«مامان! بنفشه تو اتاقش داره گریه می کنه. درو هم قفل کرده باز نمی کنه.»

«چی شده؟»

«نمی دونم. هر چی در می زنم جواب نمی ده. »

«وا! صبر کن ببینم. بنفشه! چی شده مادر؟ درو چرا بستی رو خودت؟»

«منم خیلی صداش کردم ولی محلم نذاشت. بابا بهش چیزی گفته؟»

«وا! نه. بابات چی کار به کار این داره. بنفشه!»

«سر مانتو کوتاهه که خریده بود؟»

«نه بابا… بنفشه؟ باز کن درو مامان جان!»

«آبجی درو باز کن خب.»

طرح از محمود معراجی

«چیه؟»

«چی شده مادر… درو باز کن… خدا مرگم بده چشماشو! چیه؟»

«دوستم مرده. همین.»

«بسم الله! کدوم دوستت؟ ها؟»

«هم دانشگاهیم. تو بزرگراه صیاد تصادف کردن با خونواده ش. همه زنده موندن فقط سودابه مرده.»

«ای وای… بنفشه همون که جشن تولد آتوسا لباس سبز پوشیده بود؟»

«آره ندا. گناه داشت آخه.»

«آخه.»

«چند سالش بود مادر؟»

«چه سوالی می کنی مامان! خب همسن من بود دیگه.»

«دور از جون تو. خدا بیامرزدش.»

«سلام. چی شده همه جمع شدین؟»

«فرزین دوست بنفشه تصادف کرده مرده.»

«ایول… عجب روزیه امروز. همه دارن می میرن.»

«گاز بگیر زبونتو بچه! تو دیگه چته؟ ها؟»

«هیچی بابا. پسر تراشکار بیخ مغازه ما هم با موتور رفته تو جدولو ضربه مغزی شده جا بجا مرده.»

«ای خدا… خدا بیامرزدش.»

«امروز اعلامیه شده بود رو در و پیکر بازار.»

«چند سالش بود؟»

«همین هم سنو سالای من بود. یکی دو سال کوچیکتر یا بزرگتر.»

«دور از جون مادر! حالا برو یه دوش بگیر بیا آب طالبی گرفتم امروز بدم بخوری. برو مادر. »

«آب طالبی بخوریم یا حلوا؟»

«بسه دیگه. برو حموم. اینقدرم شماها از این چیزا حرف نزنین.»

«بنفشه! میای بریم پاساژ من اون ساق قرمزه رو بخرم؟»

«نه. برو تو ندا. حالم خوب نیست. صورتم داغونه.»

«لازم نکرده حالا. تو این موقعیت ساق قرمز برا چیته؟ بذار فردا برو.»

«ایول… باز مامان قاتی کرد… چه ربطی داره؟»

«فرزین برو گفتم حموم آب طالبی گرفتم بدم بخوری. برو مادر همه بدنت بو آهن می ده.»

«مامان خانوم! یه ساق خریدن دیگه امروز و فردا داره؟ چرا نرم؟»

«مگه نمی بینی دختر چه خبره؟ اعصابم داغونه اونقدر خبر مرگ شنیدم. بری بیرون من اینجا دلهره می گیرم. نمی خواد بری مادر جان.»

«وا!… یعنی چی؟»

«همین. قسمت نیست بری.»

«مامان جان مرگ بخواد بیاد، میاد. چه حرفیه آخه می زنی؟»

«همین که گفتم. ندا اینقدر یکی به دو نکن. مادر جان خوشت میاد من همه ش تو دلهره و استرس باشم؟»

«آب طالبی رو الان نمی دی بزنیم بر بدن؟»

«نه. واینسا اینجا. برو همه خونه بو آهن گرفت.»

«سوسن! آی سوسن! بیا اینا رو بگیر از دستم. کجایین؟»

«به باباتون چیزی نگین ها؟ از سرکار اومده خسته س.»

«بنفشه بیام تو اتاقت عکسای اون شبو با هم ببینیم؟»

«اوهوم. بیا. گناه داشت. نه؟»

«سلام. شاهپور طالبی چرا گرفتی؟ گفتم هندونه بگیر. همیشه چپکی خرید می کنی.»

«بگیر حالا اینا رو! نیومده شروع می کنی… باید برم.»

«نمی خواد حالا بری. بذار فردا بگیر.»

«هندونه چیه؟ باید برم خونه حسن آقا رضی.»

«خونه حسن آقا برا چی؟»

«دیشب خواهرش سکته کرده فوت شده بنده خدا. امروز همکارا بهم خبر دادن.»

«یا خدا! خدا مرگم بده… اینم از این… همون خواهر بزرگش شاهپور؟»

«نه. کوچیکه. دلم سوخت براش خیلی. من برم و بیام.»

«چند سالش بود؟»

«نمی دونم. چهلو دو سه سالش. من برم.»

«نمیای تو یه لیوان آب طالبی بخوری بعد بری؟ آماده س ها.»

«نه بابا. برم یه ساعت بشینم یه تسلیت بگمو بیام. بده بذارم مسجد ببینمش.»

«برو.»

«بچه ها اومدن؟»

«آره بابا. تو اتاقن. فرزینم حمومه. سر راهت اگه یه وقت هندونه دیدی بگیر.»

«خداحافظ.»

«مامان! شامپو نیست که! یه شامپو بیار علاف شدیم تو حموم.»

«صبر کن الان میارم. عربده نکش… ندا! آی ندا! بیا کمک این کیسه ها رو ببر تو آشپزخونه.»

«بابا کو؟»

«رفت. پاشو بیا! کجایی؟»

«اومدم بابا… کجا رفتش؟»

«هیچی! امروز گرد مرگ پاشیدن دور و برمون. حالا هی بگو می خوام برم ساق پا بخرم.»

«ساق پا چیه؟! ساق. مامان جون. جوراب شلواری. ارزون گذاشته نرم خب تموم می شه.»

«به درک. خواهر حسن آقا رضی فوت کرد.»

«وا! شیرین خانوم؟»

«نه. خواهر کوچیکش. اسمش چی بود؟ کیسه ها رو بردار بیار دنبالم.»

«ها… شراره خانوم… اوا! اون که همسن شما بود.»

«زبونتو گاز بگیر. من چهل سالمه؟ بابات می گه چهل سالش بوده.»

«خب دور از جون. حالا ده سال کمتر.»

«دختر من چهل سالمه؟ حرفا می زنی.»

«می گم ده سال کمتر. دعوا داری همه ش. یعنی شما پنجاه سالته اون چهل سالشه.»

«خب حالا واینسا با من سر سن مردم چونه بزن! اینا رو دربیار از توش تا له نشده. این بابات همه کاراش خرکیه.»

«مامان! شامپو! کجایین؟ بیار دیگه.»

«خدا مرگم بده اصلاً یادم رفت. برو یه شامپو بردار از تو کابینت زیر گاز بده دست اون بچه الان همه محل می فهمن رفته حموم.»

«من نمی برم.»

«وا!! برا چی؟»

«اون دفعه بابا اخم کرد چرا وقتی فرزین حمومه من می رم حوله بهش بدم.»

«وا! این شاهپور هم حرفا می زنه. حالا ببر بده بهش. اون که نیست.»

«بابا کجا رفت؟»

«بنفشه جون برو یه شامپو بردار بده به فرزین. تو حموم گیر کرده.»

«خودم می برم.»

«کچلم کردی دختر! چونه می زنی نمی ری حالا می گی می رم. یکی تون بره اون بی صاحابو بده دست اون بچه.»

«بابا کو؟»

«برا تو هم باید توضیح بدم؟ رفت خونه آقا رضی.»

«برا چی؟»

«شراره خانوم فوت کرد. راحت شد.»

«اون که سنی نداشت؟ مامان! چرا امروز اینجوریه؟ اون از سودابه بیچاره… اینم از این. حالم بده.»

«چه می دونم.»

«بیچاره. دور از جون همسن شما بود.»

«حالا آدم قحطیه هی هر دوتاتون می گین همسن من بود. من غلط بکنم چهل سالم باشه. اون کیسه ها رو بردار بیار این ور.»

«وا! مگه چی گفتم؟ اون که عمراً چهل سالش بود. کی می گه؟»

«بابات گفت چهلو دو سه سالش بوده.»

«نه. بیشتر بهش می خورد. عروسی برادرش یادت نیست؟»

«اون که مال چند سال پیش بود.»

«خب دیگه! اون موقع صورتش ریخته بود وای به الان. یادت نیست هی می گفت رفتم دکتر محلولو کرم دست ساخت برام درست کرده.»

«خدا بیامرزدش. حالا هر چی هم کرم زد آخرشم اینجوری… حالا هر چی! اون میوه ها رو دربیار از کیسه. اول اون هلو ها رو دربیار همه ش له شد.»

«مامان! »

«بله؟»

«سودابه گناه داشت آخه!»

«آره مادر. خدا رحمتش کنه. چی کار می شه کرد. همینه دیگه. یکی میاد یکی می ره. یکی میاد باز یکی می ره. میانو می رن. دنیاست دیگه. رفت و آمد می کنن.»

«وای… مامانش الان چی می کشه.»

«خدا بهش صبر بده. بابا داشت؟»

«وا! آره دیگه. پس نداشت.»

«بیچاره خونواده ش.»

«جاش تو دانشگاه خالیه. بچه ها امروز روی صندلیش گل گذاشته بودن.»

«عیب نداره مادر جون. الان تو بهشته. جاش راحته.»

«کجا راحت شد مامان؟! کلی برنامه داشت برا خودش. می خواست برای ادامه تحصیل بره سوئد پیش داییش.»

«ای مادر! اینجا و اون جا نداره… خدا بخواد کسی بمیره، عزراییلو می فرسته سر وقتش. همه رو نریز… نریز… کم کم. آشپزخونه رو آب برداشت.»

«مامان!»

«ها؟ اون آلبالوها رو بریز تو یه سبد بذار تو کاسه پلاستیکی قرمزه، آبو روش باز کن.»

«می گم یادته چند ماه پیش اومد خونه مون؟»

«آره. یادمه. »

«گیره سرش اینجا جا موند. هنوز دارمش… آخی!»

«نگه دار یادگاری. حالا یه بار آخر هفته که می ریم سر خاک خواهر آقا رضی، سر خاک اونم می ریم.»

«اون یکی چی؟ تصادف کرده؟»

«نه بابا. بابات چیزی نگفت. اون بیچاره تصادفش کجا بود زن بدبخت.»

«دوست فرزینو می گم.»

«دوست فرزینو از کجا بدونم؟ حرفای قاتی پاتی می زنی ها دختر! سکته مغزی کرده پسره بی نوا. بمیرم… .»

«ضربه مغزی یا سکته مغزی؟»

«حالا هر چی. حرف قحطیه؟ مرده دیگه.»

«به به! خانواده محترم عزادار. آب طالبی چی می گه؟»

«عافیت باشه مادر! گربه شور کردی باز؟ بیا بشین سر میز برات بیارم. ندا کو؟»

«فرزین! دوستت سکته مغزی کرده یا ضربه مغزی؟»

«سکته چیه بابا؟ بچه سال بود. سوار موتور بوده با مخ رفته تو جدول پکیده مغزش.»

«دور از جون. نگو دیگه این حرفارو. بنفشه! اون کاهو ها رو پر پر کن بذار تو یه ظرف خیس بخوره. اینقدرم از این حرفا نزنین.»

«مامان خانوم بذار برم ساق رو بخرمو بیام. هیچی نمی شه.»

«بسم الله! حالا ببین چقدر حرصم می دی ها. بذار فردا برو دختر. هیچکس دیگه از این خونه بیرون نمی ره تا فردا.»

«هه! مامان قات زدی ها. شکر ریختی توش؟»

«آره مادر ریختم. خودش شیرین هست. کم ریختم.»

«حالا دو نفر مردن به ما چه؟ نباید خرید کنیم؟»

«بیا فرزین جون. بخور اگه خواستی بازم هست.»

«تو اون لیوان سفالیه می ریختی.»

«دیگه ریختم دیگه. بخور نوش جونت.»

«حالا چی کار کنم؟»

«چی رو چی کار کنی؟ امروز ساق نخری می میری؟»

«وا! مامان! خودت می گی حرف مردن نزنید، اون وقت خودت اسمشو میاری؟»

«دور از جون. دور از جون همه تون. ایشاالله صد سال زنده باشین. بیا کمک بنفشه این میوه ها رو بشور باهاش. ساقو پاقم یادت می ره. فردا خودت برو بخر.»

«می بینم که سه نفر مردن. سومی کیه؟ تا الان که دو تا بودن؟»

«هیچی فرزین. ول کن توام. آب طالبیتو بخور. نچکون رو میز.»

«جون مامان بگو اون یکی کیه؟ ندا کی مرده؟ بنفشه! کیه سومی؟»

«هیچی. وای! شراره خانوم فوت کرده.»

«کی هست؟»

«خواهر کوچیکه آقا رضی. ده بار امروز مرگ این بدبختو توضیح دادم. بسه دیگه.»

«ایول! امروز لیگ برتر مردنه ها. اونم امروز مرده؟»

«بگو خدا رحمتش کنه مادر! آره. دیشب مرده. دیگه هم حرف مردن تو این خونه نزنین.»

«مامان!»

«چیه؟ اول اون دیس بزرگه رو از کابینت زیر پات بده من.»

«می دونی چند روز قبلش سودابه یه چیزی برام تعریف کرد، الان که فکر می کنم می بینم انگار از مردنش خبر داشته.»

«بسم الله! چی گفت؟»

«تو بوفه دانشگاه داشتیم غذا می خوردیم، بهم گفت خواب دیده توی دریا داره راه می ره. ولی پاهاش توی آب فرو نمی رفته. روی آب داشته قدم می زده. بعدش یکهو یه عالم پرنده از ته دریا میانو دورش پر می زننو می رن.»

«خواب زن چپه آبجی.»

«فرزین خان درست حرف بزن. دوست صمیمیم بود ها!»

«آخه این چه ربطی به مردن داره؟»

«داره. اون پرنده ها داشتن بهش می گفتن.»

«عیب نداره مادر! حالا نمی خواد تعبیر خواب مرده بکنی. حرف قحطیه؟ همین باباتون مگه خواب نمی بینه؟ یه شب در میون خواب می بینه، صبا سر صبحونه مخ منو می خوره. همه رو هم تا آخر تعریف می کنه.»

«ایول! دیشب چه خوابی دید؟»

«فرزین جان شما بلند شو برو لباس بپوش. خوب نیست جلو خواهرات با حوله نشستی. »

«گیر نده. لخت که نیستم. حوله س. کف پام معلومه دیگه.»

«فرزین خان خیلی پررویی! مامان راست می گه. چه گناهی کردیم باید پشمو پیلی بدن جنابعالی رو ببینیم؟»

«خب نبین!»

«مادر! بلند شو! الان بابات میاد حوصله اخم اونو ندارم دیگه.»

«باشه ما می ریم. نبود؟ کسی دیگه ای امروز نمی میره؟»

«برو. برو! اینقدر عذاب نده منو. ایقدر تنو بدن منو نلرزون. یکی در میون خلو چل می شی همه ش.»

«مامان! »

«هیس! حرف نزنی هاو همه ش تقصیر دوست توئه بنفشه. ببین چه وضعی تو خونه راه انداختی.»

«وا! مامان! به من چه؟ مگه سودابه بقیه رو کشته؟ بیچاره الان چی می کشه.»

«حرفایی می زنی ها. مرده. آدم مرده که چیزی سرش نمی شه.»

«ندا جون! دوست تو که نبود. بفهمی من چی می گم. آدم همینجور خب فکر و خیال می کنه دیگه.»

«ای خدا… خدای مهربون. خدا عزیز جونو بیامرزه. یه شب اون سالای جنگ همه مون بالاپشت بوم خونه ش بودیم. آش پشت پای دایی ساسانو درست کرده بود. من فرزینو حامله بودم. ندا تو هنوز نبودی. »

«من چی مامان؟»

«خب تو بودی دیگه. چه حرفایی می زنی! بچه اول بودی دیگه. تابستونم بود. قشنگ یادمه. یادش بخیر. خاله نسترن هم بود. اون موقع تازه نامزد کرده بود. عزیز جون همه مون رو دعوت کرده بود برای آش پشت پا.»

«ایش! آش رشته؟ اونم شب؟ می ترکه آدم.»

«حالا بذار حرفمو بزنم. آش یا هر کوفتی. تو که اصلاً نبودی که بخوری. عزیز جون سر شام برگشت به باباتون گفت آقا شاهپور خان. آخی. بنده خدا همیشه به باباتون می گفت آقا شاهپور خان. گفتش… فرزین مادر! بیا بشین دارم خاطره می گم. نپری وسط حرفما. خونه عزیز جون بودیم… . »

«شنیدم بابا! صدات داشت میومد. بقیه ش!؟»

«خب. گفت من این بچه هامو با خون دل بزرگ کردم. از همه بیشترم برای سوسن زحمت کشیدم. الان که می بینم شاد و خرم کنار هم هستینو سوسن یه بچه تو شکمش داره و یکی هم تو بغلش، دلم می خواد سالای سال همینجور خوشو خرم کنار هم زندگی کنین. اگرم من یه روزی رفتم همینجور هم تا آخر کنار هم باشین. بنده خدا! خدا رحمتش کنه. طفلک برگشت به باباتون گفت آقا شاهپور خان! بچه هم دیگه بسه. بقیه عمرتونو بذارین برای تربیت و زندگی همین دوتا.»

«وا! مامان! یعنی من اضافه ام؟»

«نه مادر. بابات که کار خودشو کرد. اون بیچاره مثلاً داشت وصیتو نصیحت می کرد.»

«مامان همه کاهو ها رو خرد کنم؟»

«نه. همه رو خوب آب بکش! نصفیشو برای سالاد شب خرد کن. بقیه ش هم بذار توی یه کیسه درشو خوب ببند بذار یخچال. ندا جون میوه ها رو بریز تو سبد بزرگه وقتی شستیشون.»

«حالا این چه ربطی داشت؟»

«چی فرزین؟»

«این خاطره؟»

«ربط به چی داشت؟»

«منم همینو می گم. چه ربطی به مردن داشت اینو تعریف کردی.»

«ربط چیه. یکهو یادش افتادم. خدا بیامرزدش.»

«من که می گم عزیز داشته تیکه می نداخته.»

«وا! بسم الله. به کی؟»

«به شوهر خاله نسترن. می خواسته بهش بفهمونه زیاد بچه مچه درنیاره از خودش. روش نمی شده به اون بگه. به بابا حرفشو گفته.»

«فرزین خان درست حرف بزن. بچه از خودش دربیاره چیه؟»

«حالا این حرف مفتو ول کنید. بحث کردن داره. می گم یکی درمیون خلو چل می شین.»

«مامان موبالت زنگ می خوره. بابائه.»

«فکر کنم می خواد بگه پاشی بری اونجا.»

«ولم کن. مگه شب هفتو چهلم نداره…ها؟ الو! شاهپور؟ چیه؟ چی شده؟… خب بگیر دیگه، از من می پرسی؟ نه دو تا. چه خبره مگه. دو تا کوچیک باشه. یخچال جا نداریم. باشه. خداحافظ.»

«کی مرده؟»

«فرزین بلند شو برو مادر. اذیتم نکن.»

«قربونت بشم. ناراحتی چرا؟ گور پدر همه مرده ها. تو زنده ای. مامی خوب من. یه آب طالبی دیگه می ریزی؟»

«بسه دیگه. آخر شبی شکم روی می گیری. ملینه حالتو بد می کنه.»

«مامان بقیه حرفتو نگفتی.»

«بقیه چی مادر!»

«خاطره می گفتی.»

«هیچی دیگه. بقیه نداره. سال بعدش فرزین به دنیا اومد. بیچاره عزیز جون به یه سال نکشید فوت کرد. قبل از تولد یه سالگی فرزین فوت کرد. قربونش برم. دلم تنگ شد براش. آخر هفته یادم باشه به باباتون بگم یه سر بریم سر خاکش.»

«مامان! سر خاک سودابه هم بریم. گناه داشت. خودت گفتی می ریم.»

«باشه مادر. آدرس قبرشو بگیر. بهشت زهرا ماشاء الله به اون بزرگیه.»

«به بابا گفتی نوشابه هم بگیره؟»

«نوشابه برا چی؟ آبگوشت نوشابه می خواد؟»

«وای! مگه آبگوشت داریم؟ یه کارایی می کنی مامان! آخه شبو آبگوشت؟ پس این سبزی سرخ کردنیا عصری برا چی بود؟»

«چشه مگه؟ اون مال قرمه سبزی فرداس. خیلی دلت بخواد. گوشت کیلو چهل هزار تومن.»

«نه… از بچگی عزیز جون شبا آش رشته درست می کرد حالا شما هم آبگوشت. سنگینه خب. دکترا می گن شب چربی بخورین بیشتر جذب بدن می شه. آب کردنش سخت تره.»

«اون آش پشت پای دایی ساسانت بود. هر شب که آش نداشتیم. تو هم که نی قلیونی. چی رو می خوای آب کنی؟»

«مامان منم آخر هفته ماشین رفیقمو می گیرم همه با هم بریم بهشت زهرا. سر خاک این مغازه بغلی هم بریم. بچه باحالی بود… آهان مامان تو دیدیش. همون بود که یه شب اومد دیش ماهواره رو تنظیم کرد. پسره چشم زاغه سرشو تیغ انداخته بود.»

«الهی. یادم اومد فرزین. پس اینجا هم اومده بود… خدا رحمتش کنه بیچاره رو. حالا موتور سواریش چی بود تو این شهر تهرون.»

«ما که ندیدیمش. اون شب با بنفشه تولد آتوسا بودیم.»

«باباتون هم احتمالاً یادشه… خوب کاری می کنی فرزین جون. ماشینو بگیر سر خاک همه می میریم. سر خاک خواهر آقا رضی هم باید بریم.»

«ندا!»

«ها!»

«ببین! الان یادم اومد. تو یه شب که ما یه جا بودیم، یه آدم تو مهمونی ما مرده یه آدمم همون شب که اینجا بوده مرده همین امروز. جفتشون.»

«آره. مامان؟! دیدی… .»

«هیس. بسه دیگه. حرف مفت نزنید.»

«بابا اومد. آب طالبی هم ندادی به ما.»

«هیچکس حرف نزنه ها. خودم می گم.»

«حرف چی رو؟ مامان خودت می گی که حرفشو نزنیم.»

«بهشت زهرا رو می گم. خودم آخر شب موقع خواب بهش می گم.»

۳۰/۴/۱۳۹۱

تهران بزرگ