شهروند ـ آرش عزیزی:

روزهای سوم و چهارم

 در زندگی دردها و مشکلات بسیاری هست. یکی از آن‌ها هم روزی چهار پنج فیلم دیدن در جشنواره‌های سینمایی و بعد تلاش برای نوشتن راجع به آن‌ها است. و تازه‌ی همه‌ی این‌ها در کنار مصاحبه‌ها و خوش و بش با سینماگران و عیاشی‌های معمول آخرهفته‌های مونترالی است. اما خبرنگار شما همچنان می‌کوشد از قافله عقب نماند و آخرین نقد فیلم‌ها، اخبار و گفتگوها از جشنواره را ارائه دهد.

این شما و این نقد چند فیلم دیگر که در روزهای سوم و چهارم دیده‌ایم. در ضمن دو گفتگو با بهارک سعید منیر و سحر بی‌نیاز، به ترتیب کارگردان و بازیگرِ «امبروزیا»، محصول کانادا، نیز انجام داده‌ایم که تا چند روز دیگر به دست‌تان می‌رسانیم. این اولین فیلم بلند هم برای بهارک و هم برای سحر است. سحر بی‌نیاز را پیش از این به خاطر برنده شدنش در رقابت دختر شایسته‌ی کانادا («میس یونیورس») می‌شناختیم.

***

مارگاریتا (Margarita)

کارگردان: دومینیک کاردونا، لوری کولبر

محصول کانادا / ۲۰۱۲

اولین نمایش جهانی

نمایی از مارگاریتا

هشدار: پایان فیلم در این نقد، لو می‌رود!

 بعضی ویژگی‌های ساده‌ی داستانِ «مارگاریتا» باعث شده بود خبرنگار شما مشتاق دیدن آن باشد.

مهمتر از همه شاید محل رخدادِ داستان و فیلمبرداری باشد: شهر خودمان، تورنتو. این واقعیت که تورنتو میزبان فیلمبرداری درصد قابل توجهی از فیلم‌های هالیوودی است، اما کمتر در قامت خودش ظاهر می‌شود باعث دلگیری های‌ خیلی‌ها شده است. نکته‌ی دیگر موضوع مهاجرت در کانادا است که در قلب داستان «مارگاریتا» قرار دارد.

 مارگاریتا،‌ دختر جوان مکزیکی بیش از ۷ سال است که در خانه‌ی زوجی کانادایی زندگی و پرستاریِ کودکِ ۱۴ ساله‌شان را می‌کند. با درگرفتن بحران مالی و سقوط قیمت خانه‌ها، خانواده که بدهی بسیاری دارد، به این فکر می‌افتد که برای بهبود وضعیت مالی، مارگاریتا را اخراج کنند، تصمیمی که برای دخترِ خانواده که بیشتر به مارگاریتا وابسته است تا خانواده‌ی خود، بسیار دردناک است. در عین حال مارگاریتا که بسیار زیبا و مستعد است با سئوال‌های اساسی‌تری نیز روبرو است:‌ رابطه‌ با دوست‌دخترش، دانشجوی حقوق که علیرغم رابطه‌ی پرشور با مارگاریتا او را خیلی به اطرافیانش معرفی نمی‌کند؛ وضعیت غیرقانونی مهاجرتِ خود مارگاریتا که می‌تواند به اخراجش از کشور بیانجامد؛ و داشتن آرزوهایی فرای پرستار بچه بودن…

«مارگاریتا»، که جزو فیلم‌های بودجه‌پایین محسوب می‌شود، (کارگردانان فیلم به شهروند گفتند خرج آن حدود ۶۰۰ هزار دلار تمام شده است)‌ تلاشی محترم است. ریتمِ مناسبی دارد. آن‌را با علاقه تا به آخر دنبال می‌کنیم و چند باری هم به خنده می‌افتیم (گرچه نه خیلی زیاد.)

جلدشماره ۱۴۰۱ شهروند

با این حال رویهمرفته باید آن‌را فیلمی کم و بیش آماتوری دانست که نشان می‌دهد سینمای کانادا هنوز چقدر از قافله عقب است. تنها مقایسه‌ی آن با محصولات متوسط سایر کشورها که در جشنواره‌ی همین امسال دیدیم نشان می‌دهد که کانادا برای این‌که در عرصه‌ی سینما حرفی برای زدن داشته باشد، راه طویلی پیش رو دارد.

مثبت‌ترین نکته‌ی فیلم برای نگارنده این بود که شهرِ تورنتو بی‌خجالت در قامت خود در فیلم ظاهر می‌شود و از این رو بیننده‌ی اهل این شهر می‌تواند با آن احساس قرابت بسیاری کند. علامت‌های خیابان‌ها، کوچه‌پس‌کوچه‌های مسکونی، زمین‌های برف گرفته، که بیشتر به مناطق مرکزی و غربی شهر برمی‌گردند، با تورنتویی‌ها آشنا است. «کنزینگتون مارکت» یکی از محل‌های فیلمبرداری است که در نقش خودش ظاهر می‌شود. مارگاریتا با دوچرخه سری به مغازه‌های آمریکای لاتینی آن می‌زند و خریدِ روزمره‌اش را در آن‌جا انجام می‌دهد. چند فیلمِ کانادایی را می‌شناسید که در آن چنین صحنه‌هایی دیده باشید؟

اما نه فقط جغرافیای شهری که واقعیت اجتماعی کانادا نیز حضور درخوری در فیلم دارد. یکی از بهترین دوستانِ مارگاریتا، پسرک جوان تعمیرکار برزیلی‌ای است که با این‌که از هم‌جنس‌گرا بودن او با خبر است مدام در حال اغوای او است و به او پیشنهاد فرار می‌دهد. مارگاریتا هر بار به کارلوس «نه» می‌گوید بخصوص به این خاطر که شهروند کانادا نیست و نمی‌تواند به او کمک کند از وضعیت غیرقانونی خود نجات پیدا کند. کل ماجرا البته با آن سرخوشی و مفرحیِ خاصِ لاتین‌ها روایت شده است و دلنشین است. واقعیت‌های زمخت زندگی مهاجرین، بخصوص مهاجرین غیرقانونی، در حالی تصویر می‌شود که فضای شاداب فیلم کنار زده نمی‌شود. مشکلات این مهاجرینِ «غیرقانونی»‌ باعث نمی‌شود از زندگی لذت نبرند.

ضعیف‌ترین نکته‌ی فیلم پایانِ خوش یا به اصطلاح «هپی‌اندینگ» (Happy Ending)‌ آن است. منتقدِ شما البته دشمنی ذاتی ‌با «پایان خوش‌»ها ندارد، حتی اگر لازم باشد گاهی پارامترها و منطق زندگی واقعی برای ساختن چنین پایانی کش داده شوند. اما پایانِ «مارگاریتا» از نظر درام هیچ توجیهی ندارد، مخالف عقل سلیم و واقعیت‌های قانون مهاجرت در کانادا است و از آن نوع «ماست‌مالی‌ها»ی مدل کانادایی است. دوست‌دخترِ مارگاریتا، که ۲۴ سال سن دارد، و حسابی درگیر تحصیلات حقوق خود است و تابه حال او را حتی یک بار به دوستان یا خانواده‌اش نشان نداده، ناگهان قبول می‌کند با او ازدواج کند و همه چیز به خوبی و خوشی حل می‌شود! آن هم زمانی که مارگاریتا ظاهرا دستورِ دیپورت از کشور را گرفته و، چنان‌که کارگردان‌های فیلم نیز در گفتگو با شهروند اعتراف کردند، مطابق قوانین کشور چاره‌ای به جز خروج بلافاصله را نخواهد داشت.

نکته‌ی دیگر تلاش نه چندان موفق برای وارد کردن بعضی باورهای چپ‌گرایانه‌ی شخصیت‌ها به فیلم است. در این مورد البته شاید کمی زیادی سخت‌گیری نشان دهیم اما به نظر می‌رسد این باورها جوری روی فیلم سوار شده‌اند که خیلی به داستان آن نمی‌چسبد. زوجِ فیلم ترکیب آشنای آمریکای شمالی هستند: زنی که چپ، ولی بیشتر از نوع لیبرالی آن است و دوست دارد «به جهان کمک کند». مردی که خیلی علاقه‌ای به این حرف‌ها ندارد و تاکید می‌کند که شغلِ او (در این مورد، سفید کردن دندان‌ها) است که خرج خانه‌ی بزرگ‌‌شان را می‌دهد. برای این‌که ببینیم چنین ترکیبی را به چه زیبایی می‌توان تصویر کرد کافی است «کشتارِ» رومن پولانسکی (نوشته‌ی یاسمینا رضا)‌ را به یاد بیاوریم که در آن جودی فاستر و جان سی. رایلی، نقش‌هایی مشابه دارند و زوجی به‌یادماندنی می‌سازند.

به همین سیاق، ماجرای تعاریفی را که مارگاریتا برای دخترِ خانواده از جنبش زاپاتیستای مکزیک کرده داریم، جنبشی که او، انگار برای راحت کردن خیال بیننده‌ی کانادایی، تاکید می‌کند «خشونت‌پرهیز» است. پدر فیلم در ابتدای فیلم به طنز به به مادر یادآوری می‌کند که اگر قیمت خانه‌شان سقوط کرده «تقصیر سرمایه‌داری» است. در جایی دیگر، دخترِ خانواده با تشویق غیرمستقیم مارگاریتا، که برایش تعریف می‌کند اگر ساعات کارش را حساب کنی حقوقش چیزی شبیه ساعتی ۱ دلار است، تصمیم می‌گیرد مقاله‌ای در مورد استثمار پرستاران بچه در کانادا بنویسد.

اما پایان آبکی و «خوشِ» فیلم باعث می‌شود باور کنیم چپاندن این مفاهیم چپ‌گرایانه هم بیشتر برای همان زدون احساس گناه‌ها به شیوه‌ی لیبرالی-کانادایی باشد.

کاردونا و کلبرت کارگردانان مارگاریتا

به نظر می‌رسد «مارگاریتا» فیلمی به شدت شخصی باشد و این شاید از نکات قوت آن باشد اما بعضی نکات ضعفش را نیز توضیح می‌دهد. با این‌که حدس زدن گرایش جنسی آدم‌ها از ظاهرشان کار خیلی معقولی نیست، از ظاهر و وجنات دو کارگردانِ زن می‌شد حدس زد که عاشق و معشوق هستند. صحنه‌های عشق‌بازیِ مارگاریتا و دوست دخترش، در جکوزیِ خانه‌ و در زیرزمین محقری که خانه‌ی مارگاریتا است، به نسبت طولانی و پر آب و تابند که می‌تواند شورِ کارگردانان برای چنین تصویرکشیدنی را نشان دهد. یکی از کارگردانان، که سابقه‌اش نشان می‌دهد متولد الجزایر و بزرگ‌شده‌ی فرانسه است، به شهروند گفت خود زمانی دیپورت شدن از کانادا و سپس بازگشت را تجربه کرده تا این گمان منتقد شما تثبیت شود.

گرچه این احساسات شخصی حتما نکات مثبتی به فیلم افزوده است اما دیدن «مارگاریتا» بار دیگر ثابت می‌کند که برای ساختن فیلم خوب به چیزی به جز احساسات و الهامات نیاز است.

***

یه عاشقانه‌ی ساده

کارگردان: سامان مقدم

محصول ایران

اولین نمایش


 هشدار: پایان فیلم در این نقد، لو می‌رود!

«یه عاشقانه‌ی ساده» داستانی ساده در مورد یکی از محبوب‌ترین موضوعات روشنفکری ایرانی است: جدال سنت و مدرنیته. این جدال در این‌جا در دلِ روستایی بدون نام در ایران صورت می‌گیرد. موضوع اصلی باز هم آن کاتالیزور معروف این چالش است: عشق.

نمایی از فیلم یه عاشقانه ی ساده

 صحنه‌چینیِ مقدم مناسب است. توفیق در امور فنی مثل بازی‌های خوب و فیلمبرداری مناسب، باعث شده «یه عاشقانه‌ی ساده» پتانسیل تعریفِ داستانی گیرا و ارائه‌ی نگاهی تازه به موضوعِ پشت‌ فیلم را داشته باشد. اما متاسفانه این پتانسیل خیلی متحقق نمی‌شود.

از جذاب‌ترین نکات فیلم گنجاندن مثلث عشقی فیلم و «سنت» در دل آن روابط اقتصادی است که آن‌ها را لازم می‌کنند.

گندم، دختر امانِ نانوا (مهناز افشار)‌ است. وضع مالی امان در ده خیلی خوب نیست و اگر سرش را بالای آب نگه داشته بیشتر به خاطر دوستی و کمک‌های صفر، ملاک و سرمایه‌دار بزرگ ده بوده. همین است که او سال‌ها است وعده داده گندم با پسرِ صفر، کرامت، ازدواج کند. دل گندم اما مدت‌ها پیش جوان دیگری است: علی، که پدرش از بزرگان ده نیست و سال‌ها است به شهر رفته.

در این‌جا می‌بینیم که اگر امان نگران قول و قرارش با صفر است، قضیه نه فقط مفاهیم «مقدس» و آبستره‌ای مثل سنت که روابط اقتصادی خیلی واقعی است که رو در رو شدن با صفر را غیرممکن کرده. چنان‌که پدرِ علی در دیداری خصوصی با امان به او یاد آوری می‌کند اگر صفر در ده «محبوب» است این به خاطر موقعیتش به عنوان ملاک اصلی ده است و بس.

اما جایی که کمیت فیلم می‌لنگد در شخصیت‌پردازی و درام است.

در ایرانِ امروز دیگر تقریبا هیچ دهاتی نیست که به کلی از شهر بریده و با آن بی‌رابطه باشد. در «یه عاشقانه‌ی ساده» نیز می‌بینیم که کرامت، که قرار است تصویر «روستایی- سنتی» در مقابل «مدرن- شهری» بودن علی باشد، برای رتق و فتق کسب و کار پدر مدام به شهر سفر می‌کند. او حتی به گندم پیشنهاد می‌دهد بروند در شهر «در کافی‌شاپ بنشینند و بستنی بخورند» و صحبت کنند. خواهر او (با بازی زیبای مهراوه شریفی‌نیا) ضمن سادگی روستایی، عاشق حال و هوای شهر است. این دخترِ «هوایی» با شور و حال «سلطان قلب‌ ها» گوش می‌دهد و رمان‌هایی را می‌خواند که مامور ایستگاه پست روستا، که بیشتر زندگی‌اش را در تهران گذرانده، برایش می‌آورد. او حتی ابایی از این ندارد که از این مامور بخواهد «هم‌صحبتی‌شان» بیشتر شبیه همین رمان‌ها باشد.

اما به دو شخصیت اصلی فیلم، گندم و علی، که می‌رسیم این واقع‌بینی ظاهرا بالکل از بین رفته است. گندم به کلی با همان زبان «روستایی» صحبت می‌کند که، حداقل در تجربه‌ی خبرنگارِ شما، بیشتر در نوع خاصی از ادبیات و سینمای ایران وجود دارد تا در روستاهای ایران. معلوم نیست او، که شخصیتش خوب پرداخته نشده، چرا انگار هیچ رابطه‌ای با شهر ندارد. این علیرغم این واقعیت است که گندم نشان می‌دهد شخصیتی مستقل دارد و حتی می‌تواند در مورد عشق خود با پدر صحبت کند. شخصیت‌پردازی علی از این هم ضعیف‌تر است. از او اینقدر می‌دانیم که مدتی در شهر بوده و به عشق گندم به روستا بازگشته و نجاری می‌کند. در ضمن کاملا «شهری» نشده و ظاهرا احترام خاصی برای رسم و رسوم روستا قائل است. برای نشان دادن شخصیت مثبتش، کارگردان چاره‌ای به جز نشان دادن نمازخوان بودن او ندارد. احتمالا باید جایزه‌ی بی‌بخارترین و پاسیوترین شخصیت عاشقانه‌ی تاریخ سینمای ایران را به علی داد که معلوم نیست چرا در طول سال‌ها هرگز با پدرِ گندم در مورد خواسته‌های خودش صحبت نکرده و در بزنگاهِ واقعه نیز این کار را به دوشِ گندم می‌اندازد.

همین است که وقتی او در پایان فیلم، شبِ عروسی کرامت و گندم، تصمیم می‌گیرد برای راست و ریس کردن حساب‌ها با کرامت و صفر دست به تفنگ ببرد (گرچه در لحظه‌ی آخر با کنار کشیدن داوطلبانه‌ی کرامت، این کار منتفی می‌شود)‌ حرکت او کمی باورناپذیر به نظر می‌رسد.

برای این‌که به یاد بیاوریم موضوع «سنت و مدرنیته» می‌تواند چه خوراکِ غنی‌ای برای سینماگران باشد کافی است به «ویولن‌زن روی بام»، شاهکارِ نورمن جیسون، فکر کنیم که تحولات فرهنگی درون یک روستای یهودیِ روسیه را در متن تحولات سیاسی- اجتماعی آن جامعه روایت می‌کند. «یه عاشقانه‌ی ساده» بر خلاف بسیاری فیلم‌های اینچنینی، صحنه را بد نمی‌نچیند اما ضعف های آن در درام و شخصیت‌پردازی و اسیر بودنش در بعضی قالب‌های فیلم‌های اینچنینی (مثل همان زبانِ خیالی که بعضی روستایی‌ها با آن صحبت می‌کنند) باعث می‌شود نتواند از این صحنه‌چینی خوب استفاده کند.

***

دو جک

کارگردان: برنارد رز

محصول آمریکا

اولین نمایش جهانی

 

دنی هوستون، بازیگر و ستاره‌ی اصلی «دو جک» را احتمالا باید یکی از مهمترین ستاره‌هایی دانست که در جشنواره‌ی امسال مونترال حاضر شده‌اند. اما نه اسمش آنچنان آشنا است، نه در نگاه اول به چهره‌اش، یادمان می‌آید که هست و در چه فیلمی بازی کرده. (احتمالا مشهورترین نقش او در فیلم «هوانورد» و در کنار لئوناردو دی‌کاپریو است.)

بازیگران فیلم دو جک

اما بی‌انصافی بزرگی است اگر تمام شهرت دنی را مدیون پدرِ افسانه‌ای‌اش،‌ جان هوستون، استاد مسلم سینما، بدانیم.

چهره‌ و وجنات او وقار و بزرگی‌ای دارد که باعث می‌شود نه تنها بلافاصله خیره‌ی او بشویم و یادمان بیایید که جایی او را دیده‌ایم، که بهترین گزینه برای بازی در نقش اصلی «دو جک» باشد.

داستان «دو جک» آشنا است و تازه نیست اما واقعیت‌های امروز سینمای آمریکا و جهان باعث می‌شود نتوان آن‌را «تکراری» تلقی کرد. فیلم به دو بخش تقریبا مساوی تقسیم شده است. بخش اول در حوالی دهه‌ی ۱۹۵۰ می‌گذارد و شرح بازگشت جک هوسار، کارگردان شهیر، به هالیوود است. او که مدت‌ها در آفریقا بوده حالا در حالی به هالیوود برگشته که به نظر کسی علاقه‌ای به استفاده از او به عنوان کارگردان را ندارد. مگر تهیه‌کننده جوان و نوپایی که عاشق فیلم‌های هوسار است. او آماده است تا جک را در خانه‌ی خود بپذیرد و مثل پروانه دور و برش بچرخد به این امید که به تهیه‌ی یکی از فیلم‌هایش نائل آید. نیمه‌ی دوم، ماجرای پسرِ جک، جک هوسار‌ جونیور، است که در زمان حال می‌گذرد. جک جونیور نیز می‌خواهد فیلم بسازد و با خیلی از شخصیت‌های آشنا با پدرش از نو آشنا می‌شود: از جمله معشوقه‌ی سابقِ پدر، دختر جوان او و تهیه‌کننده‌ی قارون‌مابی که هنوز در همان «بار لوبیچِ» معروف خود و با همان دست‌های پوکر و چیپ‌های کازینویی نشسته است. («بارِ لوبیچ» که به نام ارنست لوبیچِ معروف نام‌گذاری شده واقعا وجود دارد و از پاتوق‌های معروف هالیوود است.)

کنفرانس مطبوعاتی دو جک

نیمه‌ی اول فیلم با نگاتیوی فیلمبرداری شده که تصویری قدیمی از صحنه به دست می‌دهد و در نیمه‌ی دوم تاکید زیادی بر زمان حال بودن، از جمله با سر و صداهای همیشگی تلفن‌های آیفون، هست. جولیا وردین، تهیه‌کننده‌ی فیلم، در گفتگو با شهروند گفت در ابتدا می‌خواستند نیمه‌ی اول را سیاه و سفید بگیرند اما از «ترس بازار» (پیش از توفیق فیلمِ سیاه و سفید «هنرمند») از این کار صرف نظر کرده‌اند، گرچه فیلمبرداری مدل قدیمی تاثیری به همان گیرایی دارد.

«دو جک»‌ روایت داستان سقوط و تغییر است. روایتی که حرف دلِ خیلی‌ها، و از جمله خبرنگارِ شما، هم هست. در زمانه‌ای که فیلمی در قد و قامتِ «انتقام‌گیران» (Avengers) سومین فیلم پرفروش تاریخ سینما می‌شود و کمتر می‌توان قدم به سالن سینما گذاشت و شاهد حداقل ۵۰ درصد انفجارات محیرالعقول به جای داستان‌پردازی نبود، «دو جک» با بازی فوق‌العاده‌ی دنی هوستون به راحتی بر قلبِ عاشقان سینما می‌نشیند.

دنی هوستون با خوشرویی با خبرنگاران برخورد می کرد

وودی آلن در «نیمه‌شبی در پاریس» با همان سبکِ شاهکار آلنی خودش ضمن روایت  نوستالژی برای «زمان‌های از دست رفته»، تا حدودی آن‌را به سخره نیز کشیده بود. اما اگر ستاره‌ی اصلی «زمان از دست‌رفته»ی فیلمِ آلن، ارنست همینگویِ کبیر باشد، «دو جک» به واسطه‌ی حضور دنی هوستون و برادرزاده‌اش، جک هوستون، بی‌اختیار ما را به یاد آن غول‌کارگردانی می‌اندازد که «ارنست همینگویِ سینما» می‌نامیدندش: جان هوستون.

از این رو تنها قدم زدن دنی هوستون، که به اندازه‌ی کافی از جذبه‌اش، هم در سینما و هم در مصاحبه‌های حضوری، برایتان گفتیم، مقابل دوربین، با آن رفتار آقامنشانه که دیگر چه در سینما و چه در زندگی واقعی به ندرت پیدا می‌شود، با آن پک‌های کاری که به سیگار برگش می‌زند، کافی است تا جذبِ «دو جک» بشویم. اما آن‌چه داستان را حتی گیراتر می‌کند این است که جک هوسارِ نیمه‌ی اول فیلم، که دنی هوستون به شهروند گفت به نظرش بیشتر کارگردانی درجه دو بوده است، نیز در اوج نیست و به سینمایی بازگشته که سقوط آن فی‌الحال آغاز شده است. مقایسه‌ی وقارِ جک (دنی هوستون) با جک جونیورِ ژیگولوماب در فیلم و به طور حضوری، بهتر از هر چیزی روایت این داستان «سقوط»‌ است.

جولیا وردین، تهیه‌کننده‌ی فیلم، به شهروند گفت که فیلم را با سرمایه‌گذاری شخصی خودش و بازیگران آن ساخته‌اند: یادآور این واقعیت تلخ که در هالیوودِ امروز، پول حتی برای بزرگداشت آن روزهای بزرگ هم پیدا نمی‌شود.

از خودِ فیلم که بگذریم، حضور دنی هوستون در مونترال مسلما افتخار بزرگی برای جشنواره به حساب می‌آید. تنها رفتار و منش او به قدری از معمولِ ستاره های امروز متفاوت است که بلافاصله متوجه آن می‌شویم. با خبرنگاران متفاوت به راحتی خوش و بش می‌کند و دیگر از این صمیمانه‌تر نمی‌توانست باشد. خبرنگار مکزیکی که در کنفرانس خبریِ فیلم از رابطه‌ی دنی و پدرش با مکزیک و فرهنگ آن کشور می‌پرسد، دنی تعارفات را کنار می‌گذارد و سفره‌ی دلش را برای تحسین از این کشور و فرهنگش باز می‌کند و در آخر زیر لب می‌گوید: «ویوا مهیکو!» (زنده باد مکزیک!). او به شهروند از یکی از آخرین فیلم‌های اورسون ولز «سوی دیگرِ باد» می‌گوید که هیچ‌وقت پخش نشده است (گرچه پیتر بوگدانوویچ مدت‌ها است مشغول تدارک پخش آن است) اما دنی آن‌را از روی بعضی نگاتیوهای موجود دیده. این فیلم، که جان هوستون در آن نقش کارگردانِ بدخلقی را بازی می‌کند از سرچشمه‌های الهام دنی برای «دو جک» بوده است. اما چرا این فیلم هنوز پخش نشده و بعضی نگاتیوهایش گم شده‌اند؟ به این علت که ولز، که همیشه دنبال منابع مالی عجیب و غریب بود تا از سیستم استودیویی خلاص شود، بودجه‌ی فیلم را با منابع یکی از اقوام محمدرضاه شاهِ ایران تهیه کرده بود. گرچه ساخت فیلم در سال ۱۹۶۹ شروع شد اما آنقدر به تاخیر افتاد تا به انقلاب ۵۷ بخورد و نگاتیوهایش آن وسط گم شوند. دعوا بر سر عاقبت آن، که رسما محصول مشترک ایران وآمریکا بود، ده سالی طول کشید و هنوز هم به طور کامل حل نشده است.

 دنی هوستون  در حرف‌هایش در کنفرانس خبری البته کوشید به تصویر نوستالژیکِ بی‌معنایی از گذشته نیز نرسیم. او به خبرنگارِ شهروند از روزهایی گفت که سر صحنه‌ی فیلم‌های پدرش، مثلا «ملکه آفریقایی» می‌رفته است و غول‌هایی همچون همفری بوگارت و شان کانری را می‌دیده است و به تلخی اضافه کرد «امروز چنان مردهایی پیدا نمی‌شوند.» اما در ضمن به نکات مثبت امروز نیز اشاره کرد. مثلا این‌که «چقدر هیجان‌انگیز است که در عصر دیجیتال» هستیم و یا چه «تنوع فوق‌العاده‌ای» در جشنواره‌هایی مثل مونترال می‌شود و چقدر خوب است که با همه نوع بودجه بشود فیلم ساخت و «درگیر سیستم استودیو» نبود.

در شرایطی که جشنواره‌ی مونترال به روشنی مقابل غول‌رقیب همسایه‌ی خود، جشنواره‌ی تورنتو، «کم آورده» است و موفق به جذب یک دهم فیلم‌ها و ستاره‌های آن هم نمی‌شود، نمایش «دو جک»، که سازندگانش گفتند از حضور آن در مونترال بسیار مفتخرند، معنایی حتی نمادین‌تر هم داشت.

***

در این‌جا باید از بار و لابی مجلل هتل هایات، کافه‌ی ونزوئلایی که ساندویچ‌های کوچک معروف آن کشور به نام «کاچیتو» را می‌فروشد، از «کافه نوآرِ» ۲۴ ساعته در خیابان مون رویال و البته از تیم هورتونزِ خیابان سن دنی تشکر کنیم که این‌ها مکان‌های اصلی نوشتن برای خبرنگارِ شما بوده‌اند.

همچنان به فیلم دیدن و نوشتن ادامه می‌دهیم. پس منتظر تازه‌ترین‌ها در وب‌سایت شهروند و صفحاتِ خود مجله باشید!

 بخش اول و دوم جشنواره مونترال را بخوانید.