شهروند ۱۱۹۱ – ۲۱ آگوست ۲۰۰۸

۱۷ ماه می ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
چند سال پیش بود که به جمله ی “نیما یوشیج” معتقد بودم: “دنیا خانه ی من است.” اما حالا به این “خانه” اعتقاد ندارم. دنیا خانه ی من نیست. شاید در یک معنای عام بله . . . اما جزئاً نه . . . زمانی دنیا می تواند خانه ی آدم باشد که جهان در یک برابری نسبی باشد.
فیلم متروپولیس به کارگردانی فریتز لانگ که سالها برایم به منزله ی یک شاهکار بود، حالا بعد از دوباره دیدن آن می گویم: چرا فیلم متروپولیس یک شاهکار تلقی شده است؟ شاید تا اواخر فیلم شاهکار باشد، اما نتیجه گیری مایوس کننده بود. چگونه یک سرمایه دار می تواند با کارگرانش دست دوستی و رفاقت بدهد و پیوندی عادلانه بین دو طبقه برقرار کند؟ پسر سرمایه دار که علیه سیستم استثمارگر پدرش قیام کرده بود، چطور در پایان بانی این پیوند شد؟ چطور آن همه دروغ، ویرانی، زشتی و پلیدی، و ستم فراموش شد؟ چطور می تواند یک سرمایه دار موقعیت یک کارگر را بفهمد مگر اینکه خود یک کارگر بشود و همیشه از فردای زندگیش ترس داشته باشد. تصور می کنم در شرایط کنونی فیلم کارایی اش را از دست می دهد، مگر اینکه نتیجه پایانی اش تغییر کند!
امروز به خانه بابا گپی فکر می کردم و به آن زندگی اشتراکی در عین استقلال نسبی شان. در آن خانه لابیرنتی، در هر گوشه اش خانواده ای زندگی می کرد. حج بی بی که زنی نابینا اما مستقل بود با موهای حنایی و دقه های پر نقش و نگار روی دستهایش، می دانست که کسی برای شام او هلیم یا شیربرنج می خرد. پسرهای بی بی منور برای بی بی کبری و مادرش در آن طرف حیاط وسایل سنگین را جابجا می کنند . . . ما در زندگی امروزمان با کمک ماشین بسیاری از مشکلاتمان را حل کرده ایم، اما آیا ماشین می تواند جای کلام محبت آمیز، لمس و انرژی صدا را بگیرد؟
جهان از فردیت به سوی اجتماعی شدن پیش رفته است و از اجتماعی شدن به سوی فردیت گریز زده است. حالا در اوج تنهایی فردی، آرزوی اجتماعی شدن دوباره ذهن بشر تنها را به خود مشغول کرده است. آیا به نوستالژی برگشت به زندگی اشتراکی دچار شده ام؟ آیا به خاطر این است که زندانی شرایط شده ام؟ چون اگر زندانی شرایط نبودم، اگر می توانستم شهرم را عوض کنم و بدون ترس از فردا، سبکبالانه هر کاری که دوست دارم انجام بدهم، دیگر به زندگی جمعی فکر نمی کردم؟
چرا ناگهان به یاد سعید افتادم؟ سعید دو ساله بود که او را روی دیواره کاهگلی باغچه ی نارنج خانه بابا گپی نشاندند و از او عکس گرفتند. گونه هایش وقتی می خندید چال می افتاد. چشمهایش درشت و مشکی بود. آن روز پیش از ظهر وقتی مادر سعید آشفته و سرگردان بعد از دو سه ساعت نشستن در ماشین کرایه در هوای داغ از اهواز به دزفول آمد، سعید را با بی تابی گذاشت روی فرش ایوان خانه مان . . . سعید در اغما بود؟ . . . مادرم به سرعت دوید به طرف مطب تا پدرم را صدا بزند. سعید تکان نمی خورد. پیراهن سعید سفید دکمه دار بود. پدرم به آرامی به ایوان آمد. پلک چشمهای سعید را بالا زد. سفیدی چشمهایش پیدا بود. به آهستگی گفت: رفته است!
من نمی دانستم معنای “رفته است” چیست؟ اما می دانستم معنای “مرگ” می دهد.
شیون مادر سعید بلند شد. موهایش را شروع کرد به کندن. بچه را پیچاندند لای پارچه سفیدی و بردند. من چقدر مادر سعید را دوست داشتم حتی وقتی که بعدها مادر شوهرم شد . . . به خود گفتم: آیا دوباره جای آن موهای مشکی بلند براق کنده شده، مویی خواهد رویید؟
سعید دو ساله بود و من شش هفت ساله . . .
مادر سعید را بردند توی شوادون. لحظه ی خداحافظی ابدی مادر با پسر کوچکش ساده نبود! مامانم به سرعت به آشپزخانه رفت تا برایش شربت درست کند.
پس از آن نام سعید برایم مترادف مرگ شد. مادر سعید گفت: وقتی سعید متولد شد من نمی خواستم اسم سعید رویش بگذارم. می دانستم می میرد! (چرا؟ در این نام چه چیزی بود که او را می ترساند؟)
بعد گفتند که سعید زیادی کشک خورده است. مادرش کشک می سائیده و او دانه های کوچک کشک را در هوای داغ اهواز به دهان گذاشته است. روده هایش اینطوری ترکیده اند. (آیا این موضوع حقیقت داشت؟) از آن موقع دیگر از کشک بدم آمد. کشک برایم مظهری از مرگ شد.

به یاد زبان گمگشته ام افتاده ام. . . دزفولی . . . و آن غنای وسیعش و اینکه چرا تاریخ تحول این زبان را نیاموخته ام؟ چرا آن را به پسرم نیاموزانده ام؟ زبان و فرهنگ متکی بر طبیعت ویژه اش را، متکی بر زمینش را، بویش را و مختصات جغرافی اش را . . . و شرایط اقتصادی اش را . . . چرا من به آنچه که در دزفول دیده ام، آنطور که باید نگاه نکرده ام؟ مثلا چقدر پل قدیمی دزفول را می شناسم؟ آن پل چند هزار سال پیش ساخته شده است؟ چند هزار آدم از رویش عبور کرده اند؟ چند هزار پا خاکش را، آجرهایش را، آسفالت اش را لمس کرده اند؟ چند هزار لشکر برای تسخیر شهر از روی آن عبور کرده اند؟ چقدر با فرهنگ متضاد شهر زادگاهم بیگانه ام. حالا که می خواهم بیاموزمش، از او دورم . . .
راستی چند مرد مست روی پل مستی شان را با آب رودخانه زیر پل تقسیم کرده اند؟ تا آب رودخانه را در لذت مستی شان شریک کنند؟
به رمانم فکر میکنم. مجبورم رمانم را از زمان حال شروع کنم و به عقب برگردم. آیا قدم به قدم برگردم یا جهش کنم؟ یا با هر قدم که به عقب برمی گردم، دوباره به زمان حال برگردم؟ یا با زمان بازی کنم؟ با ماضی های مختلف، با زمان حال و زمانهای آینده؟ چقدر وقتم کم است . . . برای فکر کردن و نوشتن و تمرکز کردن . . . باید ریتم و موسیقی رمانم دستم بیاید . . .
به آقای رحمانی نژاد تلفن کردم. گرم و پرشور گفت”به من گفته بودند کسی که این نمایشنامه را نوشته، تازه کار نمایشنامه نویسی را شروع کرده! (چه کسی گفته بود؟!) اما وقتی که آن را خواندم گفتم که کسی که آن را نوشته، تئاتر را خوب می شناسد و در این زمینه کار کرده است. می خواستم آنچه که درباره نمایشنامه تان “تضاد” به نظرم می رسد با تمرکز در نامه ای برایتان بنویسم. نمایشنامه تان، نمایشنامه بسیار خوبی است. پخته است، فرم و محتوا نو است. شما نوآوری کرده اید بویژه موقعی که پرسناژ هم با خودش فکر می کند، هم فکر خودش را به تماشاگر می گوید و هم با پرسناژ دیگر صحبت می کند. من تا به حال در جایی ندیده ام! شما نمایشنامه را در جای مناسبی تمام کرده اید. یعنی وقتی که آدم دلش می خواهد با این دو پرسناژ با قاطعیت رفتار کند، شما طوری آن را تمام کرده اید که آدم شگفت زده از خود می پرسد واقعا بعد از آن چه اتفاقی می افتد. نمایشنامه تان تمام خصوصیات یک نمایشنامه تک پرده را داراست! پرسشم این است که در میان این همه تضاد که مطرح کرده اید، تضاد اساسی نمایشنامه تان کدام است؟
حرفهایش مرا سرشار از امید کردند. چقدر نیاز داشتم با کسی حرف بزنم که حرفم را می فهمد و حرفش را می فهمم . . . به سرعت به خانه اعظم رفتم. از خوشحالی بیژن را بغل کردم و بوسیدم. خانه غرق شادی شد. کاوه هم آمد. او هم در امتحان رانندگی قبول شده بود. روز شادی بود و شادی مسری شد. . . وقتی که به سر کار رفتم، تمام روز را با یک نوع بیقراری شادمانه ای کار کردم. چقدر بافتم و بافتم و پرداختم. .. . تا شد ساعت ۵ بعدازظهر . . . وقتی که از محیط تاریک و دم کرده و ورم کرده کارم بیرون آمدم، آسمان به طرز عجیبی شفاف و وسیع شده بود. و ابرها آنقدر سفید و خامه ای بودند که دلم می خواست بخورمشان و یا مثل یک توده لطیف و مخمل و لغزان کرمی به صورت و تنم بمالمشان. . . یا تویشان غلت بزنم . . . یا تویشان یک حمام کف آلود خوشبوی ابری بگیرم!
“شلی برک” روز بعد به من تلفن کرد و گفت که من و باب درباره تو با هم یک میتینگ داشتیم.
پرسیدم: تصمیم شما بالاخره چیست؟
شلی گفت: تصمیم گرفتیم که ترا به عنوان دانشجوی Professional Improvement قبول کنیم.
گفتم: لطفا برایم توضیح بده که یعنی چه؟
گفت: باب به تو توضیح می دهد.
گوشی را به باب داد. باب گفت: از آنجایی که نمایشنامه نویسی نیاز به تسلط کامل بر زبان دارد و نمایشنامه نویس باید زبان شاعرانه، زبان کوچه و بازار، زبان مردمی و اصطلاحات بیانی را خوب بداند، و از آنجایی که ما قبلا با دانشجویان خارجی کار کرده ایم و می دانیم که نمایشنامه نویسی به زبان دیگر چقدر مسئله مشکلی است، بنابر این تو را به عنوان دانشجوی P.I قبول می کنیم. مفهوم آن این است که یک سیمستر واحدهایی را انتخاب می کنی، اگر توانستی از عهده زبان نوشتاری بربیایی، بعد از آن ترا به عنوان RS میپذیریم. تو خوب می توانی صحبت کنی و حرفهای ما را هم متوجه می شوی، اما این کافی نیست. باید مطمئن بشویم که تو می توانی بخوبی به انگلیسی بنویسی. من و شلی هر دو فردا از آیواسیتی خواهیم رفت و ماه آگوست برمی گردیم.
تصمیم خوبی است. هم من خودم را می آزمایم و هم آنها مرا می آزمایند…