شماره ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
میهن روستا
مهناز متین
سیروس جاویدى
ناصر مهاجر
ایده‌ ى نخستین این دفتر را میهن روستا پیش نهاد. فروردین ١٣٨۴/ اپریل ٢٠٠۵ به پاریس آمد تا به ما بگوید: بیایید دست در دست هم بگذاریم و چند و چون ترکِ یار و دیار هم‌نسلان ‌مان را بنویسیم و آن را به شکل کتابى انتشار دهیم؛ براى نسلى که پیوندش با نسل ما گسیخته شده، چه آن‌ها که این بیست و چند سال گذشته را در ایران زیسته ‌اند، در اختناق جمهورى اسلامى روییده ‌‌اند و برداشت جامعى از روزگاران سپرى شده ندارند؛ چه آن‌ها که بیرون از ایران رشد کرده ‌اند و امروز مى‌پرسند: چه شد که از خاک و ریشه ‌مان جدا گشتیم و چون بنفشه ‌ها به هرکجا برده شدیم؟ گفت‌و‌گوى میهن با مهناز متین، سیروس جاویدى و ناصر مهاجر که نخست تک به تک انجام گرفت، به گفت ‌و‌گویى جمعى‌ میان ما چهار تن انجامید. در جریان گفت ‌و‌گو، ایده‌ ى نخستین را باز شکافتیم، پاره‌ یى سویه‌ هایش را بررسیدیم و آمادگى ‌مان را براى پیشبرد کار اعلام داشتیم. بدین سان، فکر میهن را از آن خود کردیم.
در بازگشت میهن به برلن و ضمن چند گفت‌‌ و‌گوى پالتاکی که در ماه می و جون میان خود سازمان دادیم، آن ایده‌ى نخستین به یک طرح کار آغازین فرارویید. طرح‌ را بازگویى یادمانده ‌هاى فرار و زندگى در تبعید نامیدیم؛ آن را در جولای ٢٠٠۵ به روی کاغذ آوردیم و از چند راه پراکندیم: نخست شبکه‌ ی گسترده ‌ی دوستی‌ها و آشنایی ‌ها و سپس در چند تارنما و سرآخر در یک نشریه. پس از چندى تغییرات کوچکی در نوشته ‌ی اولیه دادیم و هم‌وطن‌ هاى تبعیدى و مهاجر را فراخواندیم تا «چکیده‌ یى از طرح یا نوشته‌ ى خود را تا پایان اکتبر ٢٠٠۵ به نشانى‌ ى پُست الکترونیکى ما ارسال دارند». منطق هستى طرح ‌مان را چنین بازگفتیم:
«فرار و زندگى در تبعید تجربه‌ یى ‌ست مهم در تاریخ مبارزات سیاسى و اجتماعى ایران. ثبت این تجربه و انتقال آن به نسل‌هاى بعد، از اهمیت ویژه ‌یى برخوردار است. به همین دلیل نیز گردآورى و بازنویسى این تجربیات را در دستور کارمان قرار داده ‌ایم تا به سهم خود مانع از فراموشى این پاره از تاریخ کشورمان شویم.
دوره ‌ى زمانی یى که براى این مجموعه قایل شده ‌ایم، سال‌هاى ١٣۶٠ تا ١٣۶۵ است؛ یعنى همان سال‌هایى که عناصر طیف چپ و دموکرات به طور گسترده‌ مجبور به ترک ایران شدند. این دوره را از آن روى برگزیده ‌ایم که شناخت بیش‌ترى از چند و چون آن داریم».
چند ماهى گذشت و بیش از چند نوشته به دست‌مان نیآمد که آن‌ هم ره‌ آورد شبکه ‌‌ى دوستى‌ها و آشنایى‌ها بود. از آغاز نیز بیش و کم مى‌دانستیم که بیش‌تر نوشته ‌هاى کتاب از این رهگذر فراهم مى‌ آید. تجربه‌‌ ى کار فرهنگى- مطبوعاتى میان ایرانیان تبعیدى و مهاجر و شناخت از فرهنگ چیره بر این جامعه، جاى درنگ نمى‌گذاشت که باید به سراغ افراد رفت و از آن‌ها خواست یادمانده ‌هاشان را بنویسند یا براى‌مان بازبگویند. با این حال بر آن شدیم یک‌بار دیگر فراخوان را به چند تارنماى آزادمنش بسپاریم تا که از دایره‌ ى دوستى‌ها و آشنایى ‌های مستقیم و نامستقیم گامى فراتر رفته باشیم. این بار نیز به آن‌چه مى‌خواستیم، دست نیافتیم. تنها تنى چند از آشنایان با ما تماس گرفتند، کمى درباره‌ ى طرح کارمان پرسیدند و کمى نیز از ماجرا‌ى گریز خود با ما گفتند؛ بی هیچ قول و قرارى.
از این پس گفت‌و‌گو‌هاى جرگه ‌ى چهار نفره‌ ی ما بُعدى تازه پیدا کرد. چه تجربه‌ هایى را باید در این دفتر به ثبت رسانیم؟ بر چه جنبه ‌هایى از “کوچیدن از خاک” مى‌خواهیم مکث کنیم؟ از خیل گسترده ‌ى ایرانیان تبعیدى و مهاجر چه گونه کسانى را باید دست‌چین کنیم؟ و برپایه ‌ى چه معیارى؟
گفت‌و‌گو پیرامون این پرسش‌ها، گسترش دایره ‌ى شرکت کنندگان بالقوه در این کتاب را به همراه آورد: چند میلیون ایرانى در بیرون از ایران روزگار می‌گذرانند. این‌ها همه کنش‌گر سیاسى نبوده ‌اند و به این دلیل جلاى وطن نکرده ‌اند. حتا در همان دوره ‌ى ۶۵-١٣۶٠ که در اساس دوره ‌ى گریز حامیان انقلاب بهمن ١٣۵٧ است و مخالفان رادیکال جمهورى اسلامى، بسیارى به این دلیل از ایران کوچیدند که جمهورى اسلامى هویت و حقوق‌ اولیه‌ شان را یک ‌سره انکار مى‌کرد و آن‌ها هم نمى‌خواستند به قوانین شرعى و سیاست‌هاى مکتبى حکومت تن دهند و از این رو، در معرض اذیت و آزار مستمر حاکمان قرار داشتند. به مثل، بهایى‌ ها، یهود‌ى‌ ها، ارمنى ‌ها و آسورى ‌ها، زردشتى‌ ها، کردها، دگراندیشان، دگرخواهان، فرهنگ ‌ورزان و روزنامه ‌نگاران، هنرمندان، وکلای دادگسترى، دانشگاهیان، آموزگاران، کارگران، کارمندان، هم‌جنسگرایان، فراریانِ جبهه‌ هاى جنگ با عراق، ارتشیان “پاک سازى” شده و… نمونه یا نمونه ‌هایى از این گروه‌ هاى اجتماعى را مى‌بایست در کنار کنش‌گران سیاسى مى ‌آوردیم ـاز هر جرگه و جریانى ـ تا کار جامعیت یابد.
از نام کسان، گروه ‌هاى دینى، حرفه ‌یى و سیاسى فهرستى فراهم آوردیم. شمارى از آن‌ها را از نزدیک مى‌شناختیم؛ شمارى را از دور، شمارى را هیچ نمى ‌شناختیم. نام‌ها را میان خود قسمت کردیم و به تماس برآمدیم. هم‌دلى و میل به هم‌کارى فراگیر بود. درخواست‌ مان این بود که روایت‌هاى فردى در متن اجتماعى و سیاسى ‌ى حاکم بر ماه‌ هاى آخر زندگى در ایران بازگفته شود؛ دلیل یا مجموعه‌ ى دلایلى که سبب جلاى وطن شد، به دست داده شود؛ مسیر حرکت، چگونگى گریز از مرز و مشکلات راه بازنمایانده شود؛ و کم و کیف توقف موقت در کشور همسایه شرح پذیرد و نیز چگونگى‌ ى رسیدن به مقصد نهایى. چند تن بهتر آن دیدند که حکایت گریزشان را در پاسخ به پرسش‌هاى ما بازگویند. دو تن به ما “نه” نگفتند، اما کار را موکول به محال کردند و سرانجام، خواننده را از حکایت خود محروم ساختند.
مشکل ما اما یافتن هم‌وطنان بهایى، یهودى، مسیحی و زردشتی ‌یى بود‌ که بخواهند و بتوانند آن‌چه را که بر خویش و هم‌کیشان‌ شان رفته و مى‌رود، به زبان سخن آورند. کسانى را که ما مى ‌شناختیم سال‌ها بود از دین و آیین نیاکان‌شان دست شسته بودند و در میان خویشان و بستگان ‌شان نیز کمتر کسى را مى‌شناختند که بخواهد یا بتواند به این کار دست زند. راهنمایى اینان و دیگرانى که در میان پیروان این ادیان آشنایانى داشته ‌اند نیز چندان کارگر نیافتاد و کار به تماس‌هاى نیمه رسمى و در یک مورد رسمى با گردانندگان نهادهاى اجتماعى آنان‌ در این شهر و آن شهر آمریکا و اروپا کشیده شد؛ بی‌هیچ نتیجه ‌یى. پس دگربار به سروقت دوستان و دوستانِ دوستان‌ مان رفتیم و از آن‌ها خواستیم که تجربه‌ یى را که به عنوان مسیحى، یهودى و بهایى چپ‌گرا در ایران اسلامى زیسته ‌اند، به روى کاغذ آورند. جاى آن دارد که از هومن آذرکلاه سپاس گزارى کنیم. از او خواسته بودیم که یکى از زنان هنرمند تئاتر و سینماى پیش از انقلاب را که در تبعید‌ى خودخواسته روزگار می‌گذراند، به ما بشناساند و او از فرزانه تائیدى گفت که هم به خاطر هنرپیشگى و هم به دلیل پیشینه‌ ى بهایى، به ستوه آوردندش و زندگى ‌اش بسوختند. و دریغ که علىرغم همه‌ى تلاش‌هاى ‌مان‌ نتوانستیم کسى از زرتشتیان را هم ‌راه‌مان سازیم و گوشه‌ یى از آزار، تبعیض و توهینى را که بر پیروان این دین کهن‌سال ایران مى‌رود و سبب مهاجرت گسترده‌ ى آنان گشته است ـ به ویژه به آمریکاى شمالى ـ بازنمایانیم.

مشکل دیگرمان، متقاعد ساختن هواداران پیشین یا امروزین سازمان مجاهدین خلق ایران بود تا شرح سفرشان را در این دفتر به ثبت رسانند. از مجاهدین پیشینى که مى‌شناختیم، به دلیل یا دلایلى که درنیافتیم، کسى آماده سخن گفتن نبود. مشکل‌ را با ایرج مصداقى در میان گذاشتیم و او پس از مدت زمانى، مینا انتظارى را به ما معرفى کرد که با روى خوش و گشاده، پیشنهاد ما را پذیرفت. دست‌یابى به حکایتِ او را به ایرج مصداقى وام داریم. حکایت مینا چنان تکان ‌مان داد که دوره ‌ى زمانى تعیین شده در طرح اولیه را تغییر دادیم و دامنه‌ى آن را تا آخر دهه ‌ى ۶٠ گستراندیم. در این میان، ناصر پاکدامن ما را از سفرنامه ‌ى جمشید گلمکانى ـ این مستندساز امروز و خبرنگار دیروز ـ آگاه ساخت که کمى پس از خروج از ایران و ورود وى به فرانسه نوشته شده است. از ایشان سپاس‌گزاریم که این دفتر را به شهادتى چنین ناب درباره‌ ى دشوارى‌هاى گذر از مرز پاکستان با دستى تنگ، بهره‌ مند گرداند و حال و هواى جوانانى که از این رهگذر خود را به اسپانیا رساندند، بازتاباند.
کوشش براى به انجام رساندن هرچه بهتر کار زمان‌بر بود و به این بها تمام شد که همکارانى که به وقت نوشته ‌شان را به دست‌مان رساندند، به انتظاری دراز برای چاپ حکایت‌هاشان بنشینند. همین جا باید از ناهید نصرت نام ببریم که نخستین کسى ‌ست که حکایتش را نوشت و به دست ما سپرد. به شکیبایی ‌اش قدر می‌نهیم؛ و نیز به شکیبایی اسد سیف و شادى سمند.
سه نوشته ‌ى اولى را که دریافت کردیم، اسم و امضا مستعار داشتند. هر سه نویسنده را از نزدیک مى‌شناختیم؛ نیز ملاحظات و دل‌نگرانى ‌های‌‌شان را. مشکلى با اسم مستعار نداشتیم. بر این باور بوده و هستیم که تا استبداد برجاست، اسم مستعار هم در کار است. مساله، استفاده ‌ى ناروا از این سپر حفاظتى بوده است؛ یعنی نپذیرفتن مسئولیت گفتار و کردار خود و هتک حرمت دیگران در پناه نامی ناشناس. و از آن جا که نوشته ‌هاى این دفتر را گونه ‌یى حدیث نفس مى ‌پنداشتیم و درنگریستن به خود و به زبان آوردن سرگذشت خویش، تنها بر این اصل پا‌ى فشردیم که نوشته‌ هایى را بیآوریم- چه با اسم مستعار و چه با اسم شناسنامه ‌یى- که نویسنده ‌‌اش را مى‌شناسیم و نسبت به اصالت روایت‌ شک نداریم.
نوشته ‌ها را به دقت ‌خواندیم. کمبودى اگر به‌ دیده ‌مان ‌آمد و یا تدقیق و توضیحى لازم ‌دیدیم، آن را با نویسنده در میان گذاشتیم. مهم‌تر از هر چیز تدقیق تقویم رویدادهاى سیاسى، اجتماعى و فرهنگى بود و تقدم و تاخر حادثه‌ ها. گذر زمانی به درازى دو دهه، حافظه‌ ها را کم‌ و بیش دچار فراموشى کرده بود. بر خود دانستیم تا سستى ‌ى حافظه‌ را به یارى روزنامه ‌ها، روزشمارها، گاه ‌نامه ‌ها، جزوه‌ ها، اعلامیه ‌ها و حتا شاهدان عینى ترمیم کنیم و با آوردن پانوشته‌ هاى کوتاه و گاه بلند و نیز پیوست‌ هایى‌ ، بستر سیاسى – اجتماعى و متن اصلى رویدادها را به دست دهیم. این روش را در گفت‌و‌گوها نیز به کار بستیم؛ به همیارى بى ‌دریغ بنفشه مسعودى، بهمن سیاووشان و دوستان آرشیو اسناد و پژوهش‌هاى ایرانى ـ برلن.
در دو مورد، گفت‌و‌گو را با اجازه‌ ى مصاحبه‌ شونده، متنى یک پارچه ساختیم. بیش‌تر از آن روى که پرسش‌ها دربردارنده‌ ى اطلاعات ویژه‌ یى نبودند. اما با هر که به گفت ‌و‌گو نشستیم، کوشیدیم تا پیش‌تر، از مسیر زندگى‌ ى اجتماعى ‌اش آگاهى یابیم و مهم‌ترین اسناد و مدارک مرتبط با پیشه وحرفه ‌اش را خوانده باشیم. دشواری این روش کار، رفت و آمد چند باره‌ ی متن، میان نویسنده و جرگه‌ ى ویراستاران بود و ره ‌آوردش، پیوند میان زندگى راویان با پاره‌ یى روندها، رویدادها و نهاد‌ها که تاریخ آن دوره را می‌سازند؛ نیز هم‌سرنوشتى‌ آنان با کانون‌هاى صنفى، سازمان‌هاى سیاسى و انجمن‌های دموکراتیکی که در بهار آزادى شکفتند و در سرکوب فراگیر پس از سى‌ام خرداد ١٣۶٠ پژمردند.
به نیمه ‌ى کار که رسیدیم، وجه هنرى و فنى انتشار کتاب برجسته شد. بر آن بودیم که با طرح و نقاشى، لحظه‌ هایى از آن‌ چه را که بر وطن ـ گریختگان رفته است، ثبت کنیم. بر این باور بودیم که این روش،‌ روح رابطه‌ ها، رویدادها و رویارویى‌ها را تجسم خواهد بخشید و از این رهگذر، زمینه ‌ها و جلوه‌ هاى “دل برکندن از جان” را از راه هنرهاى دیدارى زنده نگه خواهد داشت. پیش از هر چیز اما مى‌بایست براى روى جلد کتاب چاره ‌یى مى ‌اندیشیدیم. در راىزنى با امیر هوشنگ کشاورزصدر، از آریو مشایخى سخن رفت و او درجا، گوشى تلفن را برداشت، شماره ‌ى آریو را گرفت، چند جمله‌ یى درباره‌ى کتاب و ویراستاران کتاب گفت و سپس ناصر مهاجر را آواز داد تا با آریو به صحبت نشیند. آریو براى ریختن طرح روى جلد کتاب، خواست تا شمارى از مقاله‌ ها و گفت‌و‌گو‌هایى را که در دست داریم، به دستش رسانیم. رسانیدم. حکایت‌ها بر جانش نشستند و او جان‌ یک یک ‌شان را- آن گونه که دریافته است- بر کاغذ و بوم نشاند:
«اعدام خواهران کعبى در کردستان را نمى ‌توانستم طور دیگرى بکشم. نمى‌توانستم بر سرشان روسرى بگذارم. روسرى ‌شان را برداشتم تا آزادگى ‌شان را نشان دهم. آن‌ها با پایبندى به ضوابط حرفه ‌شان که پرستارى بود، از حقوق بیمارشان که دشمن‌شان هم‌ بود، دفاع کرده بودند. ناخودآگاه، شالی رنگى به دور گردنش ‌شان انداختم. کردستان پُر از رنگ است. مى‌خواستم رنگ را که نماد زندگى‌ ست در برابر سیاهى که نماد مرگ است، بگذارم. دلم نمى‌ آمد که چشمان ‌شان را ببندم. اما به خاطر گفت‌و‌گوى آخرى که با هم داشتند، چشمان ‌شان را بستم. شلیک به این دو خواهر، شلیک به کردستان بود». یا: «در حکایت عباس کى‌قبادى، چیزى که مرا خیلى آزار داد، صحنه ‌یى بود که عباس در زندان بود و مى‌خواست او را به دستشویى ببرند. او را به سلولى مى‌برند که توالت داشت و پدر و پسربچه‌ یى چهار پنج ساله‌ را در آن انداخته بودند. پسر وحشت‌زده مى‌شود. فکر مى‌کند که عباس، پاسدار است و آمده است که پدرش را باز به شکنجه ‌گاه ببرد. عباس با دیدن چهره‌ ى وحشت‌زده‌ ی پسر و حرکت آهسته ‌ى دست پدرى که از شدت شکنجه دیگر رمق نداشت، پاک فراموش مى‌کند که نیاز به دست‌شویى داشته است. رو به پسر بچه مى‌گوید: “نترس عموجان من هم مثل باباتم”! این صحنه همان تاثیرى را بر من داشت که صحنه ‌ى اعدام دو خواهر کعبى. جانِ هر دو ماجرا کشتن ‌شان و حیثیت انسانى ‌ست. کشتن انسانیت است». یا: «در حکایت تقى تام، او از دوستش بهروز نابت حرف مى‌زند که همیشه سؤال مى‌کرد و دنبال نظریه ‌هاى تازه بود. نمى‌دانم چرا وقتى ماجراى اعدام او را مى ‌خواندم، پیش چشمم این صحنه آمد که بهروز از آخرین دقیقه ‌هاى زندگى ‌اش براى سخنرانى استفاده کرده و در این سخنرانى، به جاى این که علیه دشمنانش شعار دهد، از آرزوهایش براى ایرانى آزاد حرف مى‌زند و از این که هر کس آزادى انتخاب داشته باشد».
آریو رفته رفته یکى از پاها و پایه ‌هاى استوار کار شد. دوستى و هم‌یاری با این هنرمند انسان‌گرا را مدیون امیر هوشنگ کشاورز صدر هستیم. او در کنار دوستى که خوش‌تر دارد نامش برده نشود به این کتاب شکل و نمایى بخشیدند سزاوار محتوى و مضمونش.
از آغاز کار بر آن بودیم که یکى از حکایت‌هاى گریز ناگزیر به زبان شعر بیآید. ایده‌ یی اما براى آوردن گزینه‌ یی از حکایت‌هاى جلاى وطن که به زبان شعر سروده شده باشد، نداشتیم. در جریان کار و پژوهش در ادبیات تبعید بود که دریافتیم چه بسیارند شاعران وطن ما که مزه‌ ى تبعید چشیده ‌اند و میراثى غنى از خود برجاى نهاده‌ اند؛ هم در شعر کهن‌ و هم در شعر نو که هنوز و هم‌چنان کاراترین شیوه ‌ی بیان احساسات و اندیشه‌ هاى ما ایرانیان است. جز این نیز نمى‌توانست باشد. مردمانى که بارها و بارها در معرض تاخت و تاز بیگانه و خودى قرار داشته ‌اند، از سنت غنى پیکار با جهان‌خواران و جباران بهره مند بوده ‌اند، بارها وادار به برکندن از آشیانه، آوارگى و فرود آمدن به زیر” آسمانِ هرکجا” شده ‌اند، نمى‌توانستند حس و حال و دیده‌ ها و زیسته ‌هاى خود را به زبان شعر باز نگویند:
بشنو از نى چون حکایت مى‌کند/ از جدایى‌ها شکایت مى‌کند
سعدیا حُب وطن گرچه حدیثی است درست / نتوان مرد به سختى که من آن جا زادم
من خانه‌ ى خود به غیر نسپردم/ تقدیر مرا ز خانه بیرون کرد
تو را هنگامه ‌ى شوم شغالان/ بانگ بى تعطیل زاغان در ستوه آورد
دریغ! چو رخت بربستم از میهنى که قاتل جان یا آرمانم مى‌شد…
بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بگذاریم… کجا؟ هر جا که پیش آید
سفرت به خیر! اما، تو و دوستى، خدا را/ چو از این کویر وحشت به سلامتى گذشتى/ به شکوفه‌ ها، به باران/ برسان سلام ما را
هر کسى کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش
من این‌جا روزى آخر از ستیغ کوه، چون خورشید/ سرود فتح مى‌خوانم/ و مى‌دانم/ تو روزى باز خواهى گشت.
گل‌چینى از گنجینه‌ ى شعرهاى تبعید را که در ربط با جمهورى اسلامى ‌ست، در این دفتر بازآوردیم. نه براى زینت بخشیدن به کار؛ بل بدان سبب که پاره ‌یى از حکایت‌ هاى گریز سر به سر به زبان شعر بازگفته شده ‌اند. و دریغ که نمى‌توانستیم و نشد که حکایت‌هاى بیش‌ترى را به نظم گردآوریم. این را نیز باید گفت که از آن چه برگزیدیم، تنها “سفر به خیر” شفیعى کدکنى‌ که تاملى‌ ست بر مقوله گریز ناگزیر، به دوره‌ى محمد رضا شاه پهلوى سروده شده است.
نتوانستیم از همه‌ ى گروه‌هاى‌ اجتماعى و سیاسى، نمونه ‌یی‌ در این دفتر بیاوریم. بر خلاف طرحى که ریخته بودیم، برخى نمونه‌ ها را نیافتیم. برخى‌ها را زمانى یافتیم که دیگر بسى دیر شده بود. سه تن در نیمه‌ى راه گفتند و نگفتند که نمى‌توانند حکایت‌شان را به قلم آورند. بهروز جاویدى که قرار بود داستان گریزش در این کتاب بیآید، صد افسوس که در تیرماه ١٣٨۵/ جولای ٢٠٠۶ از میان ما رفت. یک تن درست در لحظه‌ یى که آخرین تدوین گفت‌و‌گویش با ما آماده ‌ى چاپ شد، نخواست که تجربه‌ ى دهشت‌بارى را که زیسته است، در معرض داورى همگان قرار دهد و ما چون نمى‌خواستیم بر رنجش بیافزاییم از آوردن متنى که بر جامعیت این دفتر مى ‌افزود، چشم پوشیدیم. همین جا بگوییم که هیچ یک از حکایت‌هایى را که به دست‌ مان رسید، کنار نگذاشتیم.
آگاهیم که پاره ‌یى از مقاله‌ ها و گفت‌و‌گوهایى که در این دفتر آمده‌، حکایتى ناتمام‌ است. روا ندانستیم راویان را واداریم بیش از آن گویند که خود مى‌خواهند یا اینک مى‌توانند. و آگاهیم که به ‌رغم آن که بیش از دو دهه از موج دوم گریز ناگزیر گذشته است، حکایت‌هاى ناگفته بسیار است. و نیز آگاهیم که زخم‌ها هنوز باز است، دردها التیام نیافته و زبان از بیان‌ آن ناتوان است. امید‌‌‌مان اما این است که تنها اندکى زمینه را براى بازگویى روایت‌های دیگر که بى ‌شمارند، هموار کرده باشیم تا سرانجام رشته‌ هاى از هم گسسته ‌ى واقعیت آن چه بر میهن و مردم ‌مان رفته به هم بافته شود؛ جزیى از کل یک دوره‌ ى تاریخى بازساخته شود تا که فراموشى چیره نگردد و فاجعه تکرار نشود.
و کلام آخر این که گریز ناگزیر به معناى راستین کلمه یک کوشش دسته جمعى بود. دست‌یارى کورش امجدى، لیلا اصلانی، گلرخ جهانگیرى، آذر حبیب، مهنوش دالایى، اسد سیف، میترا گوشه، شهره محمود، سیمین نصیرى، حمید نوذرى، فراموش ناشدنى‌ ست. از فریده زبرجد و باقر مرتضوى که از آغاز تا پایان کار کنارمان بودند و نیز عباس خداقلى به ویژه سپاس‌گزاریم. سر آخر باید از کانون پناهندگان سیاسى ایرانى در برلین نام بریم وUmverteilen Stiftung für solidarische Welt AG Frauen که اولى در حد توانش کوشید دستمان را بگیرد و دومى دستگیرمان شود.

١۵ مه ٢٠٠٨/ ٢۶ اردیبهشت ١٣٨٧