شهروند ۱۱۷۵-۱ می۲۰۰۸

We Lived To Tell

نوشته آزاده آگاه، شادی پارسی و سوسن مهر

با مقدمه شهرزاد مجاب

McGillian Books, Canada, Toronto, 2007


“ما زنده ماندیم تا سخن بگوئیم” خاطرات سه زن ایرانی را در برمی گیرد که چهار پنج سال از جوانی خود را در زندان های حکومت اسلامی گذرانده اند. کتاب ما را یک راست به قلب حادثه می برد، چرا که در زندان های نیمه اول دهه شصت بود که معنای حضور و حاکمیت رژیم اسلامی در عریان ترین و صریح ترین شکل خود اعلام و اِعمال شد. با وجودِ احساس انکارناپذیرِ بیزاری و آزردگی ای که خاطره تلخ این سال های سیاه در ما برمی انگیزد، “ما زنده ماندیم تا بگوئیم” همچون پیغام یا امانتی به دست ما سپرده می شود که از آسیب ها و خطرهای بی شمار گذشته و سرانجام به دست ما رسیده و ما چاره ای جز پذیرفتن آن و پرداختن به آن نداریم. در ضمن، تنها اندک تأملی بر عنوان کتاب و دریافت ضرورت و فوریتی که در آن نهفته است، این نکته را بر ما آشکار می کند؛ چرا که در همه این سال های بلوا و هزیمت، ما زیسته ایم تا از آنچه بر ما رفته است سخن بگوئیم. نیک می دانیم که سخن ما به جائی نرسیده، دیوار حاشا بلند و بلندتر شده و ما با همهمه و جنجال کرکننده خود برج بابلی بر پا کرده و خود در آن گرفتار آمده ایم. با این همه ما زنده ایم تا سخن بگوئیم.

آزاده آگاه، شادی پارسی و سوسن مهر سه زن جوان ایرانی اند، که همچون هزاران جوان ایرانی دیگر در آستانه انقلاب به فعالیت سیاسی روی آورده اند. آنها نیز همچون اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان انقلاب را باور کرده اند و گمان می کنند که می توان از طریق آن هم از دیکتاتوری شاه رها شد و هم گامی به سود بهبود زندگی توده های محروم برداشت. آنها به نسلی تعلق دارند که انقلاب را آستانه گذر از شب سیاه به سوی فردای روشن می داند و برای آن مسیر و سرنوشتی قائل است که از خواست و اراده این و آن فراتر می رود؛ از این رو چندان در قید و بند این که چه کسی رهبری انقلاب را به عهده دارد و آن را به سوی چه هدفی هدایت می کند، نیستند. آنها جز شور و اشتیاق در همراهی با آمال و آرزوهای مردم و رهائی از رژیمی که به گمان عمومی بدتر از آن قابل تصور نیست، انگیزه ای ندارند. آنها یکسره از ملاحظه کاری ها و سودجوئی ها و جاه طلبی هائی که در پس هیاهو و غوغای سیاسی نهفته است بی خبر یا بدانها بی توجه اند و به ظن قوی، توجه به آنها و وارد کردن آنها را در فعالیت و مبارزه خود در زمره گناهان کبیره می دانند. آنها به اقتضای موقعیت اجتماعی خود طبعاً به سوی هسته ها یا محافل سیاسی دور و بر خود کشیده می شوند که هم بدانها نزدیک تر و هم با روحیات و روش هایشان آشناترند. و از قضای روزگار، این هسته ها یا گروهها، به یمن صف طولانی شهدایشان در سال هائی که رودرروئی میان سیاهی و سپیدی یا حق و ناحق بس ساده و معصومانه می نمود، از محبوبیت و اقبال فراوانی در میان جوانان برخوردارند و به علت فضای ملتهب و تب آلود انقلاب در صحنه سیاسی جا و مکانی یافته اند، اما از لحاظ تجربه و بضاعت سیاسی چیز زیادی برای عرضه به طرفداران و علاقمندان خود ندارند، فاقد تدبیر و کارآئی لازم برای رودرروئی با انبوه مشکلات و مسائل انقلاب اند، و به جای توجه به تجربه مستقیم و اتکا به عقل سلیم، بیشتر گرفتار خوانده ها و آموخته های شتاب زده و سرهم بندی شده خود هستند که طبعاً ارتباطی با واقعیت متلاطم و پیچیده جامعه ای که در حال زیر و رو شدن است، ندارند. پس آنگاه که نیروی مسلط و چیره انقلاب کار تصفیه و از میان برداشتن دیگر نیروها را آغاز می کند، این گروهها و هسته ها، همچنانکه اعضا و طرفدارانشان، خود را یکسره بی دفاع و بی حفاظ می یابند و دست و پا بسته به دام می افتند. بدین ترتیب رؤیای انقلاب برای هزاران جوان نیکدل و پاکباخته ای که آرزوئی جز خدمت به هم میهنان خود نداشتند، یا در برابر جوخه های اعدام و یا با سال ها محکومیت در زندان های مهیب حکومت اسلامی به پایان می رسد.

“ما زنده ماندیم تا بگوئیم” شرح این سال های محکومیت است. نویسندگان کتاب چیزی بیش از این نمی خواهند که گزارشی دست اول و صمیمانه از آنچه بر آنها و بر همبندانشان رفته است، به ما عرضه کنند. در واقع کاملاً پیداست، و عنوان کتاب نیز بر این معنی تکیه دارد، که آنها بیش از آنکه در پی شرح ماجرای هولناکی باشند که خود در آن گرفتار آمده اند، نگران رساندن پیام آنهائی هستند که جان بر سر این سودای خام نهادند و دیگر در میان ما نیستند. با این حال نادرست است اگر تصور کنیم که کتاب تنها به شرح دستگیری های خشونت آمیز پاسداران، بازجوئی های تحقیرآمیز و همراه با شکنجه، و محاکمه های پوشالی و سرهم بندی شده در دادگاههای اسلامی اکتفا می کند. ویژگی برجسته این خاطرات سه گانه پرداختن به خود زندگی است که بلافاصله پس از دستگیری و در سلول های اوین یا گوهردشت و زیر سایه تهدید بی وقفه و تحقیر و آزار و شکنجه، در ابعادی تنگ و خردکننده گرفتار می آید، ولی به یمن شور زندگی و اشتیاق پاکدلانه زندانیان دوام می آورد، در برابر آزمایش ناجوانمردانه زندان مقاومت می کند و از هر لحظه آن، هر چند به ظاهر کوچک وکم اهمیت، درس و تجربه ای می سازد.

می توان تصور کرد که این زنان جوان به هیچ روی انتظار و آمادگی این را نداشته اند که در قبال «فعالیت» یا «مبارزه» سیاسی معصومانه و بی آزارشان، که جز حسن نیت انگیزه دیگری نداشته است، با مکافاتی چنین مخوف و ظالمانه روبرو شوند، اما در واقع چنین نیست. واکنش و رفتار سنجیده و دلیرانه آنها در برابر آنچه بر سرشان آمده، به خوبی نشان می دهد که آنها در همان سال های جوانی به خوبی سرشت خودسر و بی رحم جامعه را دریافته اند، انتظار انصاف و عدالت ندارند و می دانند چگونه از هستی و حیثیت خود در مقابل زور و تجاوز دفاع کنند. شرح مقاومت و تلاش آنها در برابر مأموران امنیتی و نگهبانان زندان رژیمی که جز به مرگ و نابودی آنها راضی نیست، در طول سال های دراز و پایان ناپذیر زندان، داستان تلخ و جانکاهی است که بیش از هر چیز خبر از شکیبائی و هوشمندی آنها می دهد. آنها به تفصیل و مو به مو لحظه ها و روزها و سال هائی را که به ناحق و ناجوانمردانه از زندگی شان قیچی شده است، تعریف می کنند و نشان می دهند که انسان چگونه می تواند حتی در دشوارترین و خطرناک ترین شرایط به نام و هستی خویش وفادار بماند. نکته بسیار آموزنده در خاطرات این سه زن جوان این است که آنها کم و بیش هم از آغاز دستگیری به خوبی بر این حقیقت تلخ آگاهی می یابند که نیرو یا سازمان و برنامه ای که به خاطرش مبارزه می کرده اند و اینک آنها را در برابر آزمایش سهمگینی قرار داده است، به باد رفته و دیگر حضور و حتی نشانه مؤثری از آن بر جای نمانده است. با این حال آنها به آرمان خود وفادار می مانند و شکست سیاسی را بهانه تسلیم قرار نمی دهند. تجربه آنها تأیید این درسِ اغلب فراموش شده است که انسان برای ایستادگی در برابر زور و تجاوز و دفاع از هستی اخلاقی و حیثیت خود لازم نیست که حرف بزرگی زده یا کار مهمی کرده باشد. آنچه به تجربه آنها ارزش باز هم بیشتری می بخشد این واقعیت است که آنها تمام سال های زندان خود را در کنار کسانی می گذرانند که این درس را نیاموخته اند و در نتیجه اکنون که نوبت آزمایش فرا رسیده است راه تسلیم و «توبه» را برگزیده و در نتیجه، به اقتضای طبع شرور و شیوه مزورانه زندانبانان، زندگی را بر خود و بر همبندانشان سیاه کرده اند. هرگاه به یاد آوریم که این شیوه مرضیه تسلیم و توبه و همکاری، در اشکال و نمودهای بی شمارش، به زندان و به زندانیان محدود نمی شود و حکومت مذهبی، که تفتیش و دخالت در خصوصی ترین و محرمانه ترین گوشه های زندگی افراد را حق مسلم و الهی خود می داند، مقاومت در برابر این شیوه یا تسلیم به آن را به تجربه ای روزمره تبدیل کرده است، بیشتر به اهمیت درسی که این سه زن جوان به ما می دهند، پی می بریم.

نباید تصور کرد که ما زنده ماندیم تا بگوئیم تنها مجموعه ای از درس ها و آموزش های اخلاقی است. در واقع اهمیت کتاب در این است که می توان آن را سه تک نگاری درباره چگونگی گذران زندگی روزمره در زندان های حکومت اسلامی در سال های شصت دانست. طبعاً از این سه زن جوان انتظار نمی رود که با چیره دستی و تبحر یک نویسنده حرفه ای گزارش خود را سامان و سازمان دهند و آن را به شیوه ها و شگردهای نویسندگی بیارایند. در واقع، همین زبان ساده و خام آنهاست که، همراه با دقتِ وسواس آمیز در شرح رویدادها و پرهیز از هر نوع مبالغه، اعتماد و علاقه خواننده را جلب می کند. نویسندگان کتاب از مکث و تأمل در شرح و توصیف حوادث و برخوردهای زندگی روزمره و به اصطلاح معمولی ای که در زندان می گذرد ابائی ندارند و چندان نگران آن نیستند که گزارش های خود را از صحنه های تکان دهنده و هیجان انگیز پر کنند. این خصوصیت اضافه بر آنکه اعتماد خواننده را نسبت به کتاب تقویت می کند، این واقعیت را نشان می دهد که سختیِ زندان کشیدن تنها به تحمل شکنجه و تهدید و توهین محدود نمی شود و شاید دشوارترین جنبه آن همانا از سرگذراندن روزها و ماهها و سال های پایان ناپذیری است که به ناحق از عمر زندانی کنده و حذف شده اند و با یکنواختی و تکراری و بی حادثه بودنشان هر چه آشکارتر بر باد رفتن این سال ها را نشان می دهند.

این توجه به جزئیات و پرداختن به ملالت های روزمره زندان مانع از یادآوری و بازسازی لحظه هائی از حقیقت و یا بزنگاههائی که تمام هستی زندانی را به آزمایش می گذارند، نیست. و هم در این لحظه ها و بزنگاههاست که خواننده دورادور در تجربه زندانی شریک می شود و در گذار او از بوته آزمایش، خود را می آزماید. صحنه اعدام ساختگی یکی از نویسندگان کتاب از جمله همین لحظه هاست که با پاراگراف زیر پایان می یابد :

«نسیم خنک صبح صورتم را نوازش داد، اما عجیب آنکه از آن لذتی نبردم؛ فقط احساسش کردم. خود را در فراسوی طبیعت می دیدم، این آخرین فصل، آخرین روز، آخرین ساعت، آخرین دقیقه های زندگی ام بود. یک لحظه به این فکر کردم که «چرا ایدئولوژی من، چرا اعتقادم، مرا نجات نمی دهد؟ چرا نمی کوشد تا در این دقیقه های آخر زندگی و مرگ را برای من توضیح دهد؟» این فکر گذشت. دیگر آماده، کاملاً آماده رفتن بودم. آنگاه که دیگر چیزی حس نمی کنی یا به چیزی نمی اندیشی، آنگاه که دیگر حتی حس نمی کنی که بدنت به تو تعلق دارد، مردن بس آسان است. بس آسان و بس شریف. من آماده بودم.» (ص۱۵۸)


این لحظه ها و بزنگاهها در ضمن توضیح می دهند که چرا ما برای زندانی سیاسی مقام و جایگاه خاصی در فرهنگ سیاسی خود قائلیم و صرفنظر از این که عقاید یا فعالیت های او در عمل و در صحنه واقعیت سیاسی و اجتماعی به چه نتایجی منجر شده باشد، تنها به خاطر خلوص نیت و شهامت اخلاقی اش به او به دیده تحسین و ستایش می نگریم. در وجدان و یا در حافظه اجتماعی ما زندانی سیاسی نماینده یا یادآور گرایش یا ابتلائی است که فراتر از تاریخ در اسطوره ریشه دارد و با افسانه از آتش گذشتن سیاوش آغاز می شود. از پیشآهنگ یا مبارزِ سیاسی انتظار می رود تا برای اثبات حقیقت و حقانیت حرف یا پیامش خود را به آب و آتش بزند است، که در قاموس فعالیت سیاسی معمولاً همانا تحمل زندان است. اما گذشتن از این بوته آزمایش همواره به فلاح و رستگاری نمی انجامد. کم نیستند کسانی که آتشِ آزمایش و سوزش و گزش آن را تاب نمی آورند و حیثیت و آبرو بر سر این کار می گذارند.

اما در صفحه ۱۲۷ کتاب اشاره ای هست که ما را وامی دارد تا با دقت بیشتری بر این رابطه درنگ کنیم :

«هنگامی که به شاهراه تهران-کرج رسیدیم به ما اجازه دادند تا پرده ها را کنار بزنیم و بیرون را تماشا کنیم. برای اولین بار بعد از سه سال مردم عادی را می دیدم که دنبال کار خود بودند. نسبت به همه این مردان و زنان آزاد، غنی یا فقیر، جوان یا پیر، حسودیم می شد. در اوین، حتی به سگ های ولگرد یا کلاغ هائی که روی تپه آن سوی زندان در جستجوی طعمه ای بودند، حسادت می کردم. اکنون در اینجا، در اتوبوس، نمی توانستم باور کنم که در حالی که ما در زندان هستیم، مردم چنان در پی زندگی خویش باشند که گوئی هیچ اتفاقی نیفتاده است…»(تأکید از ماست.)

کاملاً پیداست که این سطرها در نهایت معصومیت و خالی از هرگونه انتظار و سرزنشی نوشته شده اند. نویسنده این سطرها می داند و به این آگاهی خود نیز وفادار است که به خاطر همین «مردمی که چنان در پی زندگی خویشند که گوئی هیچ اتفاقی نیفتاده است» رنج زندان را تحمل می کند، اما در تنهائی و در فراموش شدگی خود نمی تواند تردید و یا حتی احساس غبنِ خود را به یاد نیاورد و از بی خبری و بی توجهی مردم گله مند نباشد. در مقابل، می توان تصور کرد که همین مردم عادی نیز ـ صرفنظر از گروه کثیری از آنان که یکسره از وجود زندانی و زندانبان بی خبر می مانند و اصولاً سر و کاری با اموری از این قبیل ندارند ـ گاه از دست، یا از وجودِ زندانی سیاسی به تنگ می آیند، چرا که زندانی سیاسی با شجاعت و ساده انگاری اش و یا به عبارت دقیق تر، با شجاعتی که از ساده انگاری اش برمی خیزد، شیوه و شگرد یا راه و رسم مألوف و آشنای آنها را که در طی قرنها بدان عمل کرده و بدان خو گرفته اند، نادیده گرفته و زیر پا گذاشته است. و خواه ناخواه، با کله شقی و صاف و سادگی اش سرمشق یا نمونه ای در برابر آنها قرار می دهد که یکسره از دسترس آنها به دور است و در حیطه امکانات عملی و یا دریافت ها و برآوردهای ذهنی اشان نمی گنجد. و از آنجا که به علت قرار گرفتن در مقام آسیب ناپذیر و مقدس مظلوم یا شهید، کسی جرأًت اعتراض و ایراد به او را ندارد، در عمل تنها زندگی را به کام «مردمی که در پی زندگی خویشند» تلخ می کند. چرا که این مردم قرن ها و هزاره هاست که در دوران های سلطه قدرت های متجاوز، که کم و بیش تمامی تاریخ ما را فرا گرفته است، به راه و رسم کنار آمدن با قدرت و پرهیز از رودرروئی با آن خو گرفته اند و در پی گیری و پرورش این راه و رسم تا آنجاپیش رفته اند که آن را به یک خصیصه ملی تبدیل کرده اند.

اما صحبت کردن از این راه ورسم، که معمولاً از آن با تمجید و تحسین فراوان سخن می گویند وگاه آن را یکی از هنرهای ایرانیان می شمارند که دیگر جنبه تاریخی پیدا کرده و به یک معنی راز بقای ما را به عنوان یک ملت تشکیل می دهد، در واقع کار چندان خوشآیندی نیست و می تواند کار را به جاهای باریک بکشاند و روح ظریف و شکننده ما را بیازارد. خوشبختانه این موضوع اصولاً از بحث ما خارج است و بنا بر این بدون هیچگونه خودسانسوری ای آن را درز می گیریم و فقط چنین نتیجه گیری می کنیم که رابطه زندانی با مردم بسی پیچیده و بغرنج است و در ایثار و فداکاری از یک سو، و تحسین و ستایش از سوی دیگر، خلاصه نمی شود.

این نکته را نیز بیافزائیم که ما زنده ماندیم تا سخن بگوئیم به زبان انگلیسی نوشته شده و به وسیله یک مؤسسه انتشاراتی کانادائی و طبعاً برای خواننده انگلیسی زبان منتشر شده است، اما این به هیچوجه به معنای آن نیست که ایرانیان خارج کشور دیگر نباید کاری با آن داشته باشند و آن را یکسره به مخاطب انگلیسی واگذارند. بعد از بیش از دو دهه و نیم اقامت و زندگی در کشورهای خارجی و پشت سر گذاشتن بحران زبان، اکنون ایرانیان به طور کلی در حد نیاز با زبان کشور میزبان خود آشنا شده اند، که در این میان زبان انگلیسی طبعاً جای اول را دارد. ایرانیان اهل مطالعه که مدتهاست هم از کتاب های فارسی و هم از کتاب های خارجی استفاده می کنند، از مطالعه خاطرات این سه خانم ایرانی، همراه با مقدمه آموزنده خانم شهرزاد مجاب، که در آن بر نقش و تأًثیر مبارزه زنان در حکومت اسلامی تأًکید دارند، بهره فراوان خواهند برد و بویژه می توانند خواندن آن را به نسل دوم ایرانیان خارج کشور، که با زبان کشور میزبان بیش از زبان فارسی آشنائی دارند، توصیه کنند تا آنها نیز با گوشه ای از تجربیات بزرگترهایشان که باعث شده است عطای ایران اسلامی را به لقایش ببخشند، آشنا شوند.