها که حتی تا نصفه راه هم پارس کنان جلو آمده بود نهایتاً ایستاد. گرتا که از شلوغی آنها کمی تعجب کرده بود کمی دور و بر را پائید. چیزی ندید، با فریاد به سگ ها امر کرد که برگردند. خیلی زود به حرفش گوش کردند و به خانه برگشتند. پس از آن همه چیز آرام شد.

مدتی صبر کردند تا با اشاره محمد نیم خیز و پشت سر او به سمت درختی که کله گاو را آنجا خاک کرده بودند رفتند. همه به جز غریب که هنوز همان جا روی خاک پهن و دراز افتاده بود. در آن فضای وسیِع تنها صدائی که به گوش می رسید صدای نفس های بریده بریده غریب بود. محمد چند قدم برگشت و سرش را گذاشت توی گوش او و نجوا کنان گفت: “اگر می خوای برگرد تو ماشین. خودمون ترتیبش رو میدیم.”

غریب خجالت زده گفت که او هم می آید، فقط کمی احساس خستگی می کند و پرسید: “اگر سایه مان را ببینند چی؟”

همه هیس کنان از او خواستند که خفه شود. جای سئوال های فلسفی نبود. پری جلو آمد و سرش را گذاشت توی گوش او و گفت:

“قربونت برم تو شب که کسی سایه نداره. آبرومون رو بیشتر از این نبر.”

غریب کمی آرام تر شد. نفس پری هم او را حالی به حالی کرده بود. چند سال می شد کـه بوی نفس او را این قدر نزدیک حس نکرده بود. این نفس از کجا می آمد؟ آن هم در این ناکجا آباد!”

قوت گرفت. کسی به او می گفت که آدم در شب بی سایه است. می خواست داد بزند که او در روز هم سایه ای نداشته. همیشه فقط خودش بوده. مثل یک نقطه، بدون طول، بدون عرض، بدون سایه. اول خودش را جمع و جور کرد، نفسش را تو داد و بلند شد و ایستاد با تمام هیکلش. بزرگ مردی شده بود بی حجم. به یاد جوانیش افتاد. احساس کرد در ویتنام است و رو در روی غرب ایستاده در مقابله با تمام تجاوزی که به غیرت فرهنگیش شده است. دلیلش را نمی دانست اما مى خواست انتقام بگیرد که یک باره دستی محکم کوبید روی شانه اش. مثل اینکه کسی فکرش را خوانده باشد و شنید که کسی دارد توی گوشش می خواند که: “بتمرگ رو خاک. این جا که ویتنام نیست. هنوز خیلی وقت برای انتقام باقی مونده.”

محمد بود که با او حرف میزد. وقتی جوابی نشنید و دید که هنوز با همان قد و قامت بدترکیبش مثل سیخ توی هوا ایستاده پیراهنش را کشید و مجبورش کرد تا روی زمین بیفتد، مثل بقیه. او هم افتاد روی خاک عینهو مرده. بغل در بغل زنش که حتی توی تاریکی هم می شد خجالت را توی صورتش دید.

دوباره همگی پشت سر محمد به سمت درختی که گاو دور و برش دفن شده بود رفتند. به تل خاکی رسیدند که محمد می دانست که کله ی گاو را آنجا خاک کرده اند. محمد و قادر روی تل خاک زانو زدند و با بیلچه هائی که همراه داشتند شروع کردند به کندن خاک. غریب همان جا کنار تل خاک نشست، نفس زنان، خیس عرق. هر چه می کندند خاک بیشتر ماسیده و خیس می شد. تاریک بود. نور ماه هم بی رمق تر از آن بود تا که آنجا را روشن کند، اما به هر حال می شد حس کرد لزجی خاک از خون گاو است. بیشتر از آنچه فکر می کردند طول کشید، تا این که بالاخره سر گاو پیدا شد. آغشته به خاک، اما هنوز مغرور با چشم های خونین، خاک آلوده و به انتظار. اگر به خاطر کف خشکیده خون آلود و خاکی چسبیده به دور و برپره های بینی و نوک زبان سرخ و آماسیده ای که از بین دندان ها بیرون افتاده بود نبود گاو هنوز قیافه ای سالم داشت. معلوم بود که زبانش را با فشار زیادی گاز گرفته است. زیر ماه چشم هایش برق می انداخت.

سه نفری گوش گاو را گرفتند و با زحمت بسیار آن را از خاک بیرون کشیدند و کشان کشان به سمت طویله و بعد به ماشین بردند. پری آشکارا می لرزید ولی با همین حال کیسه پلاستیک بزرگی را از ماشین آورد و با کمک بقیه دور کله گاو پیچید. چند نفری کیسه را برداشتند و چپاندند توی صندوق عقب ماشین. بیشترین زور را محمد میزد. از پری و غریب که کاری بر نمی آمد، اما لباس همه شان پر از خاک و خون شده بود. دست و روی محمد هم خونی بود. از خودش بدش می آمد. چه غلطـی کرده بود. از صندوق عقب تا در جلو دو سه متری بیشتر نبود، می شد چهار یا پنج قدم. در همین فاصله کوتاه خودش را مش حسن می دید که گاوش را توی صندوق عقب ماشین زنده زنده خاک کرده و جزو دسته عزاداران در تشییع جنازه اش شرکت کرده. چقدر شبیه مش حسن شده بود که داشتند او را کشان کشان به سمت جاده می بردند. کشیده شده بود به ماجرائی که انتظارش را نداشت. شده بود خود گاو نه که مش حسن. سرش توی صندوق عقب و او بی سر ایستاده بود آنجا. عرق از سر و رویش می ریخت. شرم زده از آنها خواست که بپرند توی ماشین تا هر چـه زودتر از آنجا دور شوند. چه آبروریزی بزرگی می شد اگر او را می دیدند.

پری تا اولین پمپ بنزین پشت فرمان نشست و بعد محمد جایش را با او عوض کرد. همه بجز او آبجوئی باز کردند، خمار و خسته. راه برگشت کوتاه تر بود. کسی انتظار رسیدن به جائی را نداشت. چیزی که همه را دلخور می کرد کله گاو بود که مثل توپ فوتبال در هر پیچ از طرفی به طرف دیگر می خورد و در تمام مسیر برگشت مثل پتکی به سر آنها وارد می آمد و اسباب آزردگی شان شده بود.

غریب جرعه ی آخر آبجوش را با صدا تمام کرد و قوطی را از پنجره به بیرون پرت کرد. سیگاری روشن کرد که سر و صدای همه حتی سیگاری ها را هم در آورد. قادر که هنوز آبجوش را در دست داشت از صندلی جلو داد زنان گفت:”تو که با این شکمت نصف ماشین را پر کردی، سیگار هم که می کشی. پس رسماً ورقه دفن ما را هم امضا کن.”

غریب آخرین پک را چنان محکم زد که تا نصف سیگار روشن شد. سرفه پشت سرفه تنش را می لرزاند. شیشه را پائین کشید و اول ته سیگار و بعد هم خلط غلیظ سینه اش را با تفی غلیظ به بیرون پرت کرد. هیچ کس حرفی نزد. قبل از این که محمد آهنگی بگذارد فقط صدای شکنجه آور خس خس او بود که می آمد. قبل از بالا کشیدن شیشه سرش را بیرون کرد و تا آنجا که می توانست ته مانده دودی را که توی ریه اش داشت بیرون ریخت. خودش یا شاید هم پری که بغل دستش نشسته بود شیشه را بالا کشیدند.

کاملاً شب بود که مست و خسته به خانه ی غریب رسیدند. آن دو اول داخل شدند. آرام، ترسان، پاها به گل آغشته و به خون. محمد ماشین را برد پشت پنجره آپارتمان پارک کرد. قادر پیش او توی ماشین مانده بود. منتظر ماندند، چند دقیقه ای. سر و کله پری که پشت پنجره پیدا شد پریدند بیرون. دو نفری کله را همان طور پیچیده در پتو با دردسر از صندوق عقب در آوردند. سنگین تر از قبل بود، به قول هر دو. آن را سر دست بلند کردند و گذاشتند لبه ی پنجره. غریب هم که سر و کله اش پیدا شده بود به کمک پری پتو را کشیدند تو. قادر دوان دوان برای کمک به داخل آپارتمان رفت و محمد ماشین را برد تا پارک کند. چراغ همه ی خانه ها خاموش بود. صندوق عقب ماشین کثافت خانه ای شده بود؛ تکه خورده های گوشت و استخوان، دَلمه های خون و کلوخه های خاک خشکیده با خون.

کله گاو که در وان حمام افتاد همه مشغول شستشو شدند، دست و پا و لباس. پری رفت بیرون که پنجره و راهرو را پاک کند. فاز اول عملیات تمام شده بود. همه جمع شدند به داخل خانه. تمسخری روی صورت شان ماسیده.

قادر زیر لب گفت:” تمرین جوانی بود.”

به قول محمد اما ” شاید هم تمرین جهالت” بود.

پری قبل از رفتن به حمام برای پاک کردن کله بی توجه به آنها گفت:

“به خریت بیشتر شبیه بود.”

قادر برای کمک پشت سر او به حمام رفت. اول خاک ها را شستند، خون های ماسیده را پس از آن. وان تا نصفه از خونآبه و خاک پر شده بود. قادر چاقوئی را که از آشپزخانه آورده بود با کشیدن به لبه ی دست شوئی تیز کرد. صدائی عذاب آور می داد. تاری بود کوک نشده که گوش را می آزرد. دهان گاو را باز کرد، با کشیدن دو آرواره که در هم قفل شده بود. با هر دردسری بود زبان گاو را بیرون کشید، که دراز بود و سرخ. چاقو را گرفت و تا می توانست از ته برید. رو کرد به غریب که آبجو تازه ای باز کرده بود و مثل کوهی روی مبل افتاده بود گفت:”غریب اینقدر زبانش بزرگه که میشه روش دو گله بازی کرد.”

غریب در جوابش گفت: ” فردا صبح خدمتش می رسیم. وضع مغزش چطوره؟”

“حداقل دو برابر مغز خودته.”

محمد قبل از رفتن به دستشوئی ایستاد و از حاشیه پرده نگاهی به بیرون انداخت. غریب زیر چشمی که او را می پائید پرسید: “به چی نگا می کنی؟ تاریکی که دیدن نداره؟”

محمد در جوابش گفت: “ما از روشنی اش هم خیری ندیدیم”.

پری که معلوم بود حسابی از پا افتاده با کمی آجیل و چیپس وارد اتاق شد. آنها را روی میز گذاشت و افتاد روی مبل. هنوز نفسی تازه نکره بود که تلفن زنگ زد. یکی از همسایه ها بود. می گفت چند نفری را دیده که از پنجره بسته ای بزرگ را یا وارد آپارتمان آنها می کرده اند یا خارج. زیاد مطمئن نبود. می گفت که می خواسته قبل از زنگ زدن به پلیس با او در میان بگذارد. پری به او اطمینان داد که هیچ اتفاقی نیفتاده، آنچه که دیده تلویزیون نوی بوده که خریده اند و راحت تر بوده تا آن را از پنجره داخل کنند. به هر حال از او تشکر کرد، برگشت و روی مبل کاملا” وا رفت.

غریب داشت چرت می زد. پری چند بار صداش کرد تا بالاخره گفت: “هان!” و آروغ بزرگی پشت آن زد. پری اول به قالی نگاه کرد که نکند بالا هم آورده باشد و وقتی خیالش راحت شد پرسید:

“کجا سیر می کردی؟”

خواب آلود جواب داد: “تو گذشته ها.”

قادر گفت: “گذشته را فراموش کن، آینده ای توش نیست.”

غریب جوابش را نداد اصلا نفهمید منظورش چیه، اما وقتی ازش پرسید چند ساله اینجائی زیر لب گفت:”بیست و پنج شش سال، همین حدودا.”

“محمد تو؟”

“همین حدود به اضافه سه سال پاکستان.”

“خودت؟”

“سی و چندی میشه، یادم رفته.”

محمد گفت: “پس تو به هر دو تا کلک زدی، زرنگ؟”

“کدوم دو تا؟”

“هم به شاه هم به ملاها!”

غریب که از دست انداختن قادر خوشش آمده بود پرسید: “چرا؟”

“نموند که به هیچ کدوم خدمت کنه یا خیانت.”

غریب آهی کشید و گفت:”بعضی ها میگن آدمهای قدیمی خوشبخت ترن. من نه قدیما خوشبخت بودم نه حالا. خوشبختی نه تو گذشته است نه تو آینده، همین جاس، همین حالا. خوشی نه گذشته داره نه آینده.”

نصفه های شب که هر کس در گوشه ای به خواب رفته بود کله تمیز و مرتب توی دو دیگ بزرگ جوش می خورد. نزدیکی های صبح هم کاملا حاضر شده بود. پری با قر قر بقیه را از خواب بیدار کرد، همه پف کرده.


محمد لقمه بزرگی از بنا گوش درست کرد. پکی به سیگارش زد. کمی ودکا خورد و سرش را روی مبل گذاشت. غریب عرق کرده و مست از مبل بلند شد و روی قالی نشست و پشتش را به مبل تکیه داد. آبجو دیگری باز کرد و یک نفس تا ته سر کشید.

عرق از سر و صورتش می ریخت. شکمش پرمو به هندوانه ی بزرگی پر از آب و عرق و گوشت گاو تبدیل شده بود. قاطی با نان و سبزی و کثافت های دیگر. محمد که حالا روی مبل دراز کشیده بود از پری که ظرف بزرگی ترید با آب کله درست کرده بود خواست تا آهنگی بگذارد.

و پری بی هیچ سئوالی رفت و نواری از مهوش گذاشت. همه در روشن چراغ و با خروپف غریب تا صبح که یکی دو ساعتی هم بیشتر از آن نمانده بود دوباره به خواب رفتند. زمانی همه از این خواب کوتاه بیرون آمدند که صدائی زوزه مانند از راهرو توی اتاق پیچید. صدای استفراغ غریب بود که از توالت می آمد.