شهروند ۱۱۷۵-۱ می۲۰۰۸
۱۸ فوریه ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
امروز در کلاس، در ادامه سیر تفکر لیبرالیستی، روی نسخه فمینیستی لیبرالیسم تاکید گذاشته شد و از دیدگاههای تاریخی، فلسفی و جامعه شناسی مورد بحث قرار گرفت. پس از آن به سیر تحولات علمی و پایه گذاران جنبش لیبرالیستی و فمینیستی پرداخته شد.
بعد از کلاس همینطور قدم می زدیم، نیره گفت که مقاله مایکل را در روزنامه خوانده است و از دیدگاههایش خوشش آمده است. گفت: چپ های آمریکایی میدانند که جسی جکسون به هر حال خریده خواهد شد. آنها در عین اینکه جسی جکسون را حمایت می کنند، از او انتقاد هم می کنند. حمایت کامل و نگفتن اشکالات او آنها را به اشتباهات ما در مورد رهبریت انقلاب در ایران دچار خواهد کرد. حزب توده نمونه مشخصی از این موضوع است که اشکالات را از مردم پنهان می کرد. بعضی از چپ های آمریکایی رای دادن را تحریم کرده اند و گفته اند درصد رای دهندگان به مرور پایین تر آمده است و می گفت که او به هیچ وجه موافق این دیدگاه آنان نیست.
در خانه، در ادامه بحث و تحلیل در مورد جسی جکسون، اعظم گفت: “درست است که جسی جکسون تجربه سیاسی زیادی ندارد، اما من با نظر تو کاملا موافقم که نوع سیاست روشنفکران آمریکایی در قبال او صحیح نیست. بویژه در مورد تکرار این جمله که “اگر جسی جکسون رئیس جمهور بشود کشته خواهد شد.” باید با این حرفها مبارزه بشود. مسئله این است که برای اولین بار دیدگاه سومی آنهم از نژاد محروم آمریکا به سرکار خواهد آمد و این چالش بزرگی برای جامعه آمریکا خواهد بود. تضعیف او و زیر پای او را خالی کردن به نفع راست گرایان تمام خواهد شد.

در محل کارم، فضای ارتباطات کارکنان و آنان که در قدرتند، به شدت آزارم می دهد. هدف هر کمپانی ای تولید بیشتر و سودرسانی است. آنها برای سود بیشتر بین کارکنان رقابت ایجاد می کنند، بین شان تفرقه می اندازند و شکاف و بی اعتمادی ایجاد می کنند. گلادیاتوریسم فقط شکلش عوض شده است!
بارها به خودم می گویم: بی اعتمادی بهتر از داشتن اعتماد کامل به همه کس و همه چیز است. دنیای کنونی آدم را مجبور می کند که بی اعتماد باشد. و بی اعتماد بودن زجرآور است. چون آدم مجبور است ماسک های متعددی را در جعبه ی سربسته کاسه سرش ذخیره داشته باشد و هر بار یک ماسک را بیرون بیاورد و به چهره بزند! سکوت خوبست . . . اما کجا؟ کی؟ . . . حقیقت گویی خوبست . . . اما کی؟ کجا؟ . . .
حقیقت گویی همیشه کارایی ندارد. حقیقت گویی گاه یعنی حکم مرگ خود را امضا کردن . . . حقیقت گویی گاه یعنی از دست دادن هر آنچه که در تمام طول عمر با زحمت به دست آورده ای . . . حقیقت گویی گاه یعنی احمق و ساده پندار انگاشته شدن . . . آدم باید بازیگری را از کودکی بیاموزد . . . هشیارانه بیاموزد . . . با متدهای گوناگونش و با پشتوانه اندیشگی متعالی اش بیاموزد . . . آن وقت می تواند در تئاتر زندگی اندیشمندانه به کارش بگیرد . . .
اما آیا گارسیا لورکا که از کودکی با تئاتر آشنا شده بود، توانسته بود جلوی حکم اعدام خودش را بگیرد؟
اما مایکل خوبست. جفری هم خوبست. چون هر دو با تفکر سرو کار دارند، اما اگر آنها در قسمت من کار می کردند، آیا باز هم همین نظر را نسبت به آنها می داشتم؟
مایکل امروز تماما در فکر بود. می دانستم که از وعده ی ملاقاتمان خوشحال است. ساعت ۵/۶ همدیگر را در کافه ای در مرکز شهر ملاقات کردیم. برایم از زندگیش گفت و تاثیر مادرش بر او. به نظر می آمد که رابطه ی عاطفی عمیقی با مادرش دارد. گفت مادرم فقط دو ماه با پدرم زندگی کرده که پدرم او را ترک می کند. در آن زمان مادرم حامله بوده. مادرم مجبور بوده که در خانه پدر و مادرش بماند. آنها بسیار فقیر بوده اند و او مجبور است که کار کند و زندگی پدر و مادرش و مایکل را که تازه به دنیا آمده بود، اداره کند.
مایکل ۱۶ ساله بوده که مادرش با مردی که کارگر کارخانه اسلحه سازی بوده است دوباره ازدواج می کند. کارخانه اسلحه سازی و تولیدات مصالح جنگی در دوران جنگ ویتنام رونق فراوان داشته است. ناپدری اش اکنون بازنشسته شده است، اما مادرش هنوز کار می کند و در یک شرکت لوازم آرایشی و رنگ مو . . . مایکل در رشته روزنامه نگاری تحصیل کرده و ده سال است که به طور مداوم با روزنامه دیلی آیوون Daily Iowan کار می کند، اما زندگیش از راه روزنامه نگاری نمی گذرد و مجبور بوده است درکارخانه های مختلفی از جمله کارخانه پرورش بوقلمون کار کند. گفت: سخت ترین لحظاتم زمانی بود که بوقلمون ها را سر می بریدند و من مجبور بودم که زمین خون آلود را بشویم. چکمه های لاستیکی ام هم آغشته به خون بود و من در حوضچه ای از خون راه می رفتم!
گفت: مادرم بازیگر آماتور تئاتر بوده است و من هم همیشه نقش پیرمردها را بازی می کردم!
مایکل بسیار خجالتی است و وحشت زده از جامعه ای که با ثروت و تکنولوژی مدرن آمیزش محکم دارد!
فکر کردم انگار فقر یک سیر تسلسلی دارد و آدمهای فقیر شهامت عظیمی باید داشته باشند تا خود را از فضایی که در آن عمیقا زیسته اند، جدا کنند. فقر در بسیاری از موارد جوری با روح آدم بازی می کند که فقر عادت می شود و آدم تصور می کند که استحقاق زندگی بهتر را ندارد و نسل اندر نسل در یک گردونه تکراری به دور خودش می چرخد و هیچ راهی نمی یابد که از چنبره آن رهایی یابد!
دو فیلم خوب دیدم: یکی به نام عشق در شهر Love in the City که ۵ کارگردان معتبر ایتالیایی در مضمون گسترده “عشق” فیلم کوتاه ساخته بودند . . . هر کدام از دریچه ای . . . دو فیلم دیگر درباره برناردو برتولوچی و پشت صحنه فیلم او “آخرین امپراتور” بود.
اپیزود فیلم عشق در شهر به گونه مستند ساخته شده بود درباره وجوه گونه گون عشق. در اپیزود دوم، آنتونیونی بر شکست در عشق و حالات مختلفی که بعد از شکست در دختران رخ می دهد، انگشت گذاشته بود که معمولا به خودکشی به شیوه های مختلف می انجامد. (راستی باید پدیده خودکشی را در عشق تا تاریخ امروز به پژوهش کشید. چرا این خودکشی ها در زنان بیشتر از مردان رخ داده است؟ فاکتور “استقلال” در تمام زمینه ها بویژه استقلال فردی، اجتماعی و اقتصادی را نمی توان نادیده گرفت!)
اپیزود سوم درباره مراحل جستجو برای عشق بود. عشق یابی روزنامه ای در محلات بسیار فقیرنشین شهر رم.
اپیزود چهارم درباره حاملگی یک زن جوان سیسیلی و پروسه سفر دردناک و پر تلاطمش تا رسیدن به رم بود. فیلم بر قدرت زن در مورد عشق به جنینی که در وجودش شکل می گرفت تاکید کرده بود.
اپیزود پنجم درباره عشق سکسوال بود. درباره هیجانات عشق و اثر زیبایی جسمانی زنان و تحریک حس شهوانی مردان بود. دوربین بر پستان ها، ساق پا، باسن و جلوه های ظاهری زنان تاکید می کرد. فیلم، تنوع و پیچیدگی “عشق” را مطرح می کرد و اینکه عشق تعریف ثابتی ندارد!