شماره ۱۱۹۲ ـ ۲۸ آگوست ۲۰۰۸

بخش دوم

هیچ وقت جرات نمی کردم حرف بزنم. اولا خشونت و قیافه ی وحشتناک عصبانی اش مانع می شد، ثانیا بد می دانستم که در مورد مادیات صحبت کنم، چون خودم با هیچ زندگی را شروع کرده بودم و نه پدرم پولی به من داده بود و نه خود داشتم. خود را با کارِ شدید و پرستاری از بچه سرگرم می کردم و یواش یواش کور عشق بچه شدم و مبارزه و آزادی طلبی ام فروکش می کرد.

در اینجا یادآوری کنم که گاه سوءظن و بدرفتاریهایش بعد از میهمانی ها، کامم را تلخ می کرد. سه ماه بعد از عروسی مان در بندر بوشهر به دلیل تابلویی که از سهراب سپهری داشتم و شعری که روی آن نوشته شده بود و من هم خیلی به آن علاقمند بودم و هشت کتابی که در منزل همسایه مان بود اهانت ها اوج گرفت. همسایه مان از دوستان متاهل اش بود و او تصور می کردکه ما با هم رابطه برقرار کرده ایم و می گفت: زنها اول ازدواج می کنند و بعد عاشق کس دیگری می شوند و فرار می کنند، اما تو فرار نکن ما رازدار هم هستیم. بی رحمانه و خونسرد به سادگیِ عشقم توهین میکرد و تهمت های وحشتناکی به شخصیتم می زد. من با همان احساس بچگی خود تصور می کردم که واقعا او دیوانه است. این احساس را با خواهرش که خیلی با من صمیمی بود و لیسانس روانشناسی داشت و از او یکسال بزرگتر بود در میان گذاشتم. اغلب، او با بچه هایش در بندربوشهر پیش ما بود. او توصیه کرد که اهمیت ندهم، مردها روی علاقه به زنشان به آنها سوءظن پیدا می کنند و من هم به هیچ کس این احساس را نگفتم. از طرفی شوهرم همیشه هشدار می داد که باید رازدارش باشم و از زندگی کاری اش و مسایل زناشویی مان به کسی حرفی نزنم.

پس از چند سال که بچه بزرگتر شد، عادت کردم که مادر و خواهرش با پول او ـ که خود رو نداشتم از او پول بگیرم ـ به من فخر بفروشند و همه را مال خود ادعا کنند. قبل از تاسیس شرکت، آنها سرمایه ای به او داده بودند و همین باعث شده بود که در تمامی امور خانوادگی ما و حتی پول خرج کردن ما دخالت مستقیم داشته باشند. البته او می گفت که آنها اجازه ی دخالت ندارند، ولی بعدها فهمیدم که دست همه آنها در یک کاسه است و بعد از ۱۲ سال زندگی به این موضوع کاملا یقین پیدا کردم.

مسائل مالی برایم مبارزه ای شده بود، چون دیده بودم که او به دیگران شدیداً رسیدگی می کند و فکر می کردم که با این ولخرجی ها شاید دیگر جایی برای فرزندم باقی نماند.

او همیشه و در همه حال محافظه کار بوده است. حتی به یک سئوال ساده مثلا اینکه میهمانی برویم و یا برویم شیر بخریم، جواب صادقانه نمی دهد و کلی صغرا و کبرا می چیند. کلا او بدبین، خودخور، منزوی و فوق العاده در رابطه با من مقتصد و بی اعتناست. با سرکوب هنرم و مسخره کردن آثاری که در نمایشگاه زنان گذاشته بودم همواره مرا تحقیر می کرد و می گفت: تو اگر بمیری هم نقاش نمی شوی! او از موسیقی چیزی نمی دانست، ولی جلوی دیگران پیانو زدنم را منع کرده بود.

خاطرات وحشتناک را درز می گیرم و فقط به ذکر دو خاطره از بعد فعالیتهایم و مسافرت های او می پردازم.

او خیلی به مسافرت می رفت و ما هم تقریبا بیشتر اوقات تنها بودیم. وقتی برمیگشت، اگر من برای استقبالش به خود می رسیدم، می گفت: معلومه خیلی بهت خوش گذشته. من هم یاد گرفته بودم که در هنگام بازگشتش، همیشه مریض احوال باشم و با لباس نامناسب از او استقبال کنم تا او به زور وادارم کند که به خود برسم و فکر کند که من در غیاب او مریض و بی حوصله بوده ام!

در مواقع مراجعت از سفر، همیشه به نوعی که احساس نکنم مرا معاینه می کرد. در این سه سال اخیر، پی به زیرکی های او بردم و دقت کردم و دیدم که او در روز روشن کاملا مرا معاینه می کند و به بهانه های مختلف می خواهدکه تمامی بدن مرا در نور ببیند.

یک روز که او قرار بود مسافرت برود، نگو پرواز لغو شده بود، من هم معلم عربی داشتم و تا ۵/۱۰ صبح خانه بودم. سیگار هم کشیده بودم، زیرسیگاری هم روی میز بود. بعد از کلاس عربی تا ساعت ۵/۱ که مدرسه پسرم تعطیل شود، من وقت داشتم و به اتفاق دختر عمه ام رفتم که عطر بخرم و چون او زن مرتب و شیکی است، من هم کت دامن مشکی، جوراب مشکی و کفش ساده ای پوشیدم (معمولا شلوار جین می پوشم). در بازگشت از مدرسه ی پسرم، دیدم تمامی درهای آپارتمان باز است. وارد که شدم، دیدم با عینک و عصبانی وسط سالن نشسته، سلام کردیم. او دست مرا گرفت و پرسید: کجا بودی؟ من پرسیدم چی شده؟ گفت: توضیح بده. عین واقعیت را توضیح دادم و گفت” دروغ می گویی، لخت شو، من دیدم خیلی حالش بده و بدجوری هلم می دهد، گفتم: اجازه بده. حتی اگر می خواهی مرا بکشی، بکش، ولی باید صبر کنی ناهار پسرم را بدهم. پس از آن، پسرم را با خونسردی به خوردن ناهار دعوت کردم. طفلکی شوکه شده بود، ولی خم به ابرو نمی آورد. همیشه او می دانست که مادرش رازی در دل دارد و آن خشونت پدر است. این را به من می گفت، ولی من با ملایمت تظاهر می کردم که اشتباه می کند. یک ربعی برای اینکه عصبانیتش فروکش کند صبر کردم. بعد از آن آمد و پرسید: ناهار را دادی؟ گفتم: آره، گفت، بیا و مرا برد توی اتاق و من در را بستم. توی رختکن اتاق خواب محکم زد توی سرم و دیوانه وار گفت از اول بگو کجا بودی و هرچه می گفتم، او بدتر می کرد. گفت لخت شو و من با ترس جرات نکردم بگویم نه. ظاهراً چیزی دستگیرش نشد و شروع کرد به فحاشی. البته دو سه بار تا آن موقع به من نسبت های ناروا و فحش های خیلی بد داده بود که من هر دفعه از منزل می رفتم و او را با بچه تنها می گذاشتم. یک بار مادر و خاله اش وساطت کردند که آدم به زن خود این چیزها را نمی گوید و بار بعد به منزل شوهرخاله کوچیکه رفتم و او ۱۲ شب تلفن کرد و گفت که شما خانم ۲۶ ساله ی جوان را فحش می دهی و بیرون می کنی، فکر نمی کنی که این موقع شب چه بلایی ممکنه سرش بیاید؟ یک بار هم به منزل پدرم رفتم که او گفت: حق نداری برگردی، ولی چون بچه خیلی کوچک بود با گریه و زاری من، مادرم پدرم را راضی کرد که باز دوباره فرصتی به او بدهم.

آن روز بعد از لخت شدن و فحاشی گفت: اگر به من خیانت کنی تو را می کشم و پایش می ایستم. آرامش کردم و شرح ماجرا را وقتی رفت، به خواهرش گفتم و او گفت که خیلی برایم عجیبه. او می دانست که برادرش دیوانه است، این را خوب می دانست و از اینکه من با لب خندان موفق به ادامه زندگی با او شده ام و در آرامش فرزندم را تربیت می کنم، همواره مرا تحسین و تشویق می کرد.

بعد از این وقایع، پیش دکتر محسن رفتم. او و خانواده اش چون با ما معاشرت خانوادگی دارند و دخترشان هم مدت کوتاهی برای آموختن “برجسته کاری” پیش من می آمد، تعجب کردند و یواش یواش دیدِ مرا بازتر کردند و گفتند که این فرد شخصیت پیچیده ای دارد و طلاق پدر و مادرش، سخت او را که آماده ی انتقام بود سرکوب کرده است. لازم به ذکر است که پدر او مرد بزرگ و شریفی بود و پذیرفته بود که زنش خیلی جوان تر از او بوده است و بسیار زیبا. نه تنها او را همیشه دوست می داشت، بلکه تنها وصیت او رسیدگی اصلان پسرش به او بوده است.

در ضمن، مادرش در گذشته، خیاط خانه و آرایشگاه داشته و زن با عرضه ای بوده که احتیاج به کمک مالی آن مرحوم نداشته است. با وجود این، او همیشه مبلغی برای زنش می فرستاده است. او همواره نسبت به این زن علاقه نشان می داد، اما اصلان همواره سعی می کرد که مادرش را مسخره کند و احترام او را جلوی من هیچ وقت نگاه نمی داشت.

احساسات من هم جریحه دار می شد و مادرش حال مرا می فهمید. البته او کلا زن عامی است و تظاهر به تجدد می کند و ظاهر خود را نیز خوب حفظ می کند. او دوست دارد که خود را جوان و سرحال نشان دهد و خود را هنرمند بی کم و کسری می داند. همیشه هم با من رقابت می کرد. اصلان می گفت: از وقتی تو آمدی مادرم نقاش شده و آواز می خواند و ارگ یاد می گیرد. من هیچ وقت اجازه نمی دادم در حضور من او را مسخره کند. به او می گفتم: به مادرت بی احترامی نکن، تو باید الگوی مناسبی برای بچه باشی.

در یک سال گذشته با اعتماد به نفس یاد گرفته ام که در غار او زندانی نشوم. سعی می کردم در طول ماه که یک هفته اش به طور متوسط نبود، به ورزش، به معاشرت و کارهای هنری ام بپردازم، ولی بعدازظهرها از از ساعت ۲ به بعد، ۱۳ سال است که اوقات من مال پسرم بوده است، یا او را به کلاسهای زبان و ورزش می برم (حتی تابستانها) یا در محیط آرام خانه بدون معاشرت مطالعه می کردیم، موسیقی گوش می کردیم و کمتر تلویزیون می دیدیم.

فرزندم در دوران ابتدایی با معدل ۲۰ و همواره با انضباط شایان تحسین درس می خواند. اولیا مدرسه و فامیل و دوستان همیشه او را بسیار صبور و شاد می دیدند. در عین حال او را بسیار مقید به احترام و اخلاق معرفی می کردند. حتی مادر آن ظالم می گفت که تربیت بچه ی گلبهار حرف ندارد. من مرتب در جلسات مدرسه شرکت می کردم و در فعالیتهای اولیا و مربیان حضور داشتم. دوست دارم که از مدرسه در دادگاه سئوال کنند که فعالیت و ارتباط ما در این ۶ سال تحصیل او چقدر بوده است. آنها هرگز پدرش را ندیده اند. هیچ وقت نبود که شرکت کند و اگر هم گاهی می پرسیدم علاقمند نیستی که بروی مدرسه بچه ات، می گفت: بروم پیش زنها و مادرها چه کار؟ در صورتی که خیلی از پدران شاغل و مسئول را می دیدم که در جلسات شرکت می کنند و عضو انجمن می شوند. اصولا در تربیت فرزندان، هماهنگی بین خانه و مدرسه و هماهنگی بین مادر و پدر و نداشتن تضاد بین هر دو مورد شرط خیلی مهمی است.

او همیشه به دلیل بدرفتاری هایش، کادوهای خیلی سنگین و یا به نظر من بی مورد برایم می خرید و دوست داشت که مرا جلوی دیگران زنی بی نیاز و بسیار تجملی نشان دهد. کادوهای او هم در حد افراط بود. آخرین کادوی او آخر سال تحصیلی ۷۸ـ۷۷ بود که یک ساعت یک میلیون و چهارصد هزار تومانی برایم خرید و گفت: چون من نبوده ام تو زحمت بچه و کلاسهایش را خیلی کشیده ای و . . . من که از این هدیه متعجب شده بودم و توقعی نداشتم، زدم زیرگریه و گفتم که این بچه بود که زحمت کشید و درس خواند و من کاری بیشتر از دیگران نکرده ام و به همین دلیل، او هدیه را از طرف بچه به من داد. این هدیه، خاری در چشم مادر و خواهرش شد و گفتند که چه کسی این قدر زنش را لوس می کند؟

من از ۲۱ تا ۳۴ سالگی در بهترین دوران زندگی ام با آدم افراط ـ تفریطی و نامتعادلی زندگی کرده ام. بیشتر سالهای عمرم را بدون همسر گذرانده ام. او غیبت وحشتناکی به خاطر فعالیتهایش داشت. من به تنهایی بنایی، اسباب کشی، نقاشی، خرید مصالح و کارهای مردانه انجام می دادم. در کنار وظایف پرمسئولیت مادری، آخرشب از خواب و استراحت خود می زدم و به مطالعه و کارهای هنری که تشنه ی آنها بودم می پرداختم.

او نبود و اگر بود، همواره به من مشکوک بود. احساس می کردم که تلفن های خانه کنترل می شود. آسایش نداشتم. به برادرم هم مشکوک بود. برادرم ماشینی مثل من دارد و در خانه پدری محل خصوصی دارد که اصلا لازم نیست دوستانش را به خانه من بیاورد. اصلا برادرم خیلی کم به من سر می زد، ولی او فکر می کرد که همه اینها امتیازاتی برای برادرم حساب می شود.

من در دو سه ماه آخر زندگی مشترکم کنترل و خونسردی و خوش بینی ام را از دست دادم. علت آن برخورد خشن و غیرمعقول او با پسرم بود. آقا بعد از این همه سال مدعی شد که پسرم جمعه ها باید زودتر از من بیدار شود و صبحانه و آب میوه حاضر کند (او در طول تابستان آشپزی، ظرفشویی و خانه داری می کرد) تا مادرش استراحت کند. هفته های اول خوب بود، ولی گاهی ما طفلک را تا دیر وقت به شب نشینی های خانوادگی می بردیم (اکثرا خانواده ی او) و او صبح خسته و خواب آلوده بود. همسرم شروع به تحکم می کرد و پسرم با چشمهای اشکبار آب میوه می گرفت. روزی خیلی بدجور به سر پسرم داد زد که دستمال بردار و قوری را بگذار روی کتری تا دستت نسوزد و آنچنان نامتعادل فریاد زد که پسرم زد زیر گریه. او پسر معقولی است و اصلا اهل گریه نیست. بعد از صبحانه با او در خلوت صحبت کردم و گفتم که خیلی خشن برخورد کرد و او شروع کرد به ادعاهایی که تا به حال نشنیده بودم و من هم به او گفتم که محق نیست در این امور دخالت کند. پرسید: چرا؟ به جرات بعد از این همه سال گفتم: چون خانه محل امپراتوری من است و من برای آرامش خانه و جلوه های تفاهم در آن کوشیده ام. گفتم که هیچ وقت نگذاشته ام پسرم تضاد ما را در تربیت بفهمد، همواره حرفهای تو را تایید کرده ام و تو هم رفتارهای مرا تایید کرده ای. در ثانی من هیچ وقت به محل کار تو نیامده ام و هیچ وقت به موبایل تو زنگ نزده ام و برای کار و خلوت تو احترام قائلم، پس تو هم برای آنکه اینجا محل کار و فعالیت من و محلی پر عشق و عاطفه است، حق نداری یک دفعه همه ی ما را بخواهی تربیت کنی.

ساکت ماند و حرف نزد. می دانستم که نقشه ای دارد، ولی نمی دانستم نقشه اش چیست؟ یک بار هم پسرم را در کوه ناجوانمردانه زد و بچه می خواست فرار کند که آرامش کردم و گفتم بپذیر رفتارت زشت بوده که پدرت تنبیهت کرده است و با اینکه خیلی ناجوانمردانه پسر نازنین مرا زد، ولی من حق را به پدرش دادم. البته بعدها اعتراف کرد که خیلی بد عمل کرده است.

این کج رفتاری ها ادامه داشت و فهمیدم که بیشتر می خواهد مرا احساساتی کند و می داند که جلو بچه هیچی نمی گویم (برخلاف نظر روانشناسان که معتقدند نباید ما زنها این قدر وقایع و حوادث را از فرزندانمان پنهان کنیم).

ادامه دارد