شهروند ۱۱۸۰ ـ ۵ جون ۱۳۸۷

۲۱ مارچ ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
نتوانسته بودم لبخند بزنم. در گلویم دردی می پیچید و چشمهایم پر از اشک می شد. خوشحال بودم که حرفهایم را فقط در دفترم نوشته ام و به کسی نگفته ام!
مایکل سراپا سبز به طرفم آمد و گفت: شعرت را خواندم. بر من بسیار اثر گذاشت. قلم قدرتمندی داری. اما قصه ات را هنوز نخوانده ام.
گفتم: هر وقت فرصت کردی آن را بخوان!
من به مارک و مارگیت و مایکل گفته بودم که از تعریف و تمجید دروغین بدم می آید. من دوست دارم کارم تحلیل شود.
میدانم مایکل صادق و یکروست. گفت: می توانم نوشته هایت را به هلن نشان بدهم؟
گفتم: حتما.
گفت: هلن هم شعر و قصه کوتاه می نویسد.
پرسیدم: برای چه امروز سبز پوشیده ای؟
گفت: برای روز سنت پاتریک . . . ۱۷ مارچ
گفتم: من درباره این روز چیزی نمی دانم.
گفت: قصه سنت پاتریک به افسانه و اسطوره تبدیل شده است.
گفتم: لطفه قصه اش را برایم بگو. . .
گفت: سنت پاتریک از یک خانواده ثروتمند و کاتولیک بوده است، در ۱۶ سالگی ربوده می شود و به عنوان برده به ایرلندی ها فروخته می شود. دو سه سال بعد از ایرلند فرار می کند و به سرزمینش اسکاتلند برمیگردد. اما یک شب قدیسی بر او ظاهر می شود و به او می گویدکه تو باید به ایرلند برگردی و مردم را از هجوم مارها برهانی. ایرلند همیشه سبز هرگز اینگونه اسیر حمله مارها نبوده است. چون ایرلند همیشه سرد بوده است و مارها طاقت سرما را ندارند. . . .
پاتریک به ایرلند می رود و آنقدر بر طبلش می کوبد تا تمام مارها را می تاراند و روانه دریا می کند، اما یک مار با سرسختی در مقابل او ایستادگی می کند، پاتریک با نیرنگ او را در یک صندوق چوبی به دام می اندازد و سپس صندوق را به دریا پرت می کند. مردم ایرلند دوباره آزاد می شوند و ایرلند سبزی خود را دوباره پیدا می کند. شبدر سه پر علامت روز رهایی ایرلند است. ایرلندی ها از آن پس او را سنت پاتریک می نامند.
شارلوت به طرفم آمد و مایکل با قصه ناتمامش رفت.
شارلوت گفت: دوست داری کارمند تمام وقت اینجا بشوی و از مزایای بیمه و مرخصی استفاده کنی؟
گفتم: البته . . .
شارلوت گفت: تا دو سه روز آینده شرایط کاریت حتما مشخص می شود.
با تمام این خوشحالی های کوچک، وجهی دیگر از وجودم پر از اضطراب است! شاید به خاطر بمباران اخیر و بی اطلاعی از خانواده ام اینقدر دچار تشویش شده بودم. خانم پ. م چند قرص آرامش بخش به من داد و من برای فرار از این همه اضطراب به دیدن فیلم “آخرین امپراتور” رفتم. فیلم فوق العاده ای بود درباره انسان، جبر سرنوشت، تصمیم و اراده، تلاش برای تغییر، بازیچه بودن یا نبودن . . . زندانی انسانهای دیگر بودن و اسیر تنگناهای آداب و رسوم . . .
این فکر جرقه گونه ناگهان از ذهنم گذشت که اگر انسان بیشتر از آنچه که از زندگی آموخته باشد، نداند، آیا مقصر است؟ می توان گفت جنایت و مرگ آوری تقصیر است، اما “ندانستن” چه؟
رونالد ریگان به هندوراس سرباز فرستاده تا علیه ساندنیست ها بجنگند و از طرف دیگر تهران هدف بمباران قرار گرفته است، و من . . ناگهان . . . به یاد فیلم “گلباران” می افتم! و می بینم زندگی همین است که هست . . .
امروز روز اول فروردین است. نوروز .. . اما نمی دانم چرا با تو دفترم قدری غریبه شده ام. معمولا آغاز سال نو، آغازی است که آدم خود را از کهنگی می تکاند. از قهر و ستیز با خود و دیگران . . . اما هنوز فرصت نکرده ام آنچه که در درونم دور ریختنی است را دور بریزم. جدید بشوم و از غبار و تیرگی شسته بشوم. و انباشته بشوم از افکار و اندیشه های نو . .. من که شیفته تفکرم . . . و فریفته ی پرسش. . . .
دیروز مایکل از صبح عصبی و ناراحت بود. در ساعت تنفس از من پرسید: آیا دیشب از من ناراحت شدی که موقع خداحافظی تو را بغل کردم؟
گفتم: نه . . . مسئله ای نیست!
داشتم برایش توضیح می دادم که دوستی مان یک دوستی عادی است که زنگ زده شد و ما می بایستی به سرکار برویم!
زمان ناهار گفت: می خواهم یکشنبه به جشن نوروز ایرانی ها بیایم.
گفتم: عینی ندارد. اما خودم هم مهمانم.
یکباره گفت: اگر مسئله ای است نمی آیم!
گفتم: نه . . . مسئله ای نیست. . .
پت و شارلوت را هم دعوت کردم. شارلوت با خوشحالی پرسید: می توانم دوستم را هم با خودم بیاورم؟
گفتم: بله . . .
روز بعد مایکل باز هم ناراحت و آشفته به طرفم آمد و گفت: آمدم به تو بگویم که فردا نمی توانم به جشن نوروز ایرانیان بیایم!
پرسیدم: چرا؟ از پت و شارلوت هم دعوت کرده ام که بیایند!
قدری من و من کرد.
گفتم: اگر نمی توانی مسئله ای نیست، اما خوشحال می شوم که بیایی.
انگار دیروز با قرار ناهارش با هلن درباره فرهنگ ایرانیان از او پرسیده بود و حالا سعی می کرد هیچ نوع مشکلی برایم پیش نیاید.
دیروز دلم برای مارک بسیار تنگ شده بود. از به یاد آوردنش قلبم می لرزید و حسی عجیب از نوک عصب پایم مثل برق تمام تنم را می پیمود. و سلول هایم را به لرزش می انداخت.
امروز با کاوه به محل جشن نوروزی ایرانیان رفتیم. شارلوت با موهای سیخ سیخی و پیراهن پاره پوره پانکی اش آمده بود. با تعجب به حالتی که گویی به سرزمین عجایب آمده است، به اطراف نگاه می کرد. شاید تصور می کرد که مثل پارتی های آمریکایی ساده و بی تکلف است. شاید تصور می کرد، محیط، هنرمندانه، سیاسی و روشنفکرانه است و من در چنین جشن هایی که پر از رنگ و لعاب است، شرکت نمی کنم. بعد از ناهار برنامه شعرخوانی و رقص بود. شعرهایی آبکی خوانده شد و رقص کاباره ای وحشتناکی با آهنگ “گل سنگم” برگزار شد. سه رقصنده چاق و سفید و گوشت آلود آمریکایی، نیمه برهنه لایه های گوشت آلود شکم و سینه هایشان را با ترکیبی از رقص عربی به عنوان رقص ایرانی به بینندگان قالب می کردند. رقص بسیار چندش آور بود. برق لزج چشمهای بعضی از مردان در سالن، مرا به یاد صحنه ای از استمنا مردی انداخت در خیابال جمالزاده تهران . . . من در حال دویدن بودم به طرف خیابان جمالزاده . . . روز خطرناکی بود. روزی که در یک بمب گذاری عده ای از سران مملکت به قتل رسیده بودند. در میدان انقلاب حزب اللهی ها با خشمی ملتهب و قهرآمیز پرچم های قرمز و سیاه خود را به نشانه خون و مرگ تکان می دادند و من دوان دوان از خیابان انقلاب آمده بودم تا خودم را به خانه برسانم، که آن مرد را دیدم کنار یک درخت . . . زیپ شلوارش باز بود و همینطور که آلتش را می مالید، زبانش را هر از گاه از دهانش بیرون می آورد. زبانش به شدت پر آب و قرمز بود. گاه لبخندی ویژه گوشه های لبش را باز و بسته می کرد. من میخکوب ایستاده و نگاهش کردم. مردم در حال دویدن بودند یا با شتاب در حال گذر . . . ترس حاکم بود . . . در چشمهای آن مرد انگار شماری ستاره مثل فرشک به سرعت روشن و خاموش می شدند. قطرات آب فواره وار به ساقه درخت پاشید و از ساقه به روی خاک و به ریشه لغزید. و من به درخت فکر کردم و . . .
در همین لحظه اعظم و بیژن وارد شدند. اعظم که به مدت ۱۳ سال از جامعه ایرانیان دور بود، صحنه رقص را که دید، منزجرانه گفت: از چنین محیطی حالت تهوع گرفته ام. یک دسته گل توی دستهایش بود، حس کردم گلها یکباره غمگین شدند.
اعظم گفت: من به خانه برمیگردم!
من بین دو احساس درگیر شده بودم. ماندن، و تجربه دیدن این همه زشتی، پیدا کردن درکی از فرهنگ ایرانیان خارج از کشور، فراموش کردن خودم و مشکلاتم حتی با دیدن ابتذال، یا رفتن؟
احساس بدی به من دست داد. به نوعی از خودم شرمنده شدم که چطور به چشمها و تمام اعضای حسی بدنم اجازه داده ام که به طور رخوت آمیز این نوع کثافات را به عنوان جلوه ای از “فرهنگ” بپذیرم!
گفتم: من هم می آیم!
کاوه گفت: من هم می آیم.
گفتم خواهش می کنم بمان. می توانی با خانم پ. م برگردی.
فکر کردم با ماندنش در کنار همسن هایش، برای اندکی تنهایی اش را فراموش می کند. اما نماند.
وقتی که به خانه برمی گشتیم، آفتاب بسیار درخشان می تابید، خانه را به شدت خالی دیدم. کاوه نشست غمگین روبروی تلویزیون، من هم با اعظم نشستیم و کمی حرف زدیم . . . و بعد ناگهان . . . واقعیت ها خشن و بی ترحم روی دلم سنگینی کردند؛ جنگ، خانواده، فوران کار . . .، نداشتن اقامت، و . . . . آرزوهای بسیار که در دلم زندانی شده اند!

ادامه دارد