بخش دوم

پیش از این گفته ام که من این نظریه که سینمای ایران در سراشیبی سقوط افتاده را زیاد قبول ندارم. به نظر من سینمای ایران بعد از یک رشد سریع – مثل نوجوانی که هر روز قد می کشد – امروز به جایگاهی رسیده که به آن تعلق دارد. فیلم های خوب ایرانی هنوز هم خیره کننده هستند. چیزی که تغییر کرده نحوه نگرش منتقدان به این فیلم ها است. تا چند سال پیش همه با دهان های باز به ساخته های ایران نگاه می کردند. امروز آن بهت زدگی اولیه و دید اگزوتیک جای خودش را به شناخت و احترام داده. مقایسه سینمای ایران و چین – که تا همین چند سال پیش شانه به شانه پیشتاز سینمای جهان بودند – به درک بهتر این نظریه کمک می کند. سینماگران چینی مثل ژانگ ییمو، چن کایگه، و تیان ژیانگ ژیانگ همپای سینماگران موفق ایرانی مثل کیارستمی، مخملباف، و پناهی جوایز جشنواره های معتبر دنیا را درو می کردند. امسال اما هر دو کشور بسیار فقیر به دو جشنواره کانادایی مونترال و تورنتو آمدند. یک فیلم خوب ایرانی در مونترال در کنار چهار پنج فیلم کم ارزش داخلی و دو سه فیلم دیاسپورا مجموعه تلاش های سینماگران ایرانی در این جشنواره بود. همین ارزیابی در مورد سینمای چین هم صدق می کند که اگرچه با سر و صدای زیاد به مونترال آمد، اما با یکی دو استثنا فیلم چشمگیری ارائه نداد. در جشنواره تورنتو هم یک فیلم نه چندان خوب از کیارستمی و یک فیلم بد از چن کایگه تنها ساخته های قابل تأمل این دو کشور بودند. از سوی دیگر در این چند سال شاهد صعود آهسته و پیوسته سینمای کره جنوبی بوده ایم که امسال با فیلم “پی یتا” (Pieta) از کیم کی-دوک شیر طلایی جشنواره ونیز را به دست آورد و در بخش “استادان” جشنواره تورنتو هم به نمایش درآمد. این بالا و پایین رفتن ها طبیعی است و نه، باید اعتماد به نفس دروغین با خود به همراه بیاورد و نه سرخوردگی و شکست.

با این مقدمه می خواهم مطلب این هفته را  با دو فیلم، یکی از دیاسپورای ایران و دیگری از دیاسپورای افغان شروع کنم. “فصل کرگدن” (Rhino Season) از بهمن قبادی و “سنگ صبور” (Patience Stone) از عتیق رحیمی و با بازی گلشیفته فراهانی. این دو را به دلیل شباهت های زیادشان در یک مجموعه می گذارم و از دو دیدگاه متفاوت به آن ها نگاه می کنم: یکی دیدگاه سیاسی- اجتماعی فارغ از ارزش های هنری شان و دوم از دیدگاه هنری و فارغ از تاثیر سیاسی- اجتماعی شان. جدا کردن این دو دیدگاه این فرصت را به من و به شما می دهد که بی آن که یکی از این دو دیدگاه را فدای دیگری کنیم، ارزش ها و کاستی های این دو فیلم را بررسی کنیم.

از راست: بهروز وثوقی، بهمن قبادی، مونیکا بلوچی و بلکیم بیلگین در کنفرانس رسانه ای فیلم فصل کرگدن در تورنتو

قبادی و رحیمی هر دو خارج از کشورهای زادگاه شان زندگی می کنند و در آینده قابل پیش بینی هم امکان بازگشت به موطن شان را ندارند. قبادی به دنبال جنجالی که بر سر رکسانا صابری در ایران پیش آمد برای همیشه ایران را ترک کرد. “فصل کرگدن” اولین ساخته او در خارج از کشور است. این فیلم در کنار دو ساخته اخیر کیارستمی و فیلم بعدی اصغر فرهادی راه جدیدی را برای فیلمسازان ایرانی باز کرده است: ساختن فیلم در خارج از مرزهای جمهوری اسلامی و بی ترس از سانسور. اگرچه هنوز فیلمسازان با ترس و لرز به سوی این در تازه گشوده می روند، اما برای من روشن است که به زودی بسیاری به فکر عبور از آن خواهند افتاد و مرزهای سانسور را باز به عقب خواهند راند.

فکر خروج از کشور و ساختن فیلم در اروپا و آمریکا از همان روزهای اول انقلاب رایج شد. جمهوری اسلامی اگرچه در آغاز با این موج سرسختانه مبارزه کرد، اما به زودی متوجه شد که برای خودش هم بهتر است که روشنفکران و هنرمندان مخالف را از کشور براند .چرا که تحلیلش  این بود و هست که توانایی این افراد در خارج از کشور به مراتب کمتر از داخل است. این بود که از سویی روزگار را بر این هنرمندان تیره کرد و از سوی دیگر راه خروج را نشان شان داد.  این تحلیل تا همین یکی دو سال اخیر کار می کرد. نمونه های آن امیر نادری، سوسن تسلیمی، فرج سرکوهی، و بسیاری نویسنده ها و هنرمندان دیگر هستند که در خارج کشور نتوانستند آن موقعیتی را که در ایران داشتند به دست آورند. اما یکی دو سال است که کسانی مثل کیارستمی و بیضایی و فرهادی و بعد قبادی از کشور خارج شدند (یا به رفت و آمد مشغولند) و کارهای موفقیت آمیزی در خارج از کشور داشته اند.  این روزها در ایران صحبت از نمایش عمومی “کپی برابر اصل” کیارستمی است. “فصل کرگدن” در تورنتو توانست توجه زیادی به خودش جلب کند. اصغر فرهادی دارد فیلمنامه فیلم بعدی اش را در فرانسه با همکاری یاسمین رضا تمام می کند. از طرف دیگر جشنواره نیویورک دست به بازسازی “رگبار” از بهرام بیضایی زده است. منظور من از بیان این مطلب تشویق به خروج از کشور یا بر عکس ماندن در آنجا نیست. این تصمیمی است که هرکس در گرفتن آن آزاد است و لازم نیست به کسی جواب پس بدهد. آن چه برای من مهم است یافتن راه هایی است که بتوان سانسور را پس راند. این است که ماندن پناهی در ایران برای من همان اندازه باارزش است که خروج بیضایی.

از این خاستگاه “فصل کرگدن” و “سنگ صبور” هر دو تاثیر سیاسی- اجتماعی مهمی بر جامعه ایران و افغان گذاشتند. قبادی نشان داد تصویری که حکومت ایران از مردم و فرهنگ این کشور ارائه می دهد تا کجا با واقعیت تفاوت دارد، و رحیمی در “سنگ صبور” پرده را بالا زد تا نشان دهد طالبان که دختران و پسران جوان را تنها به جرم عاشق شدن سنگسار می کند خود در خلوت چگونه تا ریشه فاسد است و چگونه زنان تنهای افغان را به سوی روسپی گری اجباری می راند.  این هردو فیلمساز در ارائه تصویری متفاوت از جامعه شان کاری قابل ستایش کرده اند. همینطور گلشیفته فراهانی که بازی در این فیلم را پذیرفت که به گفته عتیق رحیمی در مصاحبه با بی بی سی اگر نمی پذیرفت شاید این فیلم هیچگاه ساخته نمی شد. به گفته رحیمی، زنان افغان از ترس انتقام جویی طالبان یا دولت افغانستان یا حتا مردان فامیل حاضر به بازی در فیلم نبودند و چند زن ایرانی دیگر هم به دلایل مشابه حاضر به همکاری نشدند.

نمایی از فصل کرگدن

دیدگاه دوم دیدگاهی هنری و فارغ از تاثیرات اجتماعی- سیاسی این فیلم ها است. از این منظرگاه هر دو فیلم “فصل کرگدن” و “سنگ صبور” داستان های زیبایی هستند که در فیلم هایی بد ساخت به هدر رفته اند. در “فصل کرگدن” با ساحل (بهروز وثوقی) آشنا می شویم که یک شاعر کرد است که سی سال در زندان های جمهوری اسلامی بوده است. به زنش (مونیکا بلوچی) گفته اند که او مرده و زن با دو فرزندش به استانبول پناه برده. ساحل پس از آزادی به استانبول می رود و زن را پیدا می کند اما وارد زندگی او نمی شود و به دیدن او از دور راضی است. اما این رابطه دورادور هم پیچیدگی های خودش را پیدا می کند. داستان همانطور که گفتم توانایی های دراماتیک بسیاری دارد. اما این داستان در فیلمی که انگار اولین و آخرین ساخته فیلمساز قرار است باشد و به همین دلیل همه حرف هایش را می خواهد در همین یک فیلم بزند و همه سبک های سینمایی را که می شناسد در همین یک فیلم پیاده کند قربانی می شود. بزرگترین مشکل قبادی زبان فیلم است که زبانی لطیف و شاعرانه است. این زبان اگر صحبتی از شکنجه و اعدام در ایران نمی شد زبان مناسبی برای برخورد مردی با عشقی که سی سال پیرتر است می بود. اما خشونت شکنجه و اعدام را نمی توان با زبان لطیف بیان کرد. “فصل کرگدن” فیلم بسیار زیبایی می شد اگر تنها به پیچیدگی رابطه زن و مرد و دو فرزندشان بعد از سی سال می پرداخت. و یا اگر با بیانی متفاوت به تجربه های سی سال زندان می پرداخت. اما قاطی کردن این دو داستان به تجربه هایی می ماند که کودکان با پاشیدن نمک روی عسل می کنند. یکی از زیباترین فرصت هایی که در این فیلم از دست می رود جایی است که دختر ساحل به زبان ترکی با او (بی آن که بداند پدرش است) از روسپی گری اش صحبت می کند و ساحل هیچ نمی فهمد. این می توانست نقطه اوج دوری سی ساله پدر و فرزندی باشد که حتا زبان مشترکی برای درک دردهای یکدیگر ندارند. اما این صحنه ی گرانبها به سادگی از دست می رود تا از سینمای انتقام فردی قیصر هم کمی چاشنی فیلم کند .این را هم نفهمیدم که برهنه شدن مونیکا بلوچی آیا فقط به قصد دهن کجی کردن به جمهوری اسلامی در فیلم گنجانده شده بود یا فایده دیگری هم داشت که من متوجه نشدم.

گلشیفته فراهانی در نمایی از سنگ صبور

“سنگ صبور” هم به همان مشکلی دچار بود که “فصل کرگدن”. من کتاب عتیق رحیمی را نخوانده ام اما می توانم تصور کنم که آنقدر توانمند است که لحظه به لحظه اش خواننده را درگیر و غافلگیر می کند. اما فیلم بسیار بی تحرک و اغلب حوصله سربر می شود. داستان به زن جوانی (گلشیفته فراهانی) می پردازد که شوهر قدرتمند و زورگویش در جریان یک دعوا تیر به گردنش می خورد و به کما فرو می رود. زن هنوز از بدن بی حرکت و ناتوان شوهر هم می ترسد اما به تدریج این ترس جای خود را به انتقام می دهد. انتقامی که به شکل بازگویی رازهای سربه مهری که سال ها در قلب زن زنجیر شده بودند خود را نشان می دهد. زن هر روز و شب در کنار بستر شوهر می نشیند و زندگی شان را  از آغاز آشنایی و ازدواج تا به امروز بازگویی می کند تا شوهر مثل یک سنگ صبور به او گوش دهد و روزی بنا بر آنچه در اسطوره آمده در هم بشکند. در چارچوب این داستان است که عمق فاجعه ای که در افغانستان بر زنان افغان می رود را با تمام پوست و گوشت احساس می کنیم.  فیلم می توانست به اندازه داستان تاثیرگذار بشود اگر صحنه های مربوط به گذشته را با فلاش بک نشان می داد. در عوض، عتیق رحیمی در تمام طول فیلم زن را بالای سر شوهر نشانده تا داستان هایش را تعریف کند. صحنه هایی که اغلب اگر چشمتان را ببندید و فقط به گفته ها گوش کنید چیزی از دست نداده اید. این سبک کار فیلم را به داستان های رادیویی نزدیک کرده است و به همان نسبت از سینما دور. حتا بازی زیبای گلشیفته فراهانی و لهجه افغان را که با ظرافت از آب درآورده هم کمکی به نجات فیلم نمی کند. و باز مثل “فصل کرگدن” من نفهمیدم برهنه شدن گلشیفته در فیلم واقعا لازم بود یا فقط دهن کجی به طالبان بود.

 

استاد The Master

پال توماس اندرسون، آمریکا، ۲۰۱۲

دست کم یکی دو دهه باید صبر کرد تا کارگردانی ظهور کند که بتوان او را نابغه نامید. کارگردانی که با همان یکی دو فیلم اولش نشان دهد که بر تمام عوامل فیلمش مالکیت دارد و در همه زمینه ها از نوشتن فیلمنامه تا کارگردانی و تدوین و موسیقی امضای خودشان را داشته باشند. وودی آلن، رومن پولانسکی، و میکائیل هانکه از این خانواده اند.  پال توماس اندرسون هم با دو فیلم اخیرش نشان داد شایسته ورود به جرگه این سینماگران هست. “خون بپا خواهد شد” (There Will be Blood) با بازی فراموش نشدنی دانیل دی لوئیس سرگذشت کشف نفت در آمریکا بود. و امسال، پنج سال بعد، با “استاد” به تولد فرقه های تندروی شبه مذهبی در آمریکای پس از جنگ جهانی دوم پرداخته است.

فردی کوئل – با بازی درخشانی از یواکین فنیکس – سرباز بی خانمان و الکلی ای است که با کوله باری از مشکلات روحی از جنگ برگشته. نه کسی منتظر اوست و نه زنده و مرده بودنش برای کسی فرق می کند. این مشخصات او را بهترین طعمه برای لنکستر داد – با بازی درخشان دیگری از فیلیپ سیمور هافمن – رهبر یک فرقه جدید به نام “راه” (The Cause) می کند که با جذب او و سپردن اختیارات بیش از حد به او از او پیرو معتقدی می سازد که بی هیچ چون و چرا فرامین رهبر – که او را استاد می خوانند – اجرا می کند. این سرسپردگی چنان ریشه دار می شود که فِردی هر چیزش را حاضر است در راه این اعتقاد فدا کند. کتک زدن مخالفان و به زندان رفتن کمترینی است که  او در راه این اعتقاد به جان می خرد.

در این که عنوان فیلم را “ارباب” ترجمه کنم یا “استاد” شک داشتم. در انگلیسی Master به هر دو اشاره دارد و منظور فیلم هم همین دوگانگی در معنا است .به نظرم “مولا” بهترین معادل برای آن است که همان بار معنایی دوگانه را با خود دارد .لنکستر داد برای پیروانش هم نقش استاد را دارد و  هم ارباب. “استاد” اشاره مستقیمی به زندگی ران هوبارد، بنیانگذار فرقه شبه مذهبی ساینتولوژی دارد که آن را در اوایل سال های ۵۰ میلادی پایه گذاشت. سال های بعد از جنگ جهانی دوم شاهد اوج گیری فرقه هایی از این دست بود. محفل های نسبتا کوچکی که بیش از آن که بر پایه تفکر و نقد باشد بر پیروی کورکورانه از یک رهبر یا استاد بنا گذاشته شده بودند.

نمایی از استاد

در “استاد” اندرسون به ما نشان می دهد چگونه مردمی که زیر فشار مصرف گرایی افراطی کمر خم کرده اند و تشنه تفکری هستند که یک جهان بینی جدید ارائه دهد و راهی نو پیش پایشان بگذارد طعمه پیامبران دروغین می شوند. این سر باطلی است که هنوز که هنوز است در آمریکا بیش از هر جای دیگری ادامه دارد. دیالوگ بسیار زیبایی در استاد هست که می گوید “اگر توانستی راهی پیدا کنی که بدون یک استاد (مولا/رهبر) زندگی کنی بهتر است همه را خبر کنی چون تو اولین فردی خواهی بود که چنین کرده” (نقل به مضمون( زیبایی کار اندرسون تنها در داستان فیلم نیست. شخصیت پردازی شگفت انگیزی که برای کاراکترهای اصلی فیلم به کار می گیرد و بازی های مسحور کننده یواکین فینکس و فیلیپ سیمور هافمن و امی آدمس (در نقش ماری سو، زن لنکستر داد. جالب است که اسم زن ران هوبارد، بنیان گذار ساینتولوژی هم ماری سو بود)، ستون های دیگری هستند که “استاد” بر آن ها استوار است.

اندرسون این فیلم را با دوربین ۷۰ میلیمتری فیلمبرداری کرد. کاری که در دوران سینمای دیجیتال کهنه به نظر می آید. اما زیبایی صحنه ها و درخشش تصاویر تا حد زیادی مدیون همین تکنیک است. موسیقی فیلم را جانی گرین وود از گروه رادیوهد ساخته که خود عامل دیگری در زیبایی فیلم است.

“استاد” در ونیز جایزه های بهترین کارگردانی و بهترین بازی را به دست آورد اما شیر طلایی را به “پی یتا”ی کم کی-دوک سینماگر کره ای واگذار کرد. علت این تصمیم سیاست جدید جشنواره ونیز است که داوران را از دادن جایزه های  شیر طلایی و بهترین کارگردانی به یک فیلم منع می کند. “استاد” فیلمی است که جوایز اسکار ۲۰۱۳ را درو خواهد کرد. این فیلم شانس بزرگی برای به دست آوردن اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر مرد نقش دوم، و بهترین بازیگر زن نقش دوم دارد.

“استاد” از هفته آینده در تورنتو اکران خواهد شد.

به هر قیمت  At Any Price

رامین بحرانی، آمریکا، ۲۰۱۲

برای من تحسین برانگیز بود که آخرین ساخته رامین بحرانی را در بخش گالای جشواره تورنتو ببینم. رامین در این چند سالی که کار سینمایی اش را شروع کرده خود را به عنوان یک سینماگر آلترناتیو و صاحب سبک شناسانده است. همین سبب شد که چهارمین فیلمش را با سرمایه بزرگ و با بازیگران صاحب نامی مثل زک افرون و دنیس کواید بسازد.

رامین بحرانی را با اولین فیلم بلندش شناختم. سال ۲۰۰۵ در بخش بازار جشنواره مونترال به فیلم “چرخ دستی” (Man Push Cart) برخوردم که نشان از یک فیلمساز با استعداد و خوش ذوق می داد. همان سال این فیلم را برای جشنواره دیاسپورا دعوت کردم. دو سال بعد، فیلم بعدی اش “اوراقچی” (Chop Shop) هم در جشنواره دیاسپورا به نمایش درآمد. بحرانی با سومین فیلمش “خداحافظ سولو” (Good bye Solo) به جشنواره تورنتو راه پیدا کرد و امسال چهارمین فیلم بلندش به بخش گالا راه پیدا کرده است.

پوستر فیلم

“به هر قیمت” به رابطه کشاورزان ایالت های میانی آمریکا و شرکت های بزرگ کشاورزی می پردازد. قراردادهای نابرابر و بی انصافانه ای که این شرکت ها با کشاورزان می بندند سال ها است که افکار عمومی را به خود مشغول کرده بی آن که هیچکس توانسته باشد تغییری در آن ها به وجود آورد. همین دو سه سال پیش بود که یک کشاورز کانادایی (اگر درست به خاطر بیاورم از ایالت مانیتوبا) و شرکت داو کمیکال به دادگاه رفتند چون کشاورز بر خلاف قرارداد از دانه های گندمی غیر از آن ها که شرکت طرف قرارداد به او فروخته بود در مزرعه اش استفاده کرده بود. این دادگاه که چند سال به طول انجامید سرانجام از طرف دیوان عالی کانادا به سود شرکت داو خاتمه داده شد. “به هر قیمت” به داستان مشابهی می پردازد که در آن یک شرکت کشاورزی بازرس هایش را به سراغ کشاورزی از اوهایو می فرستد تا مطمئن شود آن کشاورز تنها دانه های مهندسی شده شرکت را کشت می کند. در کنار این داستان، رابطه زندگی شخصی آن کشاورز با زن و فرزندانش و دوستان و مشتریانش هست. پسر بزرگ خانواده از دست زورگویی های پدر فرار کرده و نامه هایش  از آرژانتین به دست خانواده اش می رسد. پسر کوچکتر هم بیشتر دنبال مسابقه های اتوموبیل رانی است و علاقه ای به دنبال کردن حرفه پدر ندارد. پدر با زن دیگری رابطه دارد و مادر از این رابطه باخبر است اما کاری نمی کند.

“به هر قیمت” فرصت خوبی برای رامین بحرانی بود تا موقعیتش را به عنوان فیلمسازی با آینده ای بزرگ تثبیت کند. اما فیلم آن چنان که بشاید خوب از آب در نیامد. بحرانی فیلمساز اتفاقات کوچک است. در “چرخ دستی” با یک هات داگ فروش پاکستانی آشنا می شویم که چرخ دستی اش را می دزدند و این بزرگترین فاجعه زندگی اش می شود. در “اوراقچی” با زندگی یک پسر بچه لاتین درگیر می شویم که در یک کارگاه اوراقی کار میکند. و بالاخره “خداحافظ سولو” به رابطه یک راننده تاکسی سومالیایی و پیرمردی که قصد دارد خودش را بکشد می پردازد. اما در “به هر قیمت” به همان اندازه که بودجه بحرانی بزرگ می شود داستانش هم بزرگ می شود و به یک مشکل اجتماعی بزرگ در سطح آمریکا می پردازد. اما فیلم به روشنی نشان می دهد که بحرانی فیلمساز داستان های بزرگ نیست. رو آوردن به قالب های کلاسیک سینمایی او را از سبکی که در آن توانایی دارد دور می کند بی آن که موفقیتی برای او در چارچوب این قالب ها به ارمغان بیاورد. و بدتر از همه این که به سبک سینمای معمول هالیوود یک قتل هم وارد داستان می شود که اگر نمی شد نه تنها چیزی از فیلم کم نمی شد بلکه چهره آلترناتیو آن را پررنگ تر می کرد. مساله درگیری کشاورزان با شرکت های کشاورزی به خودی خود جذابیت زیادی دارد و احتیاجی به وارد کردن یک فاجعه جنبی در آن نیست. برعکس، قتلی که در فیلم اتفاق می افتد موضوع اصلی را کمرنگ می کند. انگار این یک قانون است که  در فیلم های آمریکایی حتما کسی باید کشته شود. من نمی فهمم اگر شخصیت های این فیلم ها مثل آدم های معمولی زندگی شان را بکنند چه می شود؟ (کاش کسی همت می کرد و تعداد آدم هایی که سالیانه در سریال های تلویزیونی و فیلم های سینمایی آمریکایی کشته می شوند را جمع می زد تا ببینیم آخر سال آیا کسی در آن آمریکای مجازی زنده می ماند!).

در آخر …

از بین فیلم هایی که امسال دیدم سه تا را بیشتر از همه دوست داشتم: “عشق” از میکائیل هانکه، “زنگ و استخوان” از ژاک اودیار، و “استاد” از پال توماس اندرسون.

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca