شهروند ۱۱۸۲ ـ ۱۹ جون ۲۰۰۸

۴ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

حس ویژه ای دارم که شبیه اول سپتامبر سال گذشته است که برای کارهای اقامتمان به نبراسکا رفته بودیم. همچنین شبیه اولین شب مهمانی در منزل پل اینگل . . . شاید هم حس متغیر ابتدای بهار است، آغاز فصلی دیگر . . . نه فقط در طبیعت! بلکه فصلی دیگر در زندگیم. یعنی رفتن به دانشگاه و مسئولیت جدیدم در مقابل خود و اجتماع جدید.

غروب جمعه به سخنرانی “سازمان سوسیالیست های بین المللی” رفتم درباره اینکه چرا شوروی کشوری سوسیالیستی محسوب نمی شود؟ و چرا هنوز مردم در جستجوی مدینه فاضله ای در چهارچوب نظم و قاعده سوسیالیسم اند؟

سخنرانی با اطلاعاتی در مورد اینکه درصد زیادی از کارگران ویتنامی با حقوق بسیار اندک در شوروی مشغول به کارند، گشوده شد و بعد در مورد قراردادهای گاز بین شوروی و عربستان سعودی و چند کشور دیگر و سپس تاریخچه کوتاهی از انقلاب شوروی صحبت شد.

سخنران اهم صحبت هایش را به زمان جنگ جهانی دوم، دوران استالین و شرایط ویژه سیاسی و اقتصادی آن دوره و گسترش ارتش، اختصاص دادن بودجه کلان برای اسلحه سازی و ایجاد بوروکراسی، اختصاص داد و از اینکه چگونه سوسیالیسم آرام آرام به سوی کاپیتالیسم حرکت کرده است.

او همچنین از برنامه اقتصادی گورباچف در مسیر کاپیتالیسم انتقاد کرد.

من در اینجا به سه موضوع “تئوری”، “شرایط” و “عمل” فکر کردم. و اینکه تئوریها را نمی توان به عنوان مشی ای مجرد، خالص و بدون چون و چرا در نظر گرفت و به کار برد. بدون در نظر گرفتن بسیاری مسایل پیچیده و غیرمترقبه در شرایط ویژه، “تئوری نمی تواند کارایی درستی داشته باشد. در پایان سخنرانی، سئوالات مختلفی شد از جمله: چرا به جای کلمه “شوروی” می گویید “روسیه”؟ آیا سوئد یک کشور سوسیالیستی است؟ تانزانیا چطور؟ آیا سوسیال امپریالیسم را می توان با عملکرد امپریالیستی آمریکا یکی دانست؟

بعد از جلسه گروه سوسیالیست ها از من خواستند که با آنها به بار بروم. گفتم: باید به خانه برگردم، مایکل هم به جای همراهی با آنان، قدم زنان با من به ایستگاه اتوبوس آمد. وقتی به خانه رسیدم ناگهان متوجه شدم که کیفم را گم کرده ام. کیفم را با تمام مدارک، نوشته ها، مجله ها، دسته چک بانک، آدرس ها و شماره تلفن ها . . . دلم آشوب شد. در ساعت ۵/۱۱ شب چه می توانستم بکنم؟

به خودم گفتم: تمام شد! به خودت بقبولان که کیفت را برای همیشه از دست داده ای. . . اما آرام نمی شدم!

چرا کیف دستی ام اینقدر برایم مهم است؟ آیا چکیده زندگیم را که هر روز با خودم به همه جا حمل می کنم، فشرده شده هویتم است؟ در سالهای اخیر کیفم بزرگترین همراه زندگیم بوده است. شب ها مثل یک جفت جدا نشدنی کنارم خوابیده است و قوت قلب من بوده است. چرا با از دست دادنش اینگونه احساس خالی بودن می کنم؟ آنگونه خلایی که گویی جفتم را از دست داده ام؟

روز بعد کارم را با حالتی عصبی شروع کردم. شارلوت و مایکل ساعت ۲ بعدازظهر به سر کار آمدند. پت به طریقی مرا مجبور کرد که به خانه بروم و دنبال کیفم بگردم. شارلوت گفت: هوا بسیار خوبست. اینقدر کار را جدی نگیر!

مایکل کتابی از “والت ویتمن” به من نشان داد و گفت: شعرهای او را خوانده ای؟ گفتم: مقاله ای درباره او خوانده ام به نام “عقربه زمان”. کاغذی را از جیبش بیرون آورد. شعری بود به نام “Song of Myself” که با خط خودش نوشته بود. (خطی بسیار زیبا داشت) کلماتی را که می دانست من معنی شان را نمی دانم، کنار صفحه نوشته بود. از این همه محبت خالصانه اش دلم فشرده شد. همینطور که به طرف خانه قدم می زدم، در راه شعر را خواندم.

اعظم به شرکت اتوبوسرانی، به Memorial Union و به هر جا که فکر می کرد آنجا بوده ام، تلفن کرد. اما هیچکس از کیف عزیز من خبری نداشت. آیا کیف عزیز من هم در هر کجا که بود؛ جفت گمگشته اش را صدا می زد؟ آیا در جستجوی بوی من بود؟ در جستجوی دستهای من؟ چشمهای من؟ آیا من کیفم را بوسیده بودم تا او نه فقط برای گرمای تنم، بلکه برای بوسه های من احساس دلتنگی کرده باشد؟

گمگشتگی مثل آن حسی بود که مادری دختر کوچکش را در مغازه کفش ملی گم کرده بود. با چشمهایی به غایت مبهم به اطراف نگاه می کرد و پیوسته می گفت: “دخترم . . . دخترم را گم کرده ام.” . . . و جمعیت لحظه به لحظه افزون می شد . . . همه ایستاده بودیم و به او نگاه می کردیم . . . همین . . . فقط نگاه می کردیم. . .

“س” تلفن کرد و با شادمانی گفت: “مجاهدین خلق” در یک حمله به شوشتر حدود ۳۰۰۰ پاسدار را کشته اند و مقادیر زیادی مهمات به دست آورده اند”! . . . اگر به او می گفتم که همین جمله کلیشه ای را تقطیع کن و به هر کلمه اش گوشت و خون و استخوان و زندگی اضافه کن، مگر می توانست حرف مرا بفهمد؟ او چه تصور می کرد؟ من چرا و چطور می توانستم از مرگ یک عده جوان در جهت قدرت گیری و نام گروهی دیگر خوشحال بشوم؟ نفرت و مرگ خواهی تا کی؟ قدرت طلبی تا کی؟

بعد از او مایکل تلفن کرد و گفت: کیفت پیدا شده! هلن آن را در یک از اتاقهای سخنرانی پیدا کرده. روز بعد از سرکار تا خانه با هم قدم زدیم.

گفت: در مورد سئوالی که از من کرده بودی که چرا استالین یهودیها را تحت فشار قرار داده، قدری تحقیق کردم. زمانی که اسرائیل اعلام موجودیت کرده بود و نماینده ای از اسرائیل به شوروی آمد، یهودیهای شوروی از این موضوع استقبال فراوان کردند و بسیاری از آنها اظهار تمایل کردند که به اسرائیل بروند و ملیت، فرهنگ، هنر و ثروت خود را در آنجا متمرکز کنند. آنها تعداد انبوهی بودند و به چند میلیون می رسیدند. استالین بین دو جریان درگیر بود؛ یکی اینکه از حرکت و جنبش آنها می ترسید، دوم اینکه از نظر تبلیغاتی برای کشورش امری مضر بود. چرا که این تصور پیش می آمد که سوسیالیسم نمی تواند مسایل مردم را حل کند. از این رو برای سرکوبی شورش آنها اقدام کرد.

پرسیدم: چرا بعضی از مردم ضد یهود هستند؟

گفت: یهودیان ابتدا در اسپانیا، انگلیس و کشورهای دیگر مستقر بودند. بحران جنگ که بین مسیحیان و یهودیان بالا گرفت، دولت اسپانیا یهودیان را از کشور بیرون کرد. مسیحیان معتقد بودند که شخصی به نام یهودا، عیسی مسیح را لو داده است و یهودیان او را به کشتن داده اند و همین امر جنگ هایی بین این دو فرقه به وجود آورده است.

پرسیدم: چرا هیتلر یهودیان را قتل عام کرد؟

گفت: یکی اینکه دیوانه بود! دیگر اینکه یهودیان تشکیلات ویژه خودشان را داشته اند. تشکیلاتشان محکم و آبدیده بوده است بانکهای خود را داشته اند و در راه اندازی و وسعت دادن به سرمایه هایشان زبده بوده اند. کسی را در سازمانهای خود راه نمی دادند و به نوعی خود را از دیگر مردم کنار می کشیدند.

گفتم: یهودیت از نظر من یک مذهب است و نژاد نیست. چرا یهودیت “نژاد” محسوب می شود؟

گفت: فرهنگ و رسوم دیرینه را نمی توان فراموش کرد!

فکر کردم که قبل از ادیان تک خدایی، گروههای مختلف مردم، رسوم ویژه خود را داشته اند، اما ما آن گروهها را “نژاد” نمی نامیم!

وقتی که به خانه رسیدم، در ادامه همین بحث اعظم گفت: “از نظر من نژاد یک موضوع طبقاتی است.”