موسس انتشارات امیرکبیر و بنیانگذار صنعت نوین نشر در ایران

مصاحبه و گفت وگو با چه هدفی؟

مصاحبه و گفتگو یکی از نیازهای اولیه انسان است. با انجام گفتگو شناخت متقابل پیدا می کنیم. از طریق مصاحبه و گفتگو می توان به نکته نظرات مشترک پی برد و در جهت تحکیم سطوح مختلف جامعه و ایجاد یک پارچگی و همآهنگی و رفع هر گونه تضاد و سوءتفاهم اقدام کرد و اصول اولیه دموکراسی و تحمل نظرهای گوناگون را در جامعه نهادینه کرد.

گفتگو موجب ایجاد زمینه های مشترک در تفکر و عمل می شود و نتایج حاصل از آن در جهان بینی ها و درک اصول اساسی برای زندگی هدفمند در کنار یکدیگر، بدون تعارض به حقوق هم، تأثیر بسزایی دارد.

حسن گل محمدی در گفت وگو با عبدالرحیم جعفری

هدف از مصاحبه ها و گفتگوهایی که بطور اختصاصی برای نشریه شهروند تهیه و تدوین می شود علاوه بر موارد ذکر شده، الگو و نمونه سازی برای جامعه ایرانیان مهاجر بویژه نوجوانان و جوانان است که اغلب در زندگی در جستجوی الگوها و نمونه های موفقی از افراد جامعه هستند تا از روش و تجربه آنها برای رسیدن به اهداف خود در زندگی استفاده کنند.

از طرف دیگر در این مصاحبه های اختصاصی شما را با افرادی از جامعه ایرانی در داخل و خارج از کشورمان آشنا می کنیم که چهره های شاخص، استثنایی و افتخار آفرین هستند. بویژه گفتگو با افراد خاصی از مهاجران ایرانی در کانادا نشان دهنده آن است که کامیونیتی ایرانی ـ کانادایی از چه توانایی های انسانی موفقی برخوردار است که می توان آنها را الگوهایی در سطح جهان در پشتکار، تحصیل و کار و کسب تلقی، و به آن افتخار کرد.

امید است این کوشش فرهنگی ـ اجتماعی که در جهت تعالی جامعه ی ایرانیان ساکن کانادا و مستندسازی چهره های موفق ایرانی انجام می شود، مورد توجه علاقمندان و خوانندگان قرار گیرد.

حسن گل محمدی

عبدالرحیم جعفری کیست؟

عبدالرحیم جعفری بنیان گذار و مدیر موسسه انتشاراتی امیرکبیر، مهمترین و گسترده ترین موسسه خصوصی چاپ و انتشارات کتاب در تاریخ ایران و خاورمیانه است. او در سال ۱۲۹۸ خورشیدی در تهران دیده به جهان گشود و در نهایت سختی و تنگدستی دوران کودکی خود را سپری کرد و برای رفع نیاز مالی خود و خانواده اش در چاپخانه علی اکبر علمی به کار مشغول شد و با توجه به پشتکار و جدیتی که از خود نشان داد با خانواده علمی وصلت کرد و زندگی مستقلی تشکیل داد.

استاد جعفری در سال ۱۳۲۸ با مختصر پس اندازی که از خود داشت انتشارات امیرکبیر را پایه گذاری کرد و با درایت و حسن مدیریت این موسسه را به یکی از بزرگترین سازمان های چاپ و نشر کتاب در کشور ارتقاء داد که نقش مهم و تأثیرگذاری در تحول فرهنگی کشورمان ایفاء کرد. جعفری که سر نترس، ذهن اقتصادی و دل بزرگی داشت علاوه بر تأسیس موسسه انتشاراتی، چاپخانه و چندین کتابفروشی، با ایجاد شرکتی به چاپ، پخش و توزیع به موقع کتاب های درسی در سرتاسر ایران که تا آن وقت در وضعیت نامناسبی قرار داشت، سامان بخشید.

موسسه انتشارات امیرکبیر، چاپخانه سپهر و اموال جعفری بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۸ مصادره شد. اتهام او چاپ کتابهایی از قبیل: آثار صادق هدایت، بزرگ علوی، تاریخ اجتماعی ایران، مردان خودساخته و بویژه درگیری با اسماعیل رائین مولف کتاب معروف “فراماسونری در ایران” ذکر شده است.

جعفری الگوی پشتکار، برنامه ریزی و مدیریت موفق در جامعه ایرانی است که از شغل کارگری به تاسیس و ایجاد یک واحد بزرگ فرهنگی ـ اقتصادی نائل آمده است. مصاحبه با او ما را به چگونگی تکاپوی یک انسان خودساخته آشنا می سازد که توأم با بیان خاطرات زیبایی از مسائل فرهنگی و انتشاراتی است.

استاد عبدالرحیم جعفری؛ چهره موفق کار و تلاش در ایران

استاد جعفری، بسیار خوشحال و سپاسگزارم که برای این گفت وگو موافقت کردید. شما چهره ای موفق و برجسته از کار و تلاش در جامعه ایرانی هستید. جامعه ای که جوانان امروز آن احتیاج به الگو و انسان های خودساخته دارند.

جنابعالی با توجه به خدماتی که در توسعه صنعت نشر ارائه داده اید، شناخته شده اید، ولی برای آشنایی بیشتر خوانندگان، خودتان را معرفی کنید.

ـ اولاً شما بزرگواری فرمودید به من استاد گفتید. من استاد نیستم، من یک بچه کارگرم. بچه کارگر چاپخانه که با پای برهنه راه می رفتم، کاغذ روی سرم می گذاشتم و فرم های چاپ شده را جابه جا می کردم. بر اثر جدیت و فعالیت موسسه انتشارات امیرکبیر را تأسیس کردم که اهل کتاب از سوابق آن اطلاع دارند.

من دوازدهم آبان سال ۱۲۹۸ خورشیدی به دنیا آمده ام. ۹۲ سال دارم.

به مدت سی سال از آبان ۱۳۲۸ تا بهمن ۱۳۵۸ که اموالم را تصرف کردند، در صنعت نشر فعالیت کردم.

اگر شغل انتشارات را نداشتید و می خواستید کاری را شروع کنید، چکار می کردید؟

ـ همین کار را شروع می کردم. چون این کار را دوست دارم.

ریشه این دوست داشتن از کجاست؟

ـ خودم هم نمی دانم. از زمانی که به دنیا آمدم دوست داشتم که آگاه باشم. کتاب می خواندم. همان زمان هایی هم که سرمایه نداشتم، روزنامه ای بود به نام “ایران باستان” متعلق به آقای سیف آزاد که  هفتگی در می آمد. من آن را می گرفتم، مطالعه می کردم و جلد می کردم، این کار برایم خیلی مغتنم بود، از آن زمان کتاب خوان شدم، روزنامه هم می خواندم، بعدها هم داخل چاپخانه وقتی که پشت ماشین چاپ می ایستادم، ورق های چاپ شده را می خواندم، موقعی هم که صحاف بودم و کتاب های چاپ شده را تا می زدم، کتاب ها را می خواندم، بویژه کتاب پلیسی خیلی دوست داشتم. ناشری بود به نام حسین بریانی شبستری، کتاب های برت لانکستر و شرلی پوینت و اینها را چاپ می کرد و من می خریدم و آنها را می خواندم.

چه شد که به عالم نشر و چاپ آمدید، از آن زمان ها بگویید؟

ـ دست تقدیر آدم را می برد به این راه ها، دست خودم نبود. من در کودکی به مکتب می رفتم و درس می خواندم، پدرم را از طفولیت ندیدم فقط موقعی که مادرم می خواست از او جدا شود، ما رفتیم مشهد او را دیدم. یعنی سایه پدر بر سرم نبود. مادرم کار می کرد و مرا بزرگ کرد و مکتب خانه گذاشت. بعدها به منزل یکی از افراد سرشناس رفتیم که به ما خیلی لطف داشت، خانم منتخب الملک. آنجا به مدرسه رفتم. مادرم در زندگیش خیلی بی تابی می کرد و زحمت زیادی می کشید. این موضوع اعصاب مرا خراب می کرد و عشق مدرسه رفتن و دغدغه نداشتن را از من گرفته بود، تا آن که سرانجام مادرم گفت یا باید کار کنی یا به مدرسه بری. دلم نمی خواست به مدرسه بروم، خودش رفته بود چاپخانه های لاله زار و ناصرخسرو را گشته بود و چاپخانه علمی را پیدا کرده بود، به من گفت باید بری و در چاپخانه کار کنی. هنوز کلاه پهلوی بود. یک لباده تن من کرد با کلاه پهلوی من را برد کوچه حاجیان داخل خیابان ناصرخسرو. دق الباب کرد، آقایی آمد در را باز کرد، رئیس چاپخانه بود. به او گفت: به این پسر من در چاپخانه کاری بدهید. آن آقا به قد و بالای من نگاهی کرد، تازه ده یازده ساله بودم، گفت: بیا تو. همان روز اول لباس نوی من که سعی می کردم مرتب و تمیز نگاه دارم کثیف شد. آقایی در چاپخانه بود به نام میرمحمدی، به من گفت پسر برو آن لباس نو را درآور و راحت باش. لباسم را عوض کردم، لباس کارگری پوشیدم و کتاب و کاغذ را از این طرف به آن طرف چاپخانه می بردم.

آیا آن چاپخانه هنوز هست؟

ـ آن چاپخانه متعلق به چند نفر از خانواده علمی بود که آن را بستند و از هم جدا شدند. من در آن چاپخانه کارهای صحافی هم انجام می دادم. وقتی که موقع سربازیم رسید نامزد کردم، می خواستم عروسی کنم که پدر زنم گفت نه، اگر تو را ببرند جنگ و کشته شوی، ما مشکل پیدا می کنیم، موافقت نکرد تا آن که رفتم سربازی وقتی که آمدم بیرون سال ۱۳۲۱ بود، گفتند باید ازدواج کنید، هر چه گفتم به من مهلتی بدهید تا وضعیتم بهتر شود گفتند نه، در خانواده ما رسم است که دختر زیاد نباید نامزد بماند، خلاصه ازدواج کردم.

آیا الان به این فکر نمی افتید که بروید و آن کوچه های قدیمی چاپخانه را ببینید؟

ـ بله، خیلی دلم می خواهد بروم ببینم که آنجا به چه وضعیتی افتاده است، ولی یک مقدار به علت تصادفی که کرده ام با وضع پاهایم مشکل دارم، قصد دارم که این کار را انجام دهم.

آیا از کار در آن چاپخانه خاطره ای دارید که تعریف کنید؟

ـ خاطره خیلی زیاد است، همان آقایی که روز اول به من کار داد آقای میرمحمدی بود. وقتی که من بزرگ شدم و به سن رشد رسیدم با همان آقا چاپخانه پیروز را احداث کردیم که بعد از چند سال من خودم چاپخانه مستقلی را ایجاد کردم. بعد هم با آقای طاهرزاده شریک شدم و چاپخانه “سپهر” را تاسیس کردیم که مجهزترین و بزرگترین چاپخانه زمان خودش بود. بعد از انقلاب آن را مصادره کردند.

جلد شهروند شماره ۱۴۰۰ مورخ ۲۳ آگوست ۲۰۱۲

چه شد که به کار نشر کتاب رو آوردید؟

ـ من از اول به خواندن کتاب علاقه داشتم، بنابراین شغل نشر و چاپ و کتابفروشی را از روی این علاقه انتخاب کردم. اول کار چون سرمایه نداشتم جلوی مسجد شاه بساط کتابفروشی پهن می کردم، بعد عموی خانمم مرا برد پیش خودش برای همکاری ولی چون اختلاف سلیقه داشتیم من رفتم در یک اتاق سه در چهار و انتشارات “امیرکبیر” را تأسیس کردم. برای اسم آن خیلی گشتم تا آن که رسیدم به اسم میرزاتقی خان امیرکبیر، اسم خودم عبدالرحیم خیلی سخت بود و مرا از اول هم تقی صدا می کردند.

آقای جعفری، شما در طول سالیان کار با نویسندگان، شعرا و اهل قلم زیادی کار کرده اید، مختصری از این روابط و خاطره های آن تعریف کنید.

ـ من چون از اول مادرم خیلی آدم با سلیقه ای بود، من را هم با سلیقه بار آورد. کتاب هایی که چاپ می کردم سعی می کردم خیلی از لحاظ چاپ و صحافی زیبا باشد. چند نفر از مترجمان زمانی که پیش آقای علمی کار می کردم با من آشنا شده بودند، مثل آقای احمد آرام، حسن صفاری و آل احمد، بنابراین اول شروع کردم به چاپ کتاب این افراد.

شما در چاپ کتاب، طراحی جلد و صحافی، سلیقه خاصی داشتید، آیا برای انجام این گونه کارها از کمک افرادی هم استفاده می کردید؟

ـ من خودم وقتی که به سینما می رفتم خیلی از کارها را ایده می گرفتم، از فیلم ها و صحنه ها، بعد در سال ۱۳۲۸ که اولین سال تأسیس امیرکبیر بود، کتابی چاپ کردم از آقای عبدالحسین نوشین به نام “پرنده آبی” چون آن موقع وقتی می رفتم تئاتر، پشت صحنه می دیدم که ایشان چه وسواسی از لحاظ دکور و چیدن صحنه داشتند، از این کار ایشان ایده می گرفتم و در کار چاپ کتاب به کار می بردم.

اولین کتابی که چاپ کردید چه بود و تألیف چه کسی؟

ـ کتاب “نماز” بود. تألیف آیت اله کمره ای.

تصاویری از خانه ی بنیانگذار نشرامیرکبیر

شما در رشته های خاصی مانند ایران شناسی، تاریخ، ادبیات و … فعالیت چاپ داشتید آیا به هر موضوعی برخورد می کردید آن را چاپ می کردید؟

ـ من هر کتابی را که فکر می کردم به درد مردم می خورد چاپ می کردم.

چگونه این کتاب ها را انتخاب می کردید؟ محتوا را می خواندید یا روش دیگری داشتید؟

ـ تا آنجایی که مقدور بود خودم کتاب ها را می خواندم و اگر نیاز می دیدم آن را می دادم به نویسندگان یا مؤلفان آشنا تا بررسی کنند. مانند آقای آرام، آقای صفاری، آقای مهدی آذری که همکارم بودند. اینها کتاب را می دیدند و آن گاه برای چاپ انتخاب می کردیم.

شما به نویسندگان جوان و آن هایی که برای اولین بار کتابشان چاپ می شد، خیلی توجه داشتید، دلیل این کار چه بود؟

ـ دلم می خواست این گونه افراد به جامعه معرفی شوند، مثل آقای فریدون کار یا خانم فروغ فرخزاد یا خانم سیمین بهبهانی که اولین کتاب اینها را من چاپ کردم، یا مثلاً خانم سیمین دانشور که هر کدام از آنها آدم های بزرگی شدند.

آقای جعفری، در انتشارات امیرکبیر تعداد زیادی آثار ادبیات کلاسیک زبان فارسی به صورت منثور و منظوم چاپ کرده اید. چه انگیزه ای در چاپ این گونه آثار داشتید؟

ـ دوست داشتم انتشارات امیر کبیر بهترین کتابها را چاپ کند. بهترین دیوان شعرا متعلق به امیرکبیر باشد. حتی به سراغ شعرای معاصر می رفتم. مانند آقای رهی معیری، آقای ابوالحسن ورزی، آقای دکتر مهدی حمیدی شیرازی، کتاب های اینها را هم من چاپ کردم.

شما در دفتر کارتان کتابخانه نفیسی داشتید که کتاب های مختلف را در آنجا نگهداری می کردید. الان وضعیت آن کتابخانه چگونه است؟ آیا از آنها خبری دارید؟

ـ از کتابهایی که چاپ می کردم یکی یک جلد در آرشیو انتشارات امیرکبیر نگهداری می شد. تا موقعی که خودم حضور داشتم، آنها را به منزل نمی آوردم. چون فکر می کردم هر کتابی را که بخواهم از آرشیو امیرکبیر استفاده می کنم، ولی اکنون نمی دانم سرنوشت آن کتابخانه به کجا ختم شده است و کتاب های آن در چه وضعیتی هستند.

شما در نشر الگوی سایر ناشران بودید. به خاطر دارم کارهایی که چاپ می کردید هم از لحاظ طراحی و هم از کیفیت چاپ و حتی از لحاظ قیمت رعایت حال خریداران را می کردید. بسیاری از کتابفروشی ها و ناشران دیگر از شما پیروی می کردند، این ایده ها و طرح های نو را از کجا می گرفتید؟

ـ من توی خط خودم بودم، بیشتر می رفتم خیابان نادری، دو تا کتابفروشی بودند که کتابهای خارجی می فروختند. کتابفروشی مصر بود و مبسو و یکی هم کتابفروشی نسترن. اینها کتاب های خارجی می آوردند. من گاه وقتی می رفتم و کتابهای آنها را تماشا می کردم و پشت جلدها را می دیدم، مثلاً برای همین کتاب فرهنگ معین یک روزی رفته بودم کتابفروشی نسترن، صاحب مغازه داشت کارتن هایی که از خارج آمده بود باز می کرد. چشمم افتاد به فرهنگ پتی لاروس، داشتم این کتاب را ورق می زدم آقای نسترن دید من به آن خیلی خیره شده ام. چون خیلی زیبا چاپ شده بود. گفت آقای جعفری خیلی از این کتاب خوشت آمده، یکی از آنها را بردار. گفتم چاپ و صحافی این کتاب من را مسحور کرده. ببین اینها چه کارهایی می کنند و ما چه کارهایی. تأسف خوردم. بعد آمدم کتاب فرهنگ لغاتی چاپ کردم به نام “فرهنگ فارسی امیرکبیر” آقایان محمد علی خلیلی و علی اصغر شمیم آن را تنظیم کرده بودند. این کتاب مورد استقبال قرار نگرفت. از آن دلزده شدم. پس از چندی با آقای نجف دریابندری مشورت می کردم که چنین کاری کرده ام. گفت تو راهت را اشتباه رفته ای. برو با آقای آرام صحبت کن، با ایشان مشورت کردم، دکتر معین را به من معرفی کرد، گفت بهترین کس برای تنظیم فرهنگ فارسی آقای دکتر معین است. من آقای دکتر معین را نمی شناختم. رفتم دفتر لغت نامه دهخدا، خودم را معرفی کردم و ایشان استقبال کردند. گفتم فرهنگی فارسی چاپ کرده ام مورد استقبال قرار نگرفته، من را معرفی کردند که بیایم پیش شما، گفت بله، من این کار را کرده ام و زحمت زیادی کشیده ام و میلیون ها فیش دارم. خلاصه پس از رفت و آمد زیاد، قرارداد بستیم. به ایشان گفتم فرهنگ را دو جلدی چاپ می کنیم، اعلام با لغت، آن موقع مثل الان نبود که همه کتاب را حروفچینی کنند و هر کاری بخواهند بتوانند روی آن انجام دهند. اولاً حروفچینی دستی بود و در تمام مدتی که در امیرکبیر کار می کردم و ۲۰۰۰ عنوان کتاب چاپ کردم، در امیرکبیر، انتشارات جیبی و خوارزمی، همه حروف چینی ها با دست بود. حتی چاپ افست هم نبود. فرهنگ معین را که شروع کردیم، از حرف الف به حرف ر که رسیدیم دیدم کتاب شده ۶۰۰ صفحه، تعجب کردم، خدایا این کتاب چگونه می شود دو جلد، وحشت کردم صبح روز بعد رفتم پیش دکتر معین گفتم این کتاب را که شما گفتید ۲۰۰۰ صفحه است این گونه پیش می رود یک مقدار به من نگاه کرد و لبخندی زد و گفت من از اول می دانستم این کتاب چهار جلد ۱۵۰۰ صفحه ای می شود. گفتم ای داد و بیداد، دکتر من بودجه ندارم. گفت نگران نباش، کتاب را پیش فروش می کنیم. آمدم دفترم در خیابان شاه آباد و موضوع را برای چند تن از دوستان و مؤلفان تعریف کردم، سرانجام، کار را به پایان بردیم که شش جلد ۱۵۰۰صفحه ای شد یعنی ۹۰۰۰ صفحه.

استاد در آن موقع با ناشران دیگر رابطه تان چگونه بود؟

ـ من با همه خوب بودم، مشکلی نداشتیم، رقابتی نداشتیم، این آخر کارها که من یک مقدار پیشرفت کردم پسرعموها و برادر همسرم با من رقابت می کردند. چون من از پائین روز به روز بالاتر می آمدم و آنها در همان پائین مانده بودند. بیشتر گرفتاری های من هم از دست اینها بود. موقعی هم که زندان بودم همین ها می رفتند پیش حاکم شرع می گفتند آقای جعفری جلوی کار ما را گرفته است. من می گفتم در دنیا هر روز هزاران کتاب چاپ می شود، ناشر باید ایده داشته باشد. این اقیانوس نشر شناگر قابل می خواهد که داخل آن شود، شنا کند و بگردد تا جواهری پیدا کند. من چطور می توانم جلوی کار ناشرها را بگیرم. هر چه می گفتم این شاکی ها ذهنشان خراب است کسی به حرف های من گوش نمی کرد. تمام پرونده من اظهارات این گونه افراد بود که بر علیه من اکاذیب درست کرده بودند. مثل اتهام های: عضو ساواک، شریک اشرف پهلوی، وابسته به دربار. از این حرف های بیخودی که ساخته بودند. مسئولان هم قبول می کردند برای اینکه خودشان عرضه نداشتند موسسه ای شبیه امیرکبیر ایجاد کنند. سرانجام بر اثر همین حرف ها این موسسه فرهنگی را روی تصورات غلط و غرض آلود تصاحب کردند.

 

جناب جعفری، جنابعالی در انتخاب عناوین و موضوعات کتاب انسان مبتکری بودید، موضوع کتابها را به نویسندگان سفارش می دادید تا تهیه کنند یا آن که موضوعات خاصی را نویسندگان برای چاپ پیش شما می آوردند؟

ـ من خودم به دنبال موضوعات و کتاب های خاصی می رفتم. مجله ای بود که در آمریکا چاپ می شد و کتابهای جدید را معرفی می کرد. آن مجله را سفارش داده بودم برایم می آمد و کتابها را از روی آن انتخاب می کردم و به مترجمان و مؤلفان می دادم. مشکلی که داشتم محل دفتر ما بود که در ناصرخسرو قرار داشت و مؤلفان و مترجمان کمتر به آنجا می آمدند. اهل قلم بیشتر در شاه آباد استقرار داشتند. من خودم می رفتم دنبال مؤلف ها مثل کارهای صادق هدایت با عنوان های دیگر. از آنها کتابشان را می گرفتم برای چاپ. برای کتاب شعر رهی معیری، من بیست بار رفتم وزارت اقتصاد که ایشان در آنجا کار می کردند تا کتاب او را برای چاپ بگیرم.

موسسه امیرکبیر، شعبه های متعدد داشت، در این باره توضیح دهید.

ـ ما چند شعبه در تهران داشتیم و یک شعبه در مشهد و نمایندگی های مختلف در شهرستانها.

با توجه به اینکه شما با بسیاری از نویسندگان و شعرا در ارتباط بودید، این افراد از لحاظ شخصیت و رفتار چگونه بودند؟

ـ من با آنها مشکلی نداشتم. چون حق تألیف کتابها را به موقع می دادم و کتاب آنها را در زمان تعیین شده چاپ می کردم. کتابهای چاپ شده را خوب توزیع می کردم. در جراید آگهی می دادم و انتشار کتاب را به اطلاع افراد می رساندم. یک کتاب کوچک هم اگر چاپ می شد، سه بار در روزنامه اطلاعات آن را آگهی می کردم.

قیمت فروش کتابها را چگونه محاسبه می کردید؟

ـ قیمت ها را طوری ارزیابی می کردم که رقمی برایمان بماند. آن موقع مثل الان نبود، مثلاً من شنیده ام حالا حدود ۵۰ یا۶۰ درصد قیمت پشت جلد ناشرین تخفیف می دهند. در آن زمان کل تخفیفی که ما می دادیم ۲۰درصد بود. حداکثر حق تألیف هم ۱۵درصد بود. البته به بعضی از مؤلفان تا ۲۰درصد هم حق تألیف می دادیم. مثل آقای علی دشتی و امثال اینها.

در آن زمان تیراژ کتاب چه تعداد بود؟

ـ هزار تا هزار و پانصد جلد حداکثر.

این تعداد کتاب چه مدت طول می کشید تا به فروش برسد؟

ـ بستگی به نوع کتاب و نویسنده آن داشت. مثلاً سه جلد از کتاب های آل احمد را که برای اولین بار چاپ کردیم، حدود ده سال طول کشید تا هزار جلد آن را خریدند.

وضعیت جامعه در آن زمان از لحاظ کتاب خوانی در چه حالتی قرار داشت؟

ـ ما سعی می کردیم با کتاب های مناسبی که چاپ می کنیم و آگهی هایی که انجام می دهیم، مردم به کتاب توجه بیشتری کنند. یا مثلاً ترتیبی دادیم که اگر کسی سیصد تومان کتاب بخرد می تواند ده درصد آن را بدهد و بقیه را ده ماهه پرداخت کند. با این روش توانستیم حدود هزار نفر مشترک پیدا کنیم. حتی یک کتابخانه هم ساخته بودیم که همراه کتابها به آنها [حق عضویت]می دادیم. با این کار توانستیم حدود هزار نفر را به سمت کتاب و کتابخوانی سوق دهیم. یعنی با قسطی دادن کتاب، ولی در حال حاضر از این گونه کارها خبری نیست. بعدها ما کاتالوگ چاپ می کردیم و لیست کتاب های خودمان و ناشران دیگر را در آن می آوردیم و برای همه جا بویژه شهرستان ها می فرستادیم.

من شنیده ام که شما یک تعداد نویسنده و هنرمند در استخدام داشتید که برایتان روی کتابهای مورد نظر کار می کردند، مثل شادروان مهدی سهیلی و… این کار چگونه بود؟

ـ این افراد در استخدام من نبودند. بعضی از آنها روابط خیلی دوستانه ای با من داشتند، پاتوق آنها امیرکبیر بود، حقوق بگیر ما نبودند. ولی اواخر که موسسه امیرکبیر توسعه پیدا کرده بود، حدود پنجاه نفر در آن کار می کردند. آقای خرمشاهی و آقای فانی بخش ویرایش کارها را اداره می کردند.

 

جناب جعفری، موضوع مرحوم اسماعیل رائین مؤلف کتاب فراماسونری در ایران چه بود که شایع شده بود در امیرکبیر درگیری پیدا کرده و منجر به فوت او شده، حقیقت امر چه بود؟

ـ ما دو موضوع کتاب از اسماعیل رائین چاپ کرده بودیم. غیر از کتاب فراماسونری. ولی کتاب فراماسونری را خود رائین چاپ کرده بود، ما از او می خریدیم و می فروختیم. کتاب پرفروشی بود. به عنوان یک ناشر درجه اول دوست داشتیم این کتاب را هم چاپ کنیم. ایشان در لندن اقامت داشتند. با او از طریق آقای انجوی که دوستشان بود مکاتبه کردیم، گفتند قرارداد بنویسیم و به لندن بفرستیم. یکی از اشتباهات ما این بود که قرارداد را نوشته، امضاء کردیم که بیست درصد حق تألیف بدهیم و آن را فرستادیم لندن. رائین قرارداد را امضاء نمی کرد تا این که ما فردی را برای انجام کارهایمان آورده بودیم به نام آقای یاسینی که او با آقای رائین دوست بود. کتاب های فراماسونری را توسط ایشان به ما داد و آنها را چاپ کردیم. قرارداد را هم هنوز امضاء نکرده بود. ما هم خیال کردیم که او طبق قرارداد نوشته شده با شرایط اعلام شده موافق است. تازه اوایل انقلاب بود و بازار این جور کتاب ها هم داغ بود. ما در چاپ اول ده هزار دوره چاپ کردیم، فروش رفت و تمام شد، دوباره ده هزار دوره دیگر چاپ کردیم. حق تألیفش را هم به موقع می دادیم. یک روز آقای حسن عرب از همکاران به من گفتند آقای رائین نامه ای فرستاده تا صدهزار تومان برای او بفرستیم. من این پول را برای او فرستادم. هر موقع هم پول درخواست می کرد به او می دادیم. یک بار که از انگلیس آمده بود و در هتل نادرشاه اقامت داشت از ما درخواست پول کرد. باز من برایش شصت هزار تومان فرستادم. آقای رائین به کسی که پول برده بود، رسید نداده و گفته بود فعلاً حال ندارم، بعداً رسید می دهم. بعد هم رفتند به لندن. موقعی که دوباره برگشت در ایران انقلاب شده بود. موقعی که انقلاب شد رفقای جبهه ملی که با ما بودند ما را تشویق کردند که با وقوع انقلاب آزادی بیشتر می شود و سانسور از بین می رود. ما در زمان حکومت شاه خیلی گرفتار سانسور بودیم. به نظر من این سانسوری که الان موجود است ارثیه حکومت گذشته است. دوستان ما گفتند وقتی که انقلاب شود آزادی می آید و سانسور از بین می رود. ما هم مرتب پوسترهای مختلف رهبر انقلاب را چاپ می کردیم و به مردم می دادیم، حتی مقداری هم به پاریس فرستادیم. مردم پشت چاپخانه سپهر صف می بستند تا از این پوسترها بگیرند. درست در همین زمان ها آقای رائین از لندن آمده بودند. وقتی که دیدند ما این پوسترها را چاپ کرده ایم گفتند من از این گروه شکایت کرده ام، آنها کتاب من را قاچاقی چاپ کرده اند. شما حالا داری این پوسترها را چاپ می کنی. به او گفتم کار شما به من ارتباطی ندارد. او از این حرف ناراحت شد و گفت من وکیل گرفته ام تا درباره کتابم اقدام کنم.

چه کسی این کتاب (فراماسونری در ایران) را قاچاقی چاپ کرده بود، منظورش کی بود؟

ـ این کتاب را آقای بنی صدر در پاریس چاپ کرده بود، البته قسمتی که اسامی فرماسونها در آن بود.

خلاصه آقای رائین از اینجا با ما یک مقدار چپ افتاد. بعد دو مرتبه پول خواست و چون پول قبلی را رسید نداده بود و بازار هم واقعاً خراب شده بود و پول نداشتیم و مردم کتاب هایی را که خریده بودند پس می آوردند، به او گفتم بیائید به شما سفته بدهم. آقای رائین ناراحت شد و قبول نکرد. در همین موقع متوجه شدم دو نفر مامور آمده اند دم در دفتر و مرا  خواستند. آمدند تو و نشستند و گفتند ما از دادگاه انقلاب آمده ایم، شما بفرمائید دادگاه. ماشین هم دم در منتظر است. گفتم: چرا؟ برای چی؟ چه مشکلی است؟ گفتند: شما بیائید آنجا به شما می گویند. سوار شدیم رفتیم به خیابان معلم. وارد اتاقی شدیم و نشستیم. منتظر بودم ببینم چرا من را خواسته اند. بازجویی که داشت از خانمی بازجویی می کرد به من گفت: آقای جعفری شما بروید بیرون اتاق بنشینید تا صدایتان کنم. من آمدم بیرون. اوایل انقلاب بود. جمعیت زیادی آنجا بود. زن و مرد. همین طور که نگاه می کردم، دیدم آقای رائین هم آنجا نشسته و دارد با آقایی که من را آورده صحبت می کند. بلند شدم رفتم پیش او و سلام کردم. رائین سرش را بلند کرد و به من گفت: تو کلاه برداری. تو فلانی…. من از کوره در رفتم و جواب دادم. کلاه بردار خودتی. آقایی که همراه ما بود ماتش برد. رائین بلند شد و چندین توهین دیگر کرد و رفت. آن کسی که همراه ما بود گفت: آقای جعفری ما می خواستیم روابط اینطوری نشود چون ایشان آمده اینجا شکایت کرده که شما کتابش را چاپ کرده اید و حق تألیفش را نداده اید. جواب دادم این حرف ها همه اش دروغ است. شما می توانید تمام دفاتر ما را مشاهده کنید. رائین رفت وکیلی گرفت به نام آقای کمره ای. خلاصه موضوع رفت به سوی دادگاه و دعوا. او به دادگاه انقلاب شکایت کرده بود و ما خبر نداشتیم. یک روز از محضر زنگ زدند و گفتند که من ممنوع المعامله شده ام. از بانک هم تلفن کردند و گفتند که حساب های ما را بسته اند. بالاخره رفت و آمد ما به دادگاه انقلاب ادامه داشت. نمایندگان دادگاه انقلاب آمدند و شروع کردند به بررسی دفاتر و عنوان کردند که ما کتاب های مولفان را زیادی چاپ می کردیم و حق تالیف و ترجمه آنها را نمی دادیم. اینها مطالبی بودند که بستگان همسرم اشاعه می دادند. من به حسابداری امیرکبیر گفتم هرچه برای بررسی می خواهند در اختیارشان قرار دهید.

حسن گل محمدی (راست) در کنار عبدالرحیم جعفری در منزل مسکونی او

یک روز که ماموران نشسته بودند و داشتند حساب ها را رسیدگی می کردند، شنیدم صدای مرگ بر رائین، مرگ بر رائین می آید. قبلاً آقای رائین نامه ای به یکی از همکاران امیرکبیر نوشته بود و موضوع شکایت از بنی صدر در پاریس را مطرح کرده بود. کارکنان امیرکبیر این نامه را دیده بودند و موقعی که رائین به دفتر امیرکبیر آمده بود، آنها شروع کرده بودند به شعار دادن. من داخل اتاق دربسته نشسته بودم که شنیدم صدا می آید. رفتم بیرون ببینم چه خبره، دیدم آقای رائین آمده است. از مامورین رسیدگی پرسیدم چرا رائین به دفتر امیرکبیر آمده، آنها جواب دادند: آقای رائین هم از شما شکایت کرده است. گفتم: رائین که مریض بود، چطور شکایت کرده. خلاصه در اتاق بودم که یکی از کارکنان آمد و گفت آقای رائین حالش بهم خورده. گفتم: بروید دکتر بیاورید. در اتاق من بسته بود و ماموران دادستانی هم پیش من بودند، آقای رائین رفته بود اتاق دیگر.

شاکی پرونده شما کی بود؟

ـ رقبای من بودند که شایعه درست کرده بودند که آقای جعفری کتابهای مولفین را زیاد چاپ می کند و حق تالیف نمی دهد. من هم به رئیس حسابداری گفته بودم هر چه دفتر و مدرک می خواهند در اختیار نمایندگان دادستانی قرار دهند تا آنها این موضوع را بررسی کنند. مثلاً گفته بودند ما حساب آقای محمد قاضی را می خواهیم ببینیم. من به آقای قاضی زنگ زدم و گفتم: آقای قاضی شما از من شکایت کرده اید؟ او گفت: من و شکایت. من اصلاً از این موضوع خبر ندارم. همچنین به آقای حسین مکی تلفن کردم گفتم: آقای مکی شما از من شکایت کرده اید؟ گفتند: نه. خلاصه همه اظهار بی اطلاعی می کردند. اینها از آن مسائل و گرفتاری هایی بود که ما در اوایل انقلاب داشتیم.

در هر صورت یک مرتبه خبر آوردند که آقای رائین فوت کرده است. دکتر آمده و تأیید کرده که او مرده. گفتم: خوب حالا باید چکار کنیم؟ گفتند شما باید بیائید کلانتری و موضوع را اطلاع دهید. در حالی که نمایندگان دادستانی در دفتر من بودند. ما رفتیم کلانتری و موضوع درگذشت آقای رائین را اطلاع دادیم که چنین اتفاقی افتاده است. از کلانتری دو نفر افسر آمدند و ماجرا را دیدند. این افراد که نمایندگان دادستانی بودند رفتند و در گوش افسر کلانتری شروع به صحبت کردند. بعد افسر مربوطه به من گفت: آقای جعفری شما هم با ما بیائید. آمدیم بیرون و سوار ماشین جیپی شدیم و رفتیم کلانتری. کلانتری خیابان گرگان. وقتی وارد شدیم، افسر کلانتری که با ما بود در اتاقش را بست و گفت می دانی که نماینده های دادستانی در گوش من چی گفتند؟ می گفتند شما ساواکی هستید، با شاه و دربار سر و کار داری و… ولی این اتاق من و این هم تلفن، بردار و به هر کی می خواهی زنگ بزن. گفتم: آقا، این حرفها چیه شما می زنید، شما در اتاق را باز بگذارید و من با حضور شما زنگ می زنم فقط به خانمم و ماجرا را می گویم. ولی او در اتاق را بست و بیرون رفت. نیم ساعت بعد آمد و گفت: جنازه رائین را برده اند و گفته اند او سکته کرده و فوت شده. این جریان خیلی مفصل است برگردیم سر موضوعات دیگر.

از اینکه شما را به این خاطره تلخ برگرداندم پوزش می خواهم ولی این موضوع باید برای اطلاع دیگران روشن می شد که ماجرا چگونه اتفاق افتاده بود.

بفرمایید شما در امیرکبیر چند عنوان کتاب چاپ کردید؟

ـ تا زمانی که من در آنجا بودم، حدود ۲۰۰۰ عنوان.

یک بخشی از انتشارات شما، کتاب های علمی برای کودکان بود، در این باره توضیح دهید.

ـ بله، ما بخشی داشتیم که کتاب های مفید برای کودکان را تحت سری کتاب های طلایی منتشر می کردیم.

استاد جعفری، از کتاب هایی که چاپ کرده اید، کدام یک را از همه بیشتر دوست دارید؟

ـ همه کتابها را دوست دارم.

پر تیراژترین و پرفروش ترین آنها کدام بود؟

ـ کتاب های کمک درسی بودند.

از بررسی در زمان های گذشته به این نتیجه می رسیم که ایرانیان در طول تاریخ اهل کتاب و مطالعه بودند، چه شد که این وضعیت دگرگون شده است؟ مثلاً در زمان سامانیان در نیشابور بازاری بود به نام بازار “وراقان” که در آن جا کتاب را تکثیر (رونویسی) و صحافی می کردند. چه شد که این فرهنگ توسعه و تداوم پیدا نکرد؟

ـ این موضوع به میزان سواد مردم ارتباط دارد. در زمان قاجار وضعیت سواد مردم ایران خیلی بد بود. در زمان رضاشاه یک مقدار فرهنگ رشد پیدا کرد و در زمان محمدرضاشاه مدارس زیادی ساخته شد. دانشگاه ها به وجود آمدند. مردم به سمت روزنامه ها رفتند. مجلات مختلف انتشار یافت. اکنون مشکل عدم استقبال از کتاب علل مختلف دارد و یکی از آنها گرفتاری های مالی و اجتماعی است که مردم با آن درگیرند.

آیا در زمان رژیم گذشته، شما مشکل سانسور و اخذ مجوز چاپ هم داشتید؟

ـ بله، سانسوری که الان است ارثی است که از رژیم گذشته برای ما باقی مانده. در آن زمان حتی سانسور خیلی شدیدتر بود. کتابها را می بردند و آتش می زدند. همکاران را می بردند. چندین بار خود من را احضار کردند و سئوال و جواب کردند. وضعیت خیلی بدتر از حالا بود.

می توانید به مورد یا مواردی که آن زمان ایراد می گرفتند اشاره کنید، خط قرمزهای چاپ چه بود؟

ـ به طور کلی کتاب های چپ را نمی گذاشتند چاپ شود. کتاب های ما در امیرکبیر اغلب دچار سانسور بودند. بسیاری از ایرادها را هم بی خودی می گرفتند. یادم می آید یک بار آقای دکتر احسان نراقی سمیناری برپا کرد که آقای نخست وزیر و وزرای رژیم سابق آمده بودند و درباره سانسور صحبت می کردند. هر کسی چیزی می گفت. آقای پهلبد وزیر فرهنگ و هنر هم بود. من بلند شدم و گفتم آقای پهلبد ما را از دست این سانسور کتاب نجات دهید. ما از دست شما باید کجا برویم فریاد بزنیم؟ نمی دانم چکار باید بکنیم؟ آن موقع آقای دکتر امین ریاحی هم جزو انجمن سانسور بودند. در همان جلسه آقای دکتر ریاحی گفت روزی قرار بگذاریم که آقای جعفری بیایند دفتر ببینیم مشکلات چیست؟ من رفتم، مشکلات را گفتم که مثلاً کتاب مربوط به فیزیک را می دهید استاد ادبیات بررسی کند، کتاب ادبیات را می دهید به بخش فیزیک. شما ترتیبی اتخاذ کنید قبل از چاپ، کتاب را به شما بدهیم، ببینید، هر ایرادی دارد رفع کنید که ما آن را حروفچینی نکنیم تا عوض کردن آن مشکل باشد. بالاخره مقداری امکانات و تسهیلات به وجود آمد ولی یک بار دیگر من را دعوت کردند، رفتم دفتر آنها، آقایی بود که از طرف فرح آمده بود. در وزارت اطلاعات آن موقع. گفتند ما می خواهیم ببینیم ناشران چه مشکلاتی دارند. یک تعداد از ناشران هم بودند و افرادی هم از مدیران روزنامه ها. پرسیدند اشکالات شما و خواسته هایتان چیست تا برطرف کنیم. صاحبان روزنامه ها هر یک چیزی گفتند. یکی گفت مالیات را حذف کنید. یکی گفت مرکب برای ما تهیه کنید. دیگری گفت مشکل کاغذ را حل کنید. بالاخره هر کسی یک چیزی گفت. بعد رو کردند به من و گفتند شما چه می گویید؟ من گفتم: ما هیچ چیزی از شما نمی خواهیم، شر این سانسور را از سر ما برطرف کنید. یک مقدار به من نگاه کردند و گفتند: ما هیچ انتظار نداشتیم ناشری بگوید ما هیچ چیزی نمی خواهیم، فقط سانسور را بردارید. گفتند ما این موضوع را به اطلاع مسئولان می رسانیم. البته از آن به بعد سانسور یک مقدار شل شد، تا یکسال بعد از انقلاب هم دچار سانسور شدید نبودیم. تا این که دوباره این کار شروع شد. به یاد دارم در اوایل انقلاب که چاپ کتاب آزادتر بود، کتاب همسایه ها را که ما چاپ کرده بودیم، ناشری آن را قاچاقی چاپ کرد. حساب و کتابی در کار نبود، هر کی هر کی بود. فکر کردم چکار کنیم که کسی دیگر این کار را نکند. آن موقع آن کتاب را که قیمتش سی تومان بود به صورت جیبی چاپ کردیم و قیمت آن را گذاشتیم هفت تومان. ناشری که این کتاب را چاپ کرده بود آمد و گفت آقای جعفری من روی این کتاب ضرر کردم. گفتم: چرا ضرر کردی؟ گفت برای اینکه شما قیمت کتاب را گذاشتید هفت تومان. به او گفتم چرا کتاب من را قاچاقی چاپ کردید. در هر صورت از این گونه ماجراها در کار چاپ و انتشار کتاب وجود داشت.

در حال حاضر در جریان روز انتشار کتاب در ایران هستید؟

ـ تقریباً، با ناشران سر و کار دارم. کتاب هایی که در می آید را می بینم. روزنامه ها را می خوانم.

اشکالات صنعت نشر امروز را چگونه ارزیابی می کنید؟

ـ اشکالات عمده آن است که کتاب درست بررسی محتوایی نمی شود و درست هم توزیع نمی شود. هر کتابی را نباید چاپ کرد. اگر این مشکلات حل شود خیلی از مسائل حل می شود.

همانطوری که اشاره کردید، بزرگترین مشکل نشر کشور، در حال حاضر سیستم پخش کتاب است. در گذشته این فرایند را چگونه انجام می دادید؟

ـ در اوایلی که ما شروع کرده بودیم، فروش کتاب خیلی مشکل بود. یکهزار جلد چاپ می کردیم و به شهرستان ها می فرستادیم، فروش نمی رفت و کثیف و پاره برمی گشت. بعداً آهسته آهسته فروش راه افتاد. تا آن که ما خودمان پخش مستقل ایجاد کردیم که تا اندازه ای راه گشا بود.

آرم انتشارات امیرکبیر را چه کسی طراحی کرده است؟

ـ آرم گردونه را آقای محمد بهرامی که شاهنامه امیرکبیر را نقاشی کرده بود، طراحی کردند.

استاد، نفیس ترین کتابی که چاپ کردید، چه بوده است؟

ـ قرآن و شاهنامه امیرکبیر.

شما در بخشی از کتاب هایتان از مینیاتورهای استاد تجویدی استفاده کرده اید، چگونه این کار صورت گرفته است؟

ـ آقای تجویدی محلی در دفتر ما داشتند و در آنجا کار می کردند. البته کارشان را به ما می فروختند. سه جلد کتاب برای ما نقاشی کردند. خیام، باباطاهر، حافظ و فال حافظ. این کارها مورد استقبال شدید قرار گرفت. چندین نوبت چاپ شد. البته بعد از انقلاب این موضوع برای من پرونده ای درست کرد و گفتند آقای جعفری کتاب ضاله چاپ می کرده است.

آقای جعفری، امروزه در عالم خلوت و تنهایی به چه چیزهایی فکر می کنید؟

ـ در خواب و بیداری ماجراهایی را که در جریان از دست دادن امیرکبیر بر سرم آمده است، جلوی چشمم می آید.

بهتر نیست از جلوه های زیبای کار و زندگی خودتان استفاده کنید تا خاطرات گذشته رهایتان کند؟

ـ همینطوره. در زندگی انتشاراتی من سه چهار روز پر افتخار داشتم که فراموش شدنی نیستند. مانند روزی که مدیر انتشار کتاب های درسی بودم. در آن زمان کتاب های درسی وضعیت نامطلوبی داشت و دانش آموزان گاهی اوقات تا شب عید و حتی آخر سال تحصیلی گرفتار تهیه کتابهای درسی بودند. کتاب گیرشان نمی آمد. هر ناشری یک یا چند کتاب را چاپ می کرد. در شهریور ماه سال ۱۳۴۲ مسئولیت چاپ کتابهای درسی را من به عهده گرفتم و در پانزده شهریور ماه هر سال در همه شهرها و نقاط مختلف ایران کتابهای درسی را منتشر می کردیم. این روز یکی از روزهای پر افتخار زندگی من است. یکی دیگر هم آن روزی بود که شاهنامه امیرکبیر را چاپ کردیم. همچنین روزی که اولین جلد فرهنگ معین از چاپ درآمد، این روزها، روزهای شیرین و پر افتخار در زندگی من هستند که آنها را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

استاد جعفری، شما نمونه استقامت، بردباری و پشتکار هستید، برای جوانها و بویژه برای ناشران جوان که تازه وارد کار نشر شده اند، چه آنهایی که تجربه دارند و چه آنهایی که اولین بار است وارد این کار می شوند، چه پیام و رهنمودی دارید؟

ـ پیام من آن است که اول به خودشان اتکا کنند، ایمان به خدا داشته باشند. با اراده قوی از شکست نترسند. شکست لازمه کار است، اگر شکست خوردند دوباره بلند شوند و حرکت کنند.

مشکل مالی خود را چگونه حل کنند؟

ـ باید برنامه ریزی کنند، فکرشان را به کار بیندازند و راه حلی برای آن پیدا کنند، همانطوریکه ما این کار را کردیم. ما آن موقع که اعتباری نداشتیم، می رفتیم از کاغذ فروش ها کاغذ می خریدیم، سفته چند ماهه می دادیم و آن را ارزان تر در بازار می فروختیم، بعد از محل فروش کتاب بدهی ها را پرداخت می کردیم. در آن زمان بانک ها به کتابفروش ها اعتبار نمی دانند، کتابفروش را جزو صنفی حساب نمی کردند که بانک به آنها اعتبار بدهد. کاغذ فروش ها هم می گفتند کتابفروش ها کاغذ ما را که مثل طلا می ماند تبدیل به مس می کنند و می گذارند در قفسه ها.

پس از ماجرای مصادره امیرکبیر آیا به این فکر نیفتادید که موسسه انتشاراتی دیگری تأسیس کنید و در آن فعالیت نمائید؟

ـ من نه، ولی پسرم موسسه “نشر نو” را ایجاد کرد ولی آنقدر در فعالیت های او کارشکنی کردند که او هم آن را کنار گذاشت.

در حال حاضر پسرتان چکار می کند؟

ـ در خانه مشغول کار فرهنگ نویسی است.

بعد از توقف فعالیت های شما در امیرکبیر، آیا کار دیگری هم انجام دادید؟

ـ بله، ما قبلاً در موسسه امیرکبیر حسابی داشتیم تحت عنوان بنیاد امیرکبیر که تعدادی از افراد می آمدند و از آنجا مستمری می گرفتند، به بعضی از دانش آموزان در رابطه با کتاب های درسی یا مخارج زندگی کمک هایی می شد. بعد که دست ما از امیرکبیر کوتاه شد، مقداری زمین در شمال داشتم آنها را فروختم و یک سری فعالیت های اجتماعی و خیریه انجام دادم. از جمله این کارها یک سری مدرسه سازی بود، یکی از این مدارس را در محل همان باغ که در ده چیلک شمال بود ساختم. مدرسه ای هم در ساوجبلاغ به نام میرزاتقی خان امیرکبیر ایجاد کردیم و مدرسه دیگری در گرمسار. بعد از زلزله بم، کتابخانه ای در آنجا ساختم. به بعضی از مراکز و بنیادهای خیریه مثل بنیاد حضرت زهرا و مجمع ملائک که اقدام به نگهداری بچه های بی سرپرست می نمایند، کمک هایی می کنم.

لطفاً یک خاطره یا مطلبی از روابط خودتان با دیگران برای حسن ختام این گفتگو تعریف کنید که آن را در جای دیگر نگفته اید.

ـ یکی از مترجمانی که با من کار می کرد و خیلی به او ارادت می روزم مثل مرید و مراد، خانم منیر مهران بود. مدیر باشگاه نیرو راستی. اولین بار من کتاب “فن ورزش” را از ایشان چاپ کردم. کتاب های دیگری که وی ترجمه کرده: انسان گرسنه، درختان ایستاده می میرند و … می باشند. او تنها مشوق من بود. هر کتابی که چاپ می کردم خدمتشان می بردم. من مشوق دیگری در فعالیت های انتشاراتی ام نداشتم. هیچ کس. خانمم که اهل این چیزها نبود. خودم هم صبح می رفتم سرکار و نصف شب برمی گشتم خانه. مشوقم بعضی از همین مولفان و مترجمان بودند که وقتی کتاب آنها را چاپ می کردم، مرا مورد تشویق قرار می دادند. مطلبی که درباره خانم مهران عرض کردم یکی از بهترین خاطراتی بود که همواره آن را به یاد دارم.

خیلی خوشحال شدم که خدمت شما رسیدم. هر چند که حرف ها و صحبت های زیادی وجود دارد ولی شما را خسته کردم، اجازه بدهید چند سئوال خصوصی از جنابعالی بپرسم.

در حال حاضر وقتتان را چگونه می گذرانید؟

ـ صبح که بلند می شوم بعد از نظافت دو رکعت نماز می خوانم، بعد ورزش می کنم، راه می روم، صبحانه می خورم، روزنامه می خوانم، پیانو می زنم، هفته ای دو روز معلم انگلیسی دارم، با هم صحبت می کنیم، هفته ای دو روز معلم کامپیوتر دارم، کامپیوتر کار می کنیم. هفته ای یک روز معلم پیانو دارم، مطالعه می کنم، کتاب می خوانم، تلویزیون خیلی کم می بینم، معمولاً در پایان روز وقت کم می آورم، یک و نیم بعد از نیمه شب زودتر نمی خوابم، نمی دانم چکار کنم که این ۲۴ ساعت بشود ۴۸ ساعت.

تازه ترین کتابی که خوانده اید چیست؟

ـ کتابی بود که خودم چاپ کرده ام و آن را برای چندمین بار خوانده ام. کتاب “یک مرد” اثر اوریانا فالاچی. من این کتاب را زمانی که در زندان بودم، برایم آوردند. ای کاش زودتر از محاکمه من می آوردند. چون این کتاب به آدم دل و جرئت می دهد. چندین بار این کتاب را خوانده ام باز هم مشغول خواندش هستم.

چه نوع غذایی دوست دارید؟

ـ من زیاد در فکر غذا نیستم. هر چیزی باشد می خورم. بچه ای که کارگر بوده و نان و آبگوشت می خورد با پیاز، هر چه بگذارند جلویش می خورد.

از لحاظ تیپ لباس پوشیدن چطور؟

ـ من خیلی دوست دارم شیک پوش باشم. موقعی که سرکار بودم هم شیک می پوشیدم، شیک پوش ترین ناشر بودم، ولی اکنون که در خانه هستم لباس ساده می پوشم. دوست دارم نو نوار باشم، کت و شلوار مناسب بپوشم،کراوات بزنم، کلاه شاپوی شیک سرم بگذارم، قشنگ و باوقار راه بروم، ولی الان تصادف کرده ام، پایم شکسته، در آن پیچ و مهره است و مشکل دارم.

آیا نظر خانمتان را در لباس پوشیدن می پرسید؟

ـ نه، من با نظر خودم لباس می پوشم.

از نظر تأهل در چه وضعیتی هستید؟

ـ متأهل هستم. چهار دختر و یک پسر دارم. خانمم دختر صاحبکارم بود، آن موقع که جوان بودم به علت امانتداری، پشتکار، نجابت و اینها، آنها تصمیم گرفتند دخترشان را به من بدهند و داماد خانواده “علمی” بشوم.

آیا عاشق شدید و ازدواج کردید؟

ـ عاشق نشدم، ولی من همیشه عاشقم.

آیا به سینما هم علاقه دارید؟

ـ فراوان، زندگیم با سینما توام است.

هنوز هم سینما می روید؟

ـ به سینما نمی روم ولی DVD نگاه می کنم.

هنرپیشه مورد علاقه تان کیست؟

ـ از ایرانی ها، ناصر ملک مطیعی را خیلی دوست دارم، از هنرپیشه های خارجی نیز مانفلی بوگود را می پسندم.

تازه ترین فیلمی که دیده اید چیست؟

ـ فیلمی بود در رابطه با خانواده خودم که در روز تولدم فیلم برداری شده بود. آن را نگاه کردم.

کدام روزنامه را مطالعه می کنید؟

ـ روزنامه شرق و اطلاعات.

ـ آیا بیرون از منزل هم می روید، مثل جشن ها، رستوران ها یا مسافرت؟

ـ رستوران خیلی کم می روم، محلی داریم در شمال به آنجا می روم.

 

شما با این همه گرفتاری هایی که صحبت کردید، دارای روحیه ای خیلی خوب و سرشار از انرژی هستید بویژه با سن بالا مرتب و به قول معروف ترگل و ورگل، ادکلن پورانوم که خاطره انگیز است استفاده کرده اید. ممکن است بفرمائید رمز این همه شادابی و اعتماد به نفس در چه چیزی است؟

ـ من سعی می کنم، روحیه خودم را و وقار خودم را حفظ کنم و ضعف به خودم راه ندهم که دشمن فکر کند شکست خورده ام.

ـ استاد اگر ممکنه در پایان صحبت هایمان یک قطعه شعری که دوست دارید و گاه وقتی آن را زمزمه می کنید بخوانید و قطعه ای هم پیانو  بنوازید.

ـ اندر بلای سخت پدید آید/ فضل و بزرگواری و سالاری

ـ و بعد آقای جعفری یک قطعه با پیانو نواختند.

تهران ـ آبان ماه ۱۳۹۰