از کارگاه داستان نویسی عباس معروفی

 چشم هاش را به زور باز کرد. چه وقتِ روز بود؟ یا شب؟ نمی دانست. انگار هزار سال خوابیده بود. با خستگی بلند شد نشست. صورتش را گرفت توی دست هاش، نفس عمیقی کشید «لعنت به این زندگی»… خراب از تخت پایین آمد. موهای آشفته اش را بالای سرش جمع کرد. رفت سمت دستشویی، شیر را باز کرد. انگشت اشاره اش را چند بار از زیر آب گذراند. آب داغ بود، انگشتش سوخت. دستش را پس کشید و انگشتش را بی اراده گذاشت بین لب هاش.

حجم شوری آمد نشست وسط گلوش. آب سرد را تا آخر باز کرد. باز انگشت اشاره اش را از زیرش گذراند. هنوز داغ بود. گرمای آب و سوزش انگشتش، مزه ی بغض می داد، مزه ی هق هق، شور شور.

از خودش تهی بود، خسته و تهی. و  زمان گذشته بود. چقدر؟ چقدر خوابیده بود؟ نمی دانست. به خودش در آینه خیره شد؛ صورت رنگ پریده، چشم های قرمز پف کرده، ریشه موهای درآمده، رد سیاه ریمل ماسیده از شب های پیش. نگاهش روی لبهاش ماند، رنگ پریده و خشک…

گلریز عباسپور در کنار استادش عباس معروفی داستان ح مثل … را می خواند

صورتش را شست، و بی حوصله با دامن پیرهنش خشک کرد. بعد آمد نشست لب تخت. نگاهش خیره ماند روی رد سیاه قاب عکس.

بی بی گفته بود پختنش یک ساعت بیشتر کار ندارد. رفت توی آشپزخانه،  قابلمه را برداشت و آب کرد و گذاشت روی گاز. کبریت را از روی هواکش بالای گاز برداشت، چند بار کبریت کشید تا گاز را روشن کند. شعله  می گرفت، اما روشن نمی ماند. یک بار، دو بار، سه بار  «اه!» دیگر نا نداشت. عاقبت با حرص کبریت کشید، گاز با صدای گنگی شعله زد و روشن ماند.  پیچ شعله را با حرص نگه داشت، آنقدر محکم که دستش شروع کرد به لرزیدن. بعد چانه اش لرزید. شعله ی زرد و آبی در نگاهش رقصید. تا آب جوش بیاید، می توانست همانجا کنار گاز بنشیند و تکیه بدهد به کابینت ها. آرام مثل رنگ شره کرد و نشست. زانوهاش را جمع کرد توی سینه اش و دستهاش را محکم حلقه کرد دورشان، مثل آخرین تیرک نگه دارنده ی زندگی. سفت زانوهاش را بغل کرد تا سردی زمین آشپزخانه را کمتر حس کند. اشک دوید توی چشم هاش…

و یادهاش آمد پشت اشک هاش، و زیر و زبرش کرد؛ خیابان مهناز، اول کوچه مبینی، ساختمان آجری چهار طبقه با نرده های قهوه ای و در بزرگ چوبی که لنگه سمت چپش هیچ وقت چفت نمی شد. ساختمانی که بهترین و بدترین روزهای زندگیش را آنجا گذرانده بود. ساختمانی که یک روز اواسط اردیبهشت، دختر جوانی با معصومیتی گنگ قدم به واحد سمت چپ طبقه اول گذاشته بود و چند ساعت بعد، زن جوانی که چشم هاش هنوز از یک عشق بازی یواشکی  برق می زد، بیرون آمده بود.

 صدای قل قل آب در اشکهاش می جوشید، چشم هاش را پاک کرد، بلند شد و توی کابینت ها دنبال پاکت شکر گشت. کابینت اول؟ نبود. کابینت دوم؟ نبود. سوم؟ بالاخره  پیداش کرد. در کابینت را به هم  کوبید و آمد بالای سر قابلمه ایستاد. اشک امان نمی داد. شکر را خالی کرد توی آب جوش. «اه. پس این ملاقه کجاست؟‌«

 صدای خنده ظریفی از اتاق سمت راست ته راهرو آمد: « توی کشوی اول سمت چپ کنار گاز.»

 نگاه کرد به کشوها. داد زد: «از بالا یا پایین؟»

صدای ته راهرو گفت: «از بالا… تنبل!» و خندید.

و حالا ملاقه دستش بود؛ شروع کرد به هم زدن، هم زدن، چرخیدن، توی یک دایره ی بسته چرخیدن، و اشک.

در چوبی همیشه باز را  با پا هل داده بود و آمده بود تو. و شمرده بود؛ چهار پله. روبروی در، پای راستش را آورده بود بالا و حایل کرده بود زیر کتابها تا دست چپش آزاد شود و بتواند در را باز کند.

در که باز شد یک کوه کتاب آمد تو. و پشت بندش صدایی گفت:‌ «کسی خونه نیست؟ آتیش می باره از این آسمون بی خیر تابستون. این کوچه هم که هیچوقت خدا جای پارک نداره.» و رفت طرف میز وسط هال، کتابها را گذاشت و گفت: «یک لیوان آب توی این خونه پیدا نمی شه؟» آن صدای نازک از توی اتاق سمت راست ته راهرو گفت: «شربت گلاب خنک، توی یخچاله غرغرو!»

در کابینت بالایی را باز کرد و روی شیشه ها را یکی یکی خواند؛ عرق نعنا، عرق کاسنی، عرق بیدمشک، گلاب دو آتشه… شیشه گلاب را برداشت و آمد کنار گاز. کجش کرد توی قابلمه. قلپ قلپ قلپ. شروع کرد به هم زدن، هم زدن، هم زدن، و اشک مگر امان می داد؟

کنار بی بی که نشسته بود به دستهاش نگاه کرده بود که با دقت قطاب ها را می پیچید و قل می داد توی سینی شکر و هل و پسته. گفته بود:  «بی بی! تو همیشه موقع شیرینی پزی همین بو رو  می دی. بوی عید می دی، بوی بهار.»

 بی بی با آن دندان های طلاییش  خندیده بود: «این بوی هله بی بی جان.» و تند تند قطاب ها را پیچیده و قل داده بود توی سینی.

در کابینت بالای گاز را باز کرد. کجا حوصله داشت روی آنهمه شیشه های کوچک و بزرگ را بخواند؟ شروع کرد به بو کشیدن. یکی از شیشه ها بوی بی بی را می داد. خندید. تلخ. در شیشه را باز کرد، توی قابلمه  گرفت و با انگشت اشاره اش چند ضربه کوچک به گردن شیشه زد. و باز اشک آمد، و دستش ملاقه را می چرخاند، دلش را، اشکش را، و لبخند آمد، یک عالمه خاطره آمد، بچگی هاش، بی بی با موهای سفید و دستهای حنا زده، و شیرینی های عید…

«این شیشه زعفرونو کجا گذاشتی؟ ای بابا»

صدای ظریف اتاق سمت راست ته راهرو گفت: «چقدر سئوال می کنی. کجا گذاشتم؟ ‌زعفرونو کجا می ذارن؟ همونجا کنار گاز دیگه.»

«نیست. گشتم. نیست که نیست.»

صدای مهربان گفت: «با چشمای من اگه نگاه کنی هست. درست اگه نگاه کنی هست. حالا نمی شه تو توی غذای من در آوردیت زعفرون نزنی؟»

خندید: «نع، نمی شه.»

چشم گرداند روی کابینت ها، نقطه به نقطه، و آنوقت شیشه کوچک زعفران را بین آنهمه ظرف نشسته دید. آخ که چقدر دلش برای آن چشم ها تنگ شده بود. برای آن نگاه که می خندید، و تو تکلیفت را باهاش نمی دانستی.

قابلمه را از روی گاز برداشت و  گذاشت روی کابینت تا سرد شود. شیشه کوچک  زعفران را برداشت و ته مانده اش را خالی کرد توی قابلمه، و باز شروع کرد به هم زدن، هم زدن، هم زدن. اینجور موقع ها آدم خیال می کند قلبش است که دارد از چشمهاش می ریزد؛ قطره قطره و تمام صورتش را شور می کند.  بی بی! چقدر آدم سبک می شود، آرام می شود، کجایی؟

بی بی نشست روی تل خاک کنار قبر: «وقتی یکیت مرد اشکاتو نگه ندار. با صدای بلند شیون و زاری کن. اگه  نه غمباد می شه و ناغافل دلت می پکه ها. بذار اشکات بیاد جونتو سبک کنه. اگه نه تا دنیا دنیاست عزادار می مونی، چشم به راه اونی که رفته. مرده ها باید مردگی کنن بی بی، زنده ها زندگی.»

شیون و زاری؟ مگر می شد؟

صدای زنگ تلفن برش گرداند به فضای سرد آشپزخانه. به مخلوط آب و گلاب و زعفران و بی بی. به طعم شور اشک که روی لبش نشسته بود. به صدای مهربانی که در فضای خانه می پیچید و با نگرانی حالش را می پرسید. چقدر یکهو دلش خواست صدا، همان صدای مردانه باشد و همین جور که صبح با عجله دکمه های پیرهنش را تند تند می بندد، بپرسد: «تخم مرغ می خوری؟»

و جواب بگیرد: «دو تا.» و دوباره بپرسد: «روغن کجاست؟»

«توی کابینت کنار کشوها، اون ته.»

«ماهیتابه کجاست؟‌«

«ای بابا! ‌مگه توی این خونه زندگی نمی کنی؟ توی کشوی زیر گاز دیگه!»

«گفتی دو تا؟»

روغن را ریخت توی ماهیتابه، منتظر شد تا صدای جلز ولزش در بیاید. تکیه داد به دیوار و خیره شد به نور بی رمق عصر زمستان که از پنجره افتاده بود توی آشپزخانه و رسیده بود نزدیکی های گاز. بی بی کجا دنبال دستات بگردم؟ بی بی! و باز آن شوری از گوشه های لب هاش به دهنش آمد، و روی زبانش پخش شد، و آنوقت تمام تنش را گرفت. دلش می خواست تمام تنش را گریه کند و از چشمهاش بریزد روی صورتش و باز قطره قطره فرو دهد.

خانه در سکوت عصر جمعه غرق می شد، و هیچ چیز هم نمی توانست جلو آن رخوت کشدار بیهوده را بگیرد. دلش دوش می خواست، باران.‌ چیزی که با اشکهاش بیامیزد و شور نباشد. شیر را باز کرد و ایستاد زیر آب. گذاشت تا تمام برجستگی های تنش را لمس کند و از گودی کمرش فرو بریزد، بغلش کند، و خیسش کند. زمان می گذشت و آب از زیر پاهاش می گذشت و تا به خودش بیاید اسیر شده بود.  بین سرمای کاشی های سفید و گرمای تنش معلق بود.

بی بی کیسه آرد را نشانش داده و گفته بود: «این گندم تبرکه ها! می خوام برات کاچی درست کنم قوت بگیری بی بی جان.» و دست گذاشته بود روی شکمش. خندیده بود، خندیده بودند…

آرد را خالی کرد توی ماهیتابه. یادش آمد که بی بی گفته بود: «مواظب باش ته نگیره، نسوزه.» و گفته بود: «اونقده هم بزن که طلایی شه.  خسته نشی ها! ‌همین جور هم بزن بی بی جان. نزنی یهو دیدی هستی ت سوخت و تلخ شد…»

تکیه داد به گاز. شروع کرد آرد و روغن را هم زدن. پنح دقیقه. ده دقیقه. یک ربع. هم می زد. اینهمه اشک از کجا می آید بی بی؟ هم می زد. بیست دقیقه. دستش درد گرفته بود. صدای بی بی توی گوشش چرخ می خورد و روی صورتش می لغزید، شور: «هم نزنی می سوزه تلخ می شه.». هم می زد و تمام زندگیش مثل فیلم از جلوی چشمهایش می گذشت. هم می زد.

ماهیتابه را برداشت گذاشت روی کابینت کنار قابلمه. ملاقه را برداشت و آرام آرام آرد را اضافه کرد به محلول زعفرانی. صدای بی بی بود که می گفت: «اینقده هم بزن که نرم و یه دست شه بی بی جان.» هم می زد و آرام آرام خالی می شد… خالی، خالی تر، سبک مثل پر. اشکی نمانده بود دیگر…

بی بی صداش زده بود: «بیا این قطاب ها رو بچین توی ظرف بی بی جان.»

در کابینت بالای ظرفشویی را باز کرد . دیس لب پریده را برداشت، حلوا را توش پهن کرد و با نوک قاشق نقش انداخت، نقش دلش را. و گذاشت روی میز وسط آشپزخانه تا سرد شود . رفت که لباسش را عوض کند.

«حلوا پختن،  یعنی تمرین صبوری…» بی بی می گفت.