شماره ۱۱۹۲ ـ ۲۸ آگوست ۲۰۰۸

۲۳ ماه می ۱۹۸۸ آیواسیتی
از وقتی که با این واقعیت صریح روبرو شده ام که اعظم، آرتور و بیژن آیواسیتی را برای همیشه ترک می کنند، ناآرامی ام بیشتر شده است. احساس یگانگی عمیقی با اعظم دارم. نه فقط او را به عنوان خواهرم دوست دارم، بلکه حس می کنم همزاد من است. وقتی که او را از منظرگاه یک زن نگاه می کنم، می بینم بینش و درک و بردباری غریبی دارد. و سیاستی انسانی در پشت هر عملش موجود است. احساساتش با بصیرتی ویژه آمیخته است. دلش برای بشریت می تپد . . . و دوست و مشاوری فوق العاده برایم بوده است.
نیره هم چند روز بعد از رفتن آنها آیواسیتی را ترک خواهد کرد. شب همگی شراب هلویی را که بسیار خوشمزه بود، نوشیدیم، همه شاد بودیم. شادی در آن لحظه به معنای حس سبکبالی و فراموشی بود. سرم آرام آرام روی تنم سنگینی کرد و به خواب رفتم، اما در ورای این “لحظه” وقتی که خواب مرا به دنیای دیگری می برد، “شادی” ناگهان گم شد. بخار شد و در هوا حل شد . . .
«در ایالتی دیگر بودم. “جنی” همکارم به من گفت: “این شهر زادگاه من است. و اینجا زیباترین عروسکهای دنیا را دارد!” شهر، شهر رنگ و نور بود. اما در شهری به این زیبایی غمگین بودم. گویی چیزی را از دست داده بودم. یا به دنبال چیزی بودم که خالی وجودم را پر کند. ناگهان احساس کردم در یک حیاط گود متروک ایستاده ام. در خانه ای مثل خانه های قدیمی دزفول، از یک دریچه در بالای یک دیوار خودم را به اتاقی رساندم با تاقچه های گچی و پرده های گلدار. . . از آن اتاق گذشتم. به یک خانه پیچ در پیچ رسیدم. دلشوره عجیبی داشتم. به کجا می خواستم بروم؟ آیا راهم را گم کرده بودم؟ در جستجوی چه بودم؟ آیا اصلا در جستجوی چیزی بودم؟ از پله هایی بالا آمدم. روی صفحه ای ایستاده بودم که ناگهان بویی نمناک و قدیمی مثل بوی زیرزمینی متروک یا جایی که مردگان را دفن می کنند، یا یک جای مقدس پرم کرد. آن بو روی تنم خزید مثل باد . .. مثل یک نسیم خنک در تابستان. . . مثل یک مارمولک در یک حمام کهنه . . . آنجا واقعا یک مکان مقدس بود که من از فضایش می ترسیدم. سرم را که برگرداندم، شبستانی را در برابرم دیدم. در شبستان باز بود. در محکمی داشت. مثل درهای قدیمی خانه دزفولمان چوبی و قبه دار بود. در شبستان هیچ چیز دیده نمی شد جز سیاهی . .. یک سیاهی کامل، یک سیاهی محض و از آنجا یک باد خنک می وزید. یک باد خنک که به نوعی آدم را در تنهایی وحشتزه می کرد. یکباره از آنجا گریختم . فکر می کردم هر آن یک صدا از میان تاریکی مرا صدا خواهد زد . . . »
و خواب . . . ادامه پیدا کرد. و خوابها سلسله وار آغاز می شدند و در خواب دیگری به شیوه ی دیگری مستحیل می شدند و ادامه پیدا می کردند. خوابهای دنباله دار پیچ در پیچ غریب . . . مثل اپیزودهای یک فیلم یا تئاتر . . . یا شاید چیزی شبیه نسوج . . . یا پرده ی بین سلولها که قسمتهای اصلی خوابم را به هم پیوند می دادند و من پیوند آنها را نمی فهمیدم . . .
صبح زود با سر و صدای پرهیجان آرتور و بیژن در کوچه از خواب بیدار شدم. و ساعت ۵/۸ صبح هر دو همراه با اعظم از ما خداحافظی کردند و شهر آیواسیتی را ترک کردند. با رفتن آنها، آن تنهایی غریبی که از آن وحشت داشتم، به سراغم آمد. خانم پ. م تلفن کرد و گفت: دوست دارید با ما به شهر “سدار راپید” بیایید؟
گفتم: آره . . . و با کاوه و نیره و امیر از آیواسیتی به طرف سدار راپید حرکت کردم. در راه بحث های خوبی داشتیم درباره اقدامات گورباچف و اینکه همسرش زنی متفکر و علاقمند به مسایل هنری است و در مقایسه با “نانسی ریگان” از سطح دانش بازی برخوردار است. او تاریخ ایالات متحده آمریکا را بیشتر از همسر ریگان می داند. و بعد در مورد مفهوم سوسیالیسم صحبت کردیم و اینکه سوسیالیسم زمانی معنی می دهد که همه جهان از منظرگاه اقتصادی، سیاسی و اجتماعی به طور نسبی خطوط سوسیالیسم را رعایت کنند. نیره از اشتباهات چین بویژه انقلاب فرهنگی انتقاد کرد و گفت: “حالا چین متوجه شده است که باید کشور را صنعتی کنند و به طرف مدرنیزه شدن پیش بروند، اما در این زمینه به حدی افراطی پیش رفته اند که از آمریکا و کشورهای غربی کپی برداری می کنند و ملکه های زیبایی و دختران رنگ و روغنی و عروسکی می سازند.”
شب برای گودبای پارتی نیره به منزل “مارجری ولف” رفتم که آنتروپولوژیست است و تاکنون کتابهای مختلفی به چاپ رسانده است. زنی آکادمیک با نظم و تعادلی ویژه در کارش. هر چند شب بسیار لذت بخشی را گذراندم، اما باز هم شب خواب دیدم: “. . . که ملت ایران همه به طریقی خواستار خودکشی هستند. در سویی دیگر زنان و مردانی ایستاده بودند که ملت ایران را با فریب دعوت به خودکشی می کردند. آنها یک دستگاه قتاله (مرگ آور) ویژه داشتند شبیه گیوتین که گیوتین نبود، بلکه یک دستگاه چوبی بود که خودکشی کننده را به داخل چاهی هل می داد.
کسانی را که برای خودکشی می رفتند، گویی خودشان، خودشان را فریب می دادند، هم می مردند، هم نمی مردند.
وقتی نوبت به من رسید، مرا به طرف دستگاه چوبی بردند. در پایین آن دستگاه، یک چاه مربعی بزرگی بود سیاه و نمور و سرد و چندش آور . . . چوبه را که پایین می آوردند، آدمها مثل مورچه ها به چاه می ریختند و دوباره دستگاه را برای عده دیگری تنظیم و آماده می کردند، من نمی خواستم خودکشی کنم. می خواستم زنده بمانم. وقتی به عمق چاه نگاه می کردم، تصور می کردم که بعد از سقوط، چند روزی زنده می ماندم و بعد زجرکش می شدم!
مرا روی لبه چوبی قرار دادند و نرده های چوبی داشتند آرام آرام کج می شدند و مرا به پایین می لغزاندند. قلبم شروع کرد به تپیدن. نفسم تنگ شد. عرق کردم و ناگهان چشمهایم باز شد.
زنده مانده بودم!
روز بعد، تمام روز باران بارید، هوا مطبوع و تمیز شد، اما وقتی به خانه برگشتم، بغضی توی گلویم بود. امروز به خاطر معدل ۴ کاوه به او جایزه می دادند. برای چنین موفقیت پسرم باید در اوج می بودم. این پسر من بود که با وجود تمام ناملایمات زندگیمان بالاترین رتبه کلاس را کسب کرده بود . . .پس چرا گویی طنابهای محکمی مرا از اوج به پایین می کشیدند؟
نیره تلفن کرد. گفت: شام مختصری پخته ام. دوست داری شام را با هم باشیم؟
گفتم: بله . . .
شام خوردیم و درباره ادبیات زنان در جهان صحبت کردیم.
نیره نواری از “الهه” آورده بود. دوست داشت مرتبا به آن گوش بدهد. گفت: دوست داری سوار ماشین بشویم. و چرخی بزنیم؟ گفتم: البته . . .
در ماشین نشستیم، موسیقی بلند بود. باران به آرامی می بارید. هوا به شدت جوان و تازه بالغ بود. به یاد X افتادم و کوهستانهایی را که با هم پشت سر گذاشته بودیم و من برایش نمایشنامه “گالیله” را میخواندم . . . یا شعرهای برشت را . . . و موسیقی لذت داشت. عطر گلهای وحشی جذب ریزترین سلولهایم می شد و X که می گفت:
“قبل از تو بارها از این بیابانها و کوهستانها عبور کرده ام، اما طبیعت هرگز برایم چنین زیبا نبوده است . . . تو زیبایی ها را به من نشان داده ای.”
در این فکرها بودم که نیره گفت: “در کتاب هنر “عشق ورزیدن” اریک فروم تنهایی بشر را مطرح می کند. بشر وقتی که از طبیعت جدا شده است، مضطربانه در دنیا پرت شده است بدون آنکه هستی کامل خود را بشناسد. گذشته اش مبهم است. آینده اش هم مبهم است. و می خواهد به هر طریقی که شده خلاء وجودش را پر کند. بدین خاطر میل به سوی طبیعت دارد. عده ای تنهایی خود را با نوشیدن مشروب، قماربازی و لذت های جنسی فردی و گروهی می خواهند فراموش کنند، و عده ای دیگر . . .
“الهه” می خواند درباره مستی . . . من هیچوقت کششی به صدای او نداشته ام. اصلا این نوع موسیقی و ترانه با جهان روح من بسیار فاصله داشته است، اما فضا، حس را به ظرافت یک تار مو، باریک و بلند و اسرارآمیز کرده بود. در فضا کلمه بود. حرکت بود. باران بود . . . و سینمای متحرک خاطره . . .
نیره گفت: با مستی بی ریایی می آید، ماسکها برداشته می شوند و انسان به طبیعت نزدیکتر می شود!
من به شدت نرمخو شده بودم . . . مثل مخمل . . . و ناگهان از X گفتم . . .
گفت: مثل اینکه هنوز دوستش داری؟
گفتم: نه … دوستش ندارم. یک رابطه مطلق نیست. در جهنمی از زشتی و کثافت، آدم می تواند چیزهای زیبا هم پیدا کند. اینکه موسیقی گوش کرده ایم. .. بوی عطر گلهای وحشی را با نفس های عمیق توی سلول هایمان فرو برده ایم . . .
اینکه در بالاترین قله ها، ریزترین درختهای تنها را در کوهپایه ها تحسین کرده ایم. اینکه در رودخانه های ناآشنا شنا کرده ایم و . . . .
به در خانه رسیدیم . . .
نیره با کنجکاوی پرسید: تو و او . . .؟
تنم شروع کرد به لرزیدن. با تصور شکنجه، زیبایی ها دور شدند . . . موسیقی . . . عطر گلهای وحشی . . . آن درختهای تنها . . . آب رودخانه . . . دور شدند. . . دورتر . . . دورتر . . . و تنم مثل زمین لرزه، تن لرزه گرفته بود . . .
از نیره خداحافظی کردم. در خانه را باز کردم. کاوه منتظرم بودم. کاوه را بوسیدم. . . پسر عزیزم . . . پسر خوبم . . . چقدر خوبست که تو را دارم!
نیم ساعت بعد نیره تلفن کرد، پرسید حالت خوب است؟
گفتم: آره خوبم . . . خوب خوب . . .
گفت: نگرانت بودم . . .
گفتم: همه چیز خوبست . . . خوب خوب . . . .
چقدر خوبست که در اتاقی در آیواسیتی تنها هستم و در پشت پنجره اتاقم باران دارد ریز ریز می بارد.
ادامه دارد