شهروند ۱۱۹۰ـ ۱۴ آگوست ۲۰۰۸
۸ ماه می ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
دلیل این حساسیت های آزاردهنده چیست؟ آیا فعل و انفعالات جسمم در تنهایی دلگیرش حساسم کرده، یا اثر مسایل بیرونی است بر فکرم، و فکرم بر تنم؟ من که روز خوبی را آغاز کرده ام و مارک با تلفنش خوشحالم کرده است، و بهار . . . مثل همیشه شیفته ام کرده . . . اما امسال عطر شکوفه ها را مثل زنبور می مکم . . . می مزم. . . فرو می برم در خود . . . سال گذشته هوا معطر نبود. شاید برای من نبود . . . اما امسال پرنده ها دلکش اند . . . دلم را می کِشند . . . نمی دانم چطوری . . . اما دلم مثل کش باز می شود . . . و توی عصاره بهار دراز می کشم . . . اما وقتی که به اطرافم نگاه می کنم می بینم شهر، شهر ۲۵ ساله هاست. و تفاوت فکر و تجربه هایم با ۲۵ ساله های آیواسیتی به اندازه یک دره عمیق است.
مارک گفت: سه خبر خوش برایت دارم. یکی اینکه همه کتابها و اثاثیه پدرم را به خانه ام آورده ام. دوم اینکه: رمان دومم را انتشاراتی خوبی پذیرفته و به زودی انتشار می یابد. سوم اینکه: ماه جون از طرف همان انتشاراتی به سن فرانسیسکو و لس آنجلس خواهم آمد. آیا برای تو زمان خوبی هست که همدیگر را ببینیم؟
گفتم: البته . . . اما فقط مسئله کاوه در میان است که تنها می ماند.
گفت: چند روز دوست داری در کنارم باشی.
گفتم: یک هفته . . . در حقیقت سه روز . . . چون مجبورم چهار پنج روز آن را در اتوبوس بگذرانم.
گفت: نگران بلیت نباش. من بلیت سفرت را با هواپیما می پردازم. آیا در کالیفرنیا دوستانی داری؟
گفتم: بله . . .
اما چرا شور همیشگی را در صحبت کردن با او نداشتم؟ چرا در مقابل هر جمله “دوستت دارم” ناگهان باری از مسئولیت روی دوشم سنگینی می کند؟ آیا به خاطر این است که آن دیالوگ عمیق روشنفکری را که از او انتظار دارم، در او نمی بینم؟ چرا دیالوگ عمیق فکری، چرا فکر و اندیشه در یک ارتباط عاطفی اینقدر برایم اهمیت دارد؟ چرا همه اش می خواهم بگویم چرا؟ و او در پاسخ، چرای دیگری در مقابلم بگذارد؟ و من پاسخی بجویم، او هم پاسخی بجوید و بعد مجادله کنیم . . . انگار من باید در دوران دیگری به دنیا می آمدم. . . یا شاید در پیرامون آدمهایی که مرتبا مرا به چالش بکشند. . . من نمی دانم . . . نمی دانم چه مرگم است و از جان این دنیا چه می خواهم؟
امروز به خانه اعظم رفتم که همگی شان به زودی آیواسیتی را ترک خواهند کرد. می دانم پس از رفتنشان تنهای تنها خواهم شد. حالا راهها طولانی تر می شوند و ثانیه ها را هم میتوانم بشمرم . . .
صبح طول راه را با نفس هایم چند بار بریدم. از نیمه ی دیگر “جان” ام می ترسیدم که به کلی از تنم صعود کند و جذب هوا بشود. یک نیمه اش را در خرداد ماهی در ایران از دست داده بودم وقتی که در خیابان تخت جمشید پریشان وار می دویدم و تکه دیگرش وقتی بود که X دستگیر شده بود و خانواده اش مثل چند پلنگ زخمی ریخته بودند سرم و می خواستند انتقام همه مسایل و مشکلات خودشان را از من بگیرند . . . من مفهوم اقلیت بودن را در یک لحظه ویژه دریافتم. آنها یک”اقلیت” بودند در جامعه و من یک “اقلیت” بودم در چنگال آنها . . . مثل پرنده ای غریبه که پرنده های گوشتخوار تبعیدی در یک قفس پاره پاره اش می کردند.
در خیابانها راه می رفتم، زخمی . . . و می دیدم زخمدیدگی آدم را درنده خو می کند . . . همانجا بود که سگ شدم . . . اما نه یک سگ درنده . . . سگی که عوعو کردن از یادش رفته بود. آفتاب گرم می تابید و گره روسری ام مثل یک قلاده، مثل یک طناب دار داشت به دارم می کشید که “جان” ام را دیدم که مثل یک نیروی رمنده از وجودم رمید، مثل غبار، . . . چطور می توانستم آن را توی تنم نگهدارم؟ به هیچ طریقی نمی شد . . . تنم خالی شد. پاهایم یکباره خم شدند و حس کردم با زانو دارم روی اسفالت پیاده رو حرکت می کنم. دستها و بازوانم روی زمین کشیده شدند. نمی توانستم روی دو پا . . . روی دو کشکک زانوهایم راه بروم . . . و بعد دیدم که مثل یک مار روی آسفالت کشیده می شوم . ماری که زهرش، عصاره زندگی بخش “عشق” بود . . .
فیلم اپرای سه پولی “برشت” را دیدم که در سال ۱۹۳۱ به کارگردانی G.W.Pabst ساخته شده بود. در دوران هیتلر این فیلم را تکه تکه کرده بوده اند. به برشت ایمان دارم. به غنا، به توانمندی و ارزش های فکری اش، به خلاقیت های خارق العاده اش، و به آثارش که هر یک منبعی از دانشهای گوناگون اند. که او تنها از یک دریچه نگاه نمی کند و فاکتورهای متعددی را در کارش دخالت می دهد. دلم به درد آمد وقتی که “مارک” بدون آنکه دقیقاً برشت و آثارش را بشناسد، او را رد می کرد. کاش می گفت بگذار آثارش را بخوانم بعد نظر بدهم. یا مثلا بگوید من آثاری را که بار ایدئولوژیک دارند، دوست ندارم. چه می دانم . . . یک دلیل قانع کننده . . .
به هر حال . . .
نیمه شب ناآرام و با التهابی غریب در خواب فریاد کشیدم: “Help” و از خواب بیدار شدم. احساس کردم حشره ای پشت گردنم می چرخد، اما حشره ای دور گردنم نبود. گردنبندم دور گردنم چرخ خورده بود! هوا در اتاق کم بود و تنفس مشکل. در را باز کردم.
خواب دیده بودم که از یک قفسه کتاب، کتابی را برمی دارم در حالی که تماما به فکر سرنوشت “زنان” در جوامع گوناگون بودم. “ترزا” ایستاده بود زیر قفسه کتابها. کمی آن طرفتر یکی از شاگردانش به دختری توضیح می داد که “ترزا” مسائل را همه جانبه می بیند و بسیار دقیق موشکافی می کند. و من همینطور که به آنها و به قفسه کتابها نگاه می کردم، جمله ای را مرتبا زیر لب زمزمه می کردم: “آنها همه ماهیان کوچک من هستند” یا “آنها همه ماهیان کوچک یک دریا هستند.” در همین موقع ناگهان مردی از پشت سر به من حمله کرد و من با صدایی که نیمی از آن در تنم خفه می شد، فریاد کشیدم: Help! می دانستم که در آن محیط نمی توانم به فارسی بگویم “کمک”! اما کلمه “کمک” در ذهنم می چرخید. احتمالا نمایشی که دیروز در جشنواره تئاتر دیده بودم، حساسم کرده است. نمایش در مورد زنی روسپی بود که با وجود گیرایی کار، بازیگری خوب، دکور پرخرج و فرم نو و جدیدش از محتوا خالی بود. چرا خالی؟ یعنی اینکه نمایشنامه نویس با خلق زندگی یک روسپی، به زندگی او زرق و برقی کاذب داده بود. او به هیچوجه به عمق درون آن زن رسوخ نکرده بود تا حس راستین او را از بهره جویی از جسمش تصویر کند. گاه تصور می شد که تضاد اصلی زندگی این زن، رانندگان تریلی هستند. کارگرانی که با پیمودن مسیرهای خسته کننده و راههای تکراری جیب صاحبان سرمایه را پر می کنند. تماشاگر، فقط به رویه زندگی این زن نگاه می کرد و منتظر بود که فقط یک نکته خنده آور پیدا کند و احمقانه بخندد. بازیگر در یک تکنیک و کار بازیگری، بازیگر ماهری بود، به هیچوجه درک عمیقی از شخصیت حقیقی نقش خود در جامعه نداشت. از خنده های متداوم تماشاگر تصور می کرد که کارش در اوج موفقیت است.
بعد از پایان نمایش همگی از نمایش تعریف کردند بجز منقدان و مهمانان جشنواره. “کتی” با دلیل مستدل و متقاعدکننده، از نمایش به شدت انتقاد کرد. “پتی” در حالی که گریه می کرد گفت نمایش یک نمایش پورنوگرافیک از زندگی این زن بود. من بسیار متاسفم که به زن اینطور نگاه می شود. “دیوید گاتورد” کارگردان انگلیسی با “کتی” و “پتی” هم عقیده بود. در طول جلسه نقد و انتقاد هیچکس به دلایل بی توجهی نمایشنامه نویس و کارگردان به عمق زندگی این زن روسپی توجهی نکرد. هیچکس دلیلی نیاورد که چرا نمایش بد است و چرا نمایش پورنوگرافیک است و اگر هست چرا نمایش پورنوگرافیک بد است؟ بعد از جلسه با “پتی” و “کتی” شروع کردم به بحث. از “پتی” پرسیدم: چرا نمایش بد بود؟
پتی گفت: به خاطر اینکه بعضی ها در تاریکی محض قرار دارند و شیطانند!
از استدلالش تکان خوردم. خواستم بگویم که اگر در تاریکی قرار دارند خب شما به عنوان منقد برایشان چراغ بیار.
اما نگفتم. و گفتم: باید به او جهت فکری می دادید!
تکان خورد. تصور نمی کرد من اینطور با صراحت از او انتقاد کنم. یا راه جلوی پایش بگذارم. من حقیقتاً چنین منظوری نداشتم. فقط نظرم را داده بودم. کلمه “شیطان” روی وجودم سنگینی می کرد. کلمه، یک بار مطلق اندیشانه مذهبی داشت که برای برانگیختن احساسات مردم در نفی کسی، جامعه ای و ملتی به کار برده می شد.
یک برچسب سریع قاطع . . .
به تندی گفت: این در مسئولیت من نیست!
“کتی” منطقی تر بحث را ادامه داد و گفت: ما نمی توانیم با شفقت به سر نویسنده دست بکشیم و با مهربانی به او بگوییم که نه . . . تو در اینجا اشتباه کرده ای!
گفتم: موافقم به آنها “نه” بگویید، اما بگویید چرا “نه!”
به یاد خاطره ای افتادم از ماکسیم گورکی و لنین در مورد روش انتقاد . . . لنین در مناظره ای درباره ادبیات، گورکی را با طرح پرسش به باد انتقادات کوبنده گرفت. گورکی همانجا بود که این نوع روش برخورد چالشگرانه را پیوسته به خاطر سپرد که انتقاد درست می تواند چراغ راه یک نویسنده بشود که همه جانبه تر ببیند و بیندیشد.
ادامه دارد