این هفته چه فیلمی ببینیم؟

  تا به حال به این فکر کرده اید که چه می شود که شاعران، شاعر می شوند؟

آیا برای شاعر شدن، روح لطیف و طبع ظریف داشتن کافی است؟

آیا اگر شخصی به اندازه کافی عاشق یا دردمند باشد، می تواند شاعر هم شود؟

آیا شاعری، عاشقی است؟

یا این که همه ما می توانیم شاعر شویم اگر فقط دنیا را با چشمی دیگر نگاه کنیم؟

 “Poetry زندگی زنی را دنبال می کند که همین سئوالات را دارد. فیلم با به تصویر کشیدن زندگی آغاز می شود. آسمان صاف و آبی، مکانی سبز، صدای آواز گنجشکان و خنده کودکان که کنار رودخانه ای آرام مشغول بازی و شیطنت هستند. همه این ها نشان دهنده روح زندگی است و بعد شاید برای این که یادمان نرود که چیزی همیشه در همین نزدیکی وجود دارد، جسد دختری نزدیک می شود که روی آب شناور است و به همین آرامی، مرگ هم برای خودش زیر آسمان آبی و آفتابی مان، جایی باز می کند و می نشیند.

پوستر فیلم

صحنه عوض می شود. حالا بیمارستانی را می بینیم و افرادی منتظر نوبتشان. میجا زنی است شصت و شش ساله که برای درد دستش نزد دکتر آمده. صورتش خوشرو و مهربان است و لباس های شاد و ظریفی به تن دارد. می خواهد برای دکتر توضیح بدهد که مشکلش چیست ولی کلمه ای را فراموش می کند. نقلی می خندد و می گوید که تازگی گاهی کلمات را از یاد می برد. دکتر به او می گوید که فراموشی اش در این سن بیشتر از دست درد باعث نگرانی است و تصمیم می گیرد که او را به بیمارستانی بزرگتر بفرستد. وقتی میجا از مطب دکتر بیرون می آید، زنی را می بیند که پا برهنه و هراسان روی زمین، وسط حیاط بیمارستان نشسته و هی تکرار میکند “کجاست؟ کجا رفته؟ ” و پسری کوچک که گریان کنار زن ایستاده. مردم جمع شده اند و تماشا می کنند ولی هیچ کس قدمی از روی همدردی به سمت زن بر نمی دارد. میجا هم مثل بقیه. مدتی به تماشا می ایستد و بعد راه می افتد به سمت زندگی اش.

در خانه ای بسیار کوچک و فقیرانه با نوه اش زندگی می کند. دخترش طلاق گرفته و به شهری دیگر رفته و پسرش را گذاشته تا میجا نگهداری اش را بکند. تماسشان تنها از طریق تلفن است. دختر کار می کند ولی پولی برای پسر یا مادرش نمی فرستد. میجا از دولت پول می گیرد و نیز با پرستاری از مردی علیل، زندگی خود و نوه اش را می گرداند. نوه هم البته داستان خودش را دارد. پسری نوجوان و قدرناشناس و به درد نخور که یا مشغول بازی با کامپیوتر است یا تماشای کارتن از تلویزیون یا چرخیدن با دوستانی مثل خودش ناخلف.

زندگی میجا تکراری و سخت به نظر می رسد، ولی او چنان روحیه شادابی دارد که ناخودآگاه این حس را به ما می دهد که از آن انسان هایی است که زندگی را با تمام سختی هایش دوست دارد، بخصوص وقتی که به مرکز فرهنگی می رود و برای کلاس شعر اسم نویسی می کند.

کلاس شعر و افرادی که در آن شرکت کرده اند، یکی از زیباترین قسمت های فیلم است. به چهره هایشان که نگاه می کنید، زنان و مردان بزرگی را می بینید که با هیجان و شوقی کودکانه آماده یادگیری هستند برخلاف فرزندان و یا نوه هایشان که هنگام حضور در مدرسه چیزی جز بی حوصلگی در نگاهشان نمی شود یافت. شاید چون آن ها انتخاب کرده اند که اینجا باشند و به همین دلیل با ذوق چشم به دهان استاد شاعرشان دارند تا به آنها هنر و شاید زندگی بیاموزد. استاد اما سیبی در دست دارد و از آنها می پرسد تا به حال سیب دیده اند؟ و خودش جواب می دهد که البته، شاید هزاران یا میلیون ها بار. ولی آیا تا به حال واقعا به یک سیب دقت کرده اند؟ آن را واقعا دیده اند؟ لمسش کرده اند؟ و بعد توضیح می دهد که شعر در قلب و درون همگی ما هست، فقط باید چشمانمان را باز کنیم، دنیا را با نگاهی دیگر ببینیم تا بتوانیم شاعر درونمان را آزاد کنیم. استاد می گوید که هرکدام از آنان باید تا آخرین جلسه کلاس، شعری سروده باشد.

میجا با شوری بسیار تلاش دارد تا شاعر شود و شعری بگوید. دفترچه کوچکی در کیفش دارد و هرچه را که فکر می کند می تواند الهام بخشش باشد در آن یادداشت می کند. شب به خانه می رود و مدتی می ایستد و به ظرف های نشسته و روی هم انبار شده نگاه می کند ولی هیچ چیز شاعرانه ای در آن نمی یابد، بعد سیبی بر می دارد و مدتی سخت به آن خیره می شود. در آخر ناامید از این که هیچ معجزه ای اتفاق نمی افتد، سیب را گازی می زند و با خود می گوید که سیب بیشتر به درد خوردن می خورد تا نگاه کردن.

در این میان ، نتیجه پزشکی اش می رسد و دکتر به او می گوید که در اولین مراحل آلزایمر است و بهتر است به کسی خبر بدهد چون با گذشت زمان حالش رو به وخامت خواهد رفت و دیگر قادر نخواهد بود که از خودش مراقبت کند. میجا ولی به کسی نمی گوید، از وحشت است یا باور ندارد، مشخص نیست. چیزی که ولی مشخص است عشقش به کلاس های شعرش می باشد که با جدیت دنبال می کند و هر روز مدت ها به درخت و آسمان و طبیعت خیره می ماند و از استادش می پرسد پس کی آن حس الهام بخش شاعرانه به سراغش خواهد آمد؟

 تا این که یک روز پدر یکی از دوستان نوه اش، به دنبالش می آید و او را با خود به ملاقات چند نفر دیگر می برد. میجا در جمع آن پدران متوجه می شود که پنج پسر به علاوه نوه خودش به مدت شش ماه به دختری از همکلاسی هایشان تجاوز می کرده اند و بالاخره دختر چند روز پیش خودش را از بالای پل به رودخانه پرت کرده تا به رفتار وحشیانه پسران پایان دهد. دختر همانی است که ما اول فیلم شناور روی رودخانه دیدیمش، همانی که میجا، مادرش را با پای برهنه کف حیاط بیمارستان دیده بود.

این هم یکی از صحنه های تکان دهنده فیلم است. عده ای مرد خیلی آرام کنار هم دور میز رستورانی نشسته اند، آبجو سفارش می دهند و بدون حس یا هیجان در مورد جنایتی که پسرانشان مرتکب شده اند صحبت می کنند. لحظه ای در فکر این نیستند که آن پسران چطور باید تنبیه شوند و چه تاوانی باید بپردازند بلکه تمام هم و غمشان این است که چطور مادر دختر را راضی کنند تا پولی بگیرد و در عوض دهانش را بسته نگاه دارد. چنان بی اهمیت و بی وجدانند که حتی یکی شان می گوید که شنیده دختر زیبایی هم نبوده و دلیل کار پسران را نمی فهمد! انگار اگر دخترک زیبا و قد بلند بود، تجاوز بهش جای توجیه داشت! بدتر از این که مدیر مدرسه هم با آن ها در یک جبهه است. مدیر هم پیشنهاد می کند که پول زیادی بدهند تا هم آینده پسران خراب نشود و هم اعتبار مدرسه بر باد نرود. در این میان میجا بدون حرف از جا بلند می شود، به بیرون می رود و تمام توجهش را به گل ها می دهد و شما یک ثانیه قلبتان می ایستد که نکنه در همان لحظه آلزایمر به سراغش آمده، ولی او در دفترش می نویسد: ” خون … گل هایی به قرمزی رنگ خون .”

غم انگیز است ولی بالاخره میجا راهی پیدا کرده تا دنیا را با نگاهی دیگر ببیند، همانطور که استاد ازشان خواسته بود. حالا گل ها و درختان و زیبایی و خنده را می بیند و در کنارش خشونت و بی تفاوتی و ظلم. به ختم دختری می رود که جانش را از دست داده و بعد پسرانی را می بیند که بی اهمیت به جنایتی که انجام داده اند، دور هم جمع می شوند، با صدای بلند می خندند و تفریح می کنند و پدرانی دارند که با پولشان نمی گذارند آب توی دلشان تکان بخورد. حالا روی خطوط دفترش، کنار واژه های لطیف، باید درخواست قرض گرفتن مبلغ زیادی پول را بنویسد. حالا باید سعی کند تک و تنها مقابل دنیایی مردانه و بی وجدان بایستد. در آخر پیرزن ریزنقش ما، با لباس های زیبا و خنده های نقلی اش، برای آخرین جلسه کلاس شعرش، شعری گفت از عمق وجودش. شعری که برای گفتنش، تاوان سنگینی را پرداخت …

فیلم طولانی است. آرام پیش می رود. هیجان خاصی ندارد. صحنه عجیبی پیش نمی آید و با این همه تاثیرگذار است. محصول کره جنوبی است و فیلمنامه اش، جایزه بهترین فیلمنامه جشنواره کن سال ۲۰۱۰ را برده است. بازی هنرپیشه نقش میجا خارق العاده است.

داستان فیلم ظریف و قابل تامل است. پس آیا واقعا برای شاعر شدن “چشم ها را باید شست و جور دیگر باید دید” ؟ آیا تا دردی روی روحمان سنگینی نکند، نمی توانیم لطافت شعر را لمس کنیم؟ جوابش را نمی دانم، فقط می دانم که این حقیقت دارد که وقتی دردی داری یا غمگینی، هر شعری می خوانی انگار شاعرش برای تو آن را گفته، انگار غمت را می دانسته و آن وقت حس دیگری دارد وقتی می خوانی: “دیگران را هم غم هست به دل، غم من لیک غمی غمناک است …

 *مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.