شهروند ۱۱۸۱ـ ۱۲جون ۲۰۰۸

۲۹ مارچ ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

امروز رئیس دانشگاه تئاتر Bob Hedley با من قرار مصاحبه داشت. ناآرام بودم. “باب” با خوشرویی مرا پذیرفت. مصاحبه، با خواندن رزومه ام و مقاله زن و تحقیر و مقاله های دیگرم راجع به زنان شروع شد.

پرسید: مجله ای که در آن کار می کردی، آیا مجله ای بود که روزانه منتشر می شد، یا هفتگی یا ماهانه؟ آیا تیراژ زیادی داشت؟

گفتم: مجله کوچکی بود برای زنان، در دوران عمر کوتاه دمکراسی ایران بعد از انقلاب . . . و دولت انتشار آن را به همراه مجلات و روزنامه های متعدد دیگر توقیف کرد! مجله ای بود که هر دو هفته یک بار منتشر می شد.

پرسید: مقاله هایت را برای چه کسانی می نوشتی؟

گفتم: من برای همه می نوشتم. بویژه برای بیداری زنان . . .

پرسید: برای چه قشری از زنان می نوشتی؟ زنانی که خانه دار بودند یا زنانی که در عرصه های دیگر کار می کردند؟ و برای چه می نوشتی؟

گفتم: من برای هر نوع زنی که در ایران بود، می نوشتم. زنانی که در خانه بودند، اکثرا سواد نداشتند، هدف من آشنا کردن آن زنان و زنان دیگر به حق و حقوقشان در زمینه های گوناگون بود. زنان در دوران شاه هم آزاد نبودند!

پرسید: مقاله هایت را با هزینه شخصی خودت به چاپ می رساندی یا با هزینه دیگران؟

گفتم: سازمانمان هزینه نشر و انتشار را می پرداخت.

پرسید: مقاله هایت را به صورت کتاب هم چاپ کردی؟

گفتم: به صورت مقاله در مجله مان منتشر می شد و بعضی هایش هم به صورت کتابچه (کتابچه “زن ، آتش زیر خاکستر” را به او نشان دادم و گفتم: مثل این . . .)

گفت: در مورد نمایشنامه ات که در ایتالیا اجرا شده حرف بزن . . .

گفتم: این نمایشنامه بیشتر جنبه تبلیغات سیاسی داشته علیه حکومت سلطنتی و شاهنشاهی . . . من در موقع نوشتن این نمایشنامه به جنبه های هنری آن چندان توجهی نداشته ام.

پرسید: غیر از این سه نمایشنامه که در رزومه ات نوشته ای، آیا نمایشنامه های دیگر هم نوشته ای؟

گفتم: بله.

گفت: بسیار خوبست.

بعد پرسید: برای چه می خواهی مدرک MFA بگیری؟

گفتم: مسئله من گرفتن مدرک نیست. من دلم می خواهد بنویسم و به انگلیسی بنویسم. من در جمع نویسندگان و نمایشنامه نویسان می توانم رشد کنم. جایی که دیگران می توانند از کارم انتقاد بکنند و یا نوشته ام را نقد و بررسی کنند. من می خواهم یاد بگیرم! من در ایران آدم مرده ای بودم، حالا دوباره زنده شده ام. می خواهم کار کنم. حرفهای زیادی برای گفتن دارم!

در چشمهایش رضایت دیدم.

گفت: بسیار عالی است!

گفتم: کار اقامتم قرار است تابستان درست شود.

گفت: تا کار درست نشده و هنوز زبانت روان نشده، دانشگاه تو را به عنوان “دانشجوی ویژه” می پذیرد.

دلم فرو ریخت، اما در همین لحظه ناگهان پرسید: آیا از شعرهایت چیزی ترجمه کرده ای؟

همه ترجمه ها را به او نشان دادم و گفتم: اینها شعرهایی است که خواهرم ترجمه کرده. یکی از دوستانم هم دارد بعضی از شعرهای دیگرم را ترجمه می کند. روی شعر “آخرین شب دختر باکره اعدامی” ناگهان مکث کرد.

گفت: بسیار شعر خوبی است. چه در ذهن ات بود وقتی این شعر را نوشتی؟

گفتم: خودم را به جای این دختر گذاشتم و فکر کردم اگر من جای او بودم چکار می کردم؟ این حس من بود از این جابجایی . . . !

پاسخم قانعش نکرد. شاید به این دلیل که نمی توانستم افکارم را به انگلیسی تشریح کنم!

درباره بیان و تعهد من در شعر از من پرسید:

گفتم: من چند مورد را در نظر داشتم. به کلیتی از مسایل گوناگون در ورای آنچه در متن نوشته ام می گذرد، توجه داشتم. از جمله به شرایط اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، جغرافیایی، حکومتی و تاریخی . . . . این شعر یک جستجو بود درباره اینکه بفهمم “چرا” این زندانبان به دختر نوجوان باکره ای تجاوز می کند! (خیلی حرفها داشتم که بگویم اما نمی توانستم)

پرسید: آیا منظورت این نبود که دختر نوجوان سمبل مملکت توست؟

گفتم: نه . . . به چنین چیزی فکر نکرده بودم!

دیدم به چه منظرگاه پرمعنایی انگشت گذاشته است. فکر کردم می توانم شعر را تغییر بدهم و گسترده تر و پر مفهوم ترش بکنم و از حالت صرفا خاص فردی خارجش کنم.

بعد شعر “سنگسار” مرا خواند و ناگهان گفت: It’s very Powerful!

از شادی تنم تازه و جوان شد. پوستم دیگر گنجایش تپش های تنم را نداشت. پوستم هر آن امکان داشت که از هم بدرد و یک توده انرژی شعله ور مثل خورشید از آن بیرون بجهد. داستان “زهرا سنگسار شد” را که خواند چهره اش لحظه به لحظه شکفته تر شد. سرش را بلند کرد. خنده رضایت بخشی بر لب هایش داشت. با حالتی شوخ گفت: خب! حالا چکار کنیم؟!

گفتم: هیچ! من می خواهم در دانشگاه پذیرفته بشوم!

قدری فکر کرد. قبل از آن به او گفته بودم که پارسال در “فستیوال نمایشنامه نویسان آیوا” شرکت کرده ام و “برانکو” را می شناسم. و او تلفن شلی برک Shelley Berc را به من داده است. بهار سال گذشته من به شلی برک تلفن کرده بودم و او به من گفت که تابستان در آیوا نخواهد بود. پاییز هم من به مدت سه ماه عضو IWP بوده ام.

گفت: برای ما ریز نمراتت یا مدرک لیسانس ات مهم نیست. برای ما فقط کارهای هنری تو، رزومه تو و تقاضا نامه ات مهم است.

بعد پرسید: الان کجا کار می کنی؟

به او گفتم که کجا کار می کنم.

گفت: هر وقت به دانشگاه آمدی، می توانی وام بگیری. من با شلی صحبت می کنم و ترتیب کارهای تو را می دهم. فعلا برو و فرم تقاضانامه را بگیر و پرش کن. حتما روزهای یکشنبه به جلسه “نمایشنامه خوانی” بیا. این جلسات ساعت ۵/۷ شب برگزار می شوند. بگذار گوش ات به نمایشنامه خوانیها عادت کند. ورود به این جلسات آزاد است و نیازی به پرداخت ورودیه نیست. بعد ادامه داد: نوشتن نمایشنامه به زبان انگلیسی بسیار مشکل است. “برانکو” بعد از دو سال حالا می تواند به انگلیسی بنویسد. دختری هم از تایوان که به زبان خودش نمایشنامه های خوبی می نوشته، سال گذشته در این برنامه پذیرفته شد، اما بعد از یک سیمستر گفت: من اصلا نتوانسته ام بسیاری چیزها را در کلاس متوجه بشوم و نوشتن به زبان انگلیسی را رها کرد!

گفتم: من واقعا می دانم که نوشتن به زبان انگلیسی چقدر مشکل است! من شبها کانال Bravo را تماشا می کنم، این تا حدودی به زبانم کمک می کند.

بعد از جایش بلند شد و گفت: از ملاقاتت بسیار خوشحال شدم.

مثل یک پرنده شاداب و جوان در بهار خداحافظی کردم. می دویدم و می خندیدم. “برانکو” را از دور دیدم.

پرسید: تا کی اینجا می مانی؟

گفتم: فکر می کنم می مانم!

پرسید: برای همیشه؟

گفتم: نه . .. یک روز به مملکتم برمی گردم.

پرسید: خوشحالی؟!

گفتم: خیلی خوشحالم. “باب” مرا در مصاحبه پذیرفت که رشته نمایشنامه نویسی درس بخوانم.

پرسید: نوشته هایت را خواند؟

گفتم: بله . . .

پرسید: خوشش آمد؟

گفتم: بله . . .

گفت: پس امیدوارم سال آینده ترا ببینم. چون یکسال دیگر اینجا هستم.

گفتم: امیدوارم که ببینمت . . .

خداحافظی کردیم. تمام راه را تا Calvin Hall دویدم. با روحیه ای که داشتم سریعا برگه پذیرش را در دانشگاه به من دادند. در صورتی که دفعه قبل که با “شیدا” به همین جا آمده بودم، کارمندان رفتاری متفاوت داشتند. در راه از خود می پرسیدم: آیا می توانم به انگلیسی نمایشنامه بنویسم؟ آیا می توانم موفق بشوم؟ به تنسی ویلیامز فکر کردم. آیا می توانم مثل او بشوم؟ چرا که! . . . البته که می توانم مثل او بشوم!

ادامه دارد