من را همانطور که در آفتاب دراز کشیده بودم چند روز بعد پیدا کردند. یک هفته بعد بود یا چند روز بعد، این را نمی دانم. آدم که مُرد دیگر هزار ساله است.

می خواستم صورت مادرم را بکشم، عکس قدیمی را از آلبوم درآوردم و مدتی به آن نگاه کردم. دختربچه ای روی صندلی نشسته بود. پاهایش را درهم گره کرده بود. کمی سرآسیمه به نظر می آمد. شاید از خواب بیدارش کرده بودند. آرام نشسته بود و به دوربین نگاه می کرد. لبخندی روی لبش نبود. شاید کسی گفته بود که لبخند بزند. همانطور که همیشه وقتی عکس می گیریم کسی می گوید که لبخند بزنیم و به روبرو نگاه کنیم. لبخند نمی زد. آرام و ساکت نشسته بود. دختر جوان همسایه رفت و جلوی تابلوی نیمه کاره ایستاد. انگار بغض کرده بود. شاید هم ترسیده بود.

طرح از محمود معراجی

چند بار که از پله ها بالا می رفتم، دیده بودمش. یکی دو بار کمکم کرده بود که بوم هایم را تا آپارتمانم بالا بیاورم. چند باری از کنارم گذشته بود بی آن که مرا ببیند. تلفن همراهش در دستش بود و در آن حرف می زد. من با بوم هایم یا زنبیلم در دست از پله ها بالا آمدم.

از پله ها پایین رفتم. زنبیلم در دستم بود. برای خرید خانه می رفتم. خرید خانه را که کردم، توی مغازه ی گلفروشی جلوی سطل های آهن پر از آب پر از گل ایستادم و به همه ی گل ها در نورهای عصر نگاه کردم. گل های آبی و نارنجی مرد گلفروش گلها را در زرورقی پیچید. وقتی برای گل، عادت های کوچک ما و همه ی سال هایی که می آیند و می روند و عادتی دوام می آورد. با گذشت همه ی سال ها و درست وسط لجن و دود و خاک.

برادرزاده ام در را با کلیدی که من به او داده بودم باز کرد و مرا دید که در آفتاب دراز کشیده بودم. از سفری برمی گشت و حالا در نورهای شروع عصر ایستاده بود و تلفن می زد. به تک و توک دوستان و بستگان که یکی یکی از راه رسیدند. آنوقت همه منتظر ماشین ماندند که باید می آمد و مرا با خود می برد.

اگر می توانستم راه می افتادم و می رفتم. می رفتم تا آن ماشین سیاه را خودم پیدا کنم. پیدایش که می کردم روی صندلی می نشستم و پنجره را پایین می کشیدم تا بادهای فصل ـ هر فصلی که هست ـ به صورتم بخورد. اگر باران می بارید به راننده می گفتم که نگه دارد. می رفتم زیر باران راه می رفتم. می گفتم:

“بقیه اش را خودم می آیم.”

آنوقت بقیه راه را خودم قدم زنان می رفتم.

رنگ ها را در رنگدان قاطی می کردم. دنبال رنگی می گشتم.  رنگ های سبز. کاردک را بر بوم کشیدم به دنبال آن رنگ گمشده که پیدایش نمی کردم. اتاق جلویی خانه ی پدری. رنگدان و کاردک و بوم.”بی زاد و رود. حیف از تو!” مادرم سرش را تکان داد و گفت.

گفته بودم که بایست. گره ی کراواتش را شل کرده بود رانندگی می کرد. دیگر حرفی نمانده بود. انگار همان مردی نبود که چند سال پیش عصری که به اتاقم برمی گشتم دیده بودمش.

در آن شهر غریبه ایستاده بود و به زبان مادری سلام کرده بود و من با همه ی بوم هایم و رنگهایم زیر بغل ایستاده بودم و نگاهش کرده بودم. کجا دیده بودمش که انگار بار دوم بود که می دیدمش؟

ماشین ایستاد و من تا خانه مان پیاده رفتم. چمدان را بستم و برای آخرین بار از پنجره به درخت هایی نگاه کردم که با فاصله کنار هم ایستاده بودند.

رنگ خاک، رنگ سبز و دو درختی که برای همیشه با فاصله از هم ایستاده بودند. همه ی فصل هایی که گذشتند. چهار مرد یک روز نقاشی را بر روی شانه هایشان گذاشتند و از پله ها بالا آوردند و من آن را روی دیوار رو به پنجره آویختم.

کسی گفت:”انگار آمد”

ماشین را می گفت.

“نه هنوز اینجا نیست” کس دیگر گفت.

اگر می توانستم از جایم بلند می شدم. از کنار آخرین نقاشی ام می گذشتم که در آن مادرم نشسته است. به روبرو نگاه می کند بی آنکه لبخند بزند. از کنار همه ی بوم ها با همه ی زن ها، که نشسته اند، لب به هم می فشرند یا لب می گزند، از کنار دو درختی که با فاصله ای ابدی از هم ایستاده اند، از کنار ماه یخ زده. بقیه ی راه را خودم می رفتم.

آگوست ۲۰۱۲