شماره ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
بخش سوم
سرانجام روزی دعوای ما سر بچه علنی شد، چون به بچه گفت: این جفتک پرانی ها را از مادرت یاد گرفته ای! من همیشه خود را الگوی او می دانستم و فکر می کنم که یک الگو نمی تواند توسری خور و بی اعتماد به نفس باشد. جلو بچه گفتم چقدر هم که من جفتک می پرانم؟ گفت: چرا مدتی است متوجهم که حسابی پررو شده ای لجن، کثافت… و رفت توی سالن نشست. من سکوت کردم و نشستم جلوی تلویزیون و دیدم پسرم رفت توی اتاق قایم شد. خیلی ترسیده بود. بعد سرش را بیرون آورد و گفت مامان تو را زد؟ گفتم: نه. دیدم مثل اینکه زدن ها را فهمیده. پس حالا که فهمیده و بزرگ شده، پس جایی برای کوتاه آمدن نیست. رفتم سراغش و بلند گفتم: تو چرا به من فحش دادی و این چه حرف هایی بود که زدی؟ گفت: باز آمدی دعوا! من با تو هیچ کاری ندارم، هیچ حرفی نمی زنم. گفتم: تا کی؟ گفت: تا ابد، تو زن کثیفی هستی و حالم ازت به هم می خورد. رفتم توی اتاق کارش و بهش گفتم: عقده ای، کاری می کنم که همه به حالت گریه کنند، تو یک ماه است که قهر کرده ای و با همه ی ما بدرفتاری می کنی. گفت: هر کاری دلت می خواد بکن. گفتم طلاق. گفت باشه برو دنبال کارش می آیم، به خدا طلاقت می دهم.
یکبار هم در واقعه سه سال پیش که با دخترعمه ام رفته بودم عطر بخرم، او مصر بود که طلاقم بدهد. بعد که پشیمان شد ماشین و باغ را با مبایعه نامه به نام من کرد. البته بعدها وادارم کرد که مبایعه نامه را پاره کنم.
فردای آن روز رفت سر کار و بچه هم رفت مدرسه. تلفن کردم و گفتم: یا می آی خونه یا من می آیم محل کارت و او گفت: من با تو صحبتی ندارم اگر تصمیم تو قطعی است یک نفر از فامیل شما بیاید صورتجلسه کند. گفتم: من هیچ کس را دخالت نمی دهم و ما همان طور که ازدواج کردیم، طلاق می گیریم. گفت: نخیر شوهر خاله تو باشد. شوهرخاله من شغل آزاد دارد و از نظر شخصیتی هم آدم محجوب و توداری است و او در فامیل ما فقط همین یک نفر را گاهی، آن هم گاهی تحویل می گیرد. خلاصه، نیم ساعت بعد، او و شوهرخاله من منزل ما بودند. من منتظر بودم، چون قرار طلاق توافقی داشتیم. صحبت از نگهداری بچه شد، او فقط گله گزاری های دروغین می کرد (این را هم اضافه کنم که او به راحتی دروغ می گوید و خیلی حیله گر است). بعد رسید به خانه داری و آشپزی من که صدای شوهر خاله ی من درآمد که ای بابا ما دیدیم که او چقدر با سلیقه ۵۰ـ۴۰ نفر را راحت پذیرایی می کند. من در مورد این گله گزاری ها از اسباب کشی زمانی که او در مسافرت بود و دست تنها سه کانتینر را جابه جا کرده بودم، و از میهمانی های بعد آن مثال آوردم و شوهر خاله ام گفت: گلبهار هرگز از زندگی اش شکایت نکرده و ما او را همیشه زن شادی می دیدیم و من از گله های شما تعجب می کنم، او عاشق بچه اش است و ما همیشه از اینکه او این قدر به بچه اهمیت می دهد، تعجب می کردیم، در واقع او در محبت به پسرش خیلی افراطی است و خود را خیلی به او وابسته کرده است. همسرم از گله های مهمی که عامل قهر او در این مدت شده بود، گفت که من پای مادر و خواهر او را از خانه مان بریده ام و او نمی تواند با آنها مسافرت برود و . . .
گفتم: من ۱۳ سال همواره با خاله، خواهرزاده، مادرشوهر و خواهر شوهر مسافرت های ایلی رفته ام و در تمامی این مسافرت ها و در خانه مثل کلفت از آنها پذیرایی کرده ام و تو همیشه به من جلو دیگران نه تنها کم محلی کرده ای، حتی توهین هم کرده ای، بعد هم در امور پذیرایی و مسافرت هرگز مثل شوهران آنها کمک نمی کردی و در گوشه ای به نوشتن می پرداختی یا بچه را می بردی فوتبال، من طی این سالها خسته شده ام، استراحت و مسافرتم همیشه در طول این سالها به خدا قسم وحشتناکه و همیشه با این افراد بوده است. به شما می گویم (علنی نگفتم) که با فامیل او کوچکترین سنخیتی احساس نمی کردم. به تمامی معنا یک مشت مفت خور و فرصت طلب بودند. هرگز فامیل من به خانه ما نمی آمدند. دعوت هم نمی کرد تا اینکه امسال اعتصاب کردم، برای اینکه ما خارج از کشور هم با وجود ثروت آقا چون تنها باید می رفتیم، نمی رفتیم. حتی وقتی که یک بار برای مهاجرت کانادا اقدام می کرد، گفت: بچه که ۱۷ سالگی می رود و من و تو هم که آینده ای نداریم (در عین خوبی و خوشی با کمال پررویی یعنی تو فقط وسیله ی تولید مثل هستی و بعد فاتحه) و من گفتم که سه روز برویم شمال، هتل هایت و سه تایی با هم باشیم که رفتیم و چقدر هم خوش گذشت. وقتی برگشتم گله و شکوه مادرش شروع شد که خیلی بی معرفت بودید تنها رفتید چرا ما را نبردید و چرا تلفن نکردید. من هم با عصبانیت گفتم که خط تلفن ها خراب بوده و او سلطه جویانه گفت: من از دلشوره مردم.
خلاصه او جلو شوهر خاله ی من دوست داشت که از فامیل او گله کنم و زدوبندهای مالی آنها که در تابستان گذشته ۸ میلیون مادرش ماشین خریده بود و ۲۰ میلیون خواهرش آپارتمان خود را نوسازی کرده بود، بر زبان بیاورم، ولی من هرگز از این نقطه ضعف ها بروز ندادم. بی اعتنا گفتم: من با فامیل تو مشکلی ندارم و آنها را دوست دارم، آنها هم مرا دوست دارند، مشکل من با تو است…
شوهر خاله زیر بار طلاق نمی رفت و فرصت می خواست. من به او مثل همیشه گفتم: این خانه و اثاث آن مال بچه ست، من باید سرپرستی کنم، شما تا تکلیف ما روشن نشده به خانه نیا. گفت: من فردا عازم کیش هستم و سه روز نیستم. گفتم: برگردی قفل های در را عوض می کنم و راه نمی دهم بیایی. گریان به شوهر خاله گفت: ببین چه بلایی به سرم می آورند؟ شوهر خاله اصرار کرد: اگر تو طلاق می خواهی، بگذار او بیاید و برود تا بچه در این مدت لطمه نبیند. گفتم: خونم پای تو؟ گفت: باشه . . . او هم فریاد زد: خوبه آدم کش هم بودیم و خودمان خبر نداشتیم.

شوهر خاله و او رفتند، من ماندم و خانه و مسئولیت و بدو و بدو. تا از کیش برگشت و سر صحبت های من رفت به اتاقی دیگر و حسابی قهر شروع شد و یک گفته گذشت. شبی به بچه گفتم: برای بابات پیغام تلفنی دارم، تو کتاب بخوان و بخواب تا من بیایم. چون پیش او می خوابیدم. گفت: پیغام را بگو من به او می گویم. گفتم: نه راحت باش دعوا نمی کنیم. اصلان را صدایش کردم، آمد و به اشتباه او را به اتاق پشتی که دو در روی آن بسته می شد و صدا به صدا نمی رسید بردم. گفتم که برای او پیغام دارم، گفت: چی، پیغام چیه؟ گفتم: تو که کیش بودی من از پدرم خواهش کردم آمد اینجا و از ۱۰ شب تا ۳ صبح تمامی مشکلاتم را به او گفتم و او تعجب کرد که من چطور این همه مدت با او صحبت نکرده بودم. (پدرم نظرش این بود که او سوءظن شدید دارد). به او گفتم که به هر حال، دیگر او می داند و من هم در تصمیم خود جدی هستم و اگر توافقی بشود که چه بهتر، اگر نه باید وکیل بگیرم و در ثانی پیشنهاد همیشگی ام که خانه ای به نام پسرم بخری و چون مسافرت می روی و کارت در تهران نیز زیاد است، من او را نگه می دارم و پنجشنبه، جمعه تو او را ببر. در ضمن تعهد می دهم که ازدواج نکنم. خون جلوی چشمانش را گرفت و همین طور که نسبت های ناروا به پدرم می داد، و می گفت از این زندگی برو بیرون، به من نسبت خیانت داد. من در حالی که گریه می کردم قسم می خوردم که به او خیانت نکرده ام. ناگهان آمد به طرفم و زد دماغم را شکست و فریاد زد برو گمشو. من گریان رفتم به سراغ پسرم و او هم کوتاه آمد. به پسرم گفتم تلفن شده مادرم مریضه، من امشب می روم آنجا، او زد زیر گریه که چرا پس دستمال کاغذی خونیه. دیدم بله دماغم خونریزی کرده است. به او گفتم چیزی نیست، سرم به دیوار خورده. گفت: باشه برو ولی اگی می تونی نیا، من تا ۱۵ سالگی صبر می کنم (یعنی همه چیز بی پرده پیش بچه نمایان شده بود)، اما طاقت نمی آورد و می گفت: آخه آبروم می ره، بی مادر می شم، به دوستانم چی بگویم، کی غذا می پزه، کی مشق هایم را امضا می کنه؟ گفتم: حالا که متوجه ی ماجرا شده ای مجبورم بروم، ولی نگران نباش بابا مواظب توست و کارهای تو را انجام می دهد. همین طور با پسرم صحبت می کردم که اصلان آمد و در اتاق را باز کرد و گفت: چی شده میتینگ تشکیل دادی؟ گفتم: نه، دارم می گویم مادرم مریضه باید بروم. گفت: فردا صبح می روی. بعد، پسرم را بغل کرد و برد. پسرم برگشت و گفت: مامان تا صبح دستشویی هم نرو، بمان همین جا چون از دعوای بابا می ترسم و به من هم نزدیک نشو تا نیاید ببیند و دوباره عصبانی شود.
آن شب تا صبح بیدار بودم و حال بسیار بدی داشتم. صبح بیدار شدم که وسایل اولیه ام را جمع کنم که اصلان هم پا شد و گفت: بیا توی سالن کارت دارم و زد زیر گریه که خواب پدرش را دیده است و نیم ساعتی گریه کرد. حالا من می خواستم بگویم که نه اشک و نه هیچ چیز دیگری مرا وادار به ماندن نمی کند که گفت: گوشاتو باز کن، طلاق مساوی است با مرگ، خیانت مساویه با مرگ، احترام نگذاشتن به خانواده من مساویه با مرگ، تو زندگی کن، بزرگترین سرمایه تو پسرمان است، دیشب تا صبح گریه کرده، از رفتن تو ناراحته، من هم به علت ضعف زیاد حالم بد بود و گریه می کردم.
می دانستم با آدم ناجوری طرف هستم و تا با دکتر محسن و پدرم صحبت نکرده ام نباید از خانه بیایم بیرون. بعد مرا بغل کرد و گفت: آره از تمامی زنها متنفرم، خوب فهمیده ای، چون فقط عاشق تو هستم!
بهش گفتم که روز تولد مادرمه و من با بچه ناهار می روم آنجا. گفت: باشه، ولی من عصر می آیم دنبالتون و رفت. من هم شروع به کار کردم و بچه را سریع آماده کردم و بردم منزل پدری و سریع رفتم بیمارستان پیش دکتر محسن. او فوری پیشنهاد کرد که از دماغم عکسبرداری شود و گواهی پزشکی بگیرم، ولی وقت نداشتم که به پزشکی قانونی بروم. به مادرم هم که در جریان وقایع نبود، گفته بودم که می روم به دندانپزشکی به همین دلیل پرونده ی دماغ را پیش دکتر محسن گذاشتم و برگشتم، موقع برگشت او به من گفت: دخترم یادت باشد هرگز کسی عوض نمی شود و من به شوهر تو خیلی بدبینم.
دو هفته از این واقعه گذشت و پدرم در جریان این اتفاق نبود. چون تصور می کردم که برای ترک خانه آمادگی ندارم و هنوز نقشه هایم مرتب نشده است. وحشتناک ترین خاطرات من در این مدت است که او احساس می کرد مرا کاملا سرکوب کرده و بدترین اعمال را ادامه می داد و من سعی می کردم که احساس تنفرم را آشکار نکنم. واقعا تلخ بود و با توجه به اینکه بچه خیلی از خوابیدن ما در یک اتاق ناراحت بود و تا دیر وقت چانه می زد که می ترسد و اصرار می کرد که پیش او بخوابم، ولی من مجبور بودم تظاهر به عادی بودن اوضاع بکنم. در ضمن، بعد از آن حادثه، اصلان بیشتر اوقات در خانه می ماند، تلفن ها را جواب می داد و توی چشم تک تک افراد فامیل من مخصوصا پدرم نگاه می کرد تا ببیند آنها علامتی، نشانه ای از دانستن اوضاع دارند یا نه.
شبی که از قبل التیماتوم داده بود آن شب باید تا صبح بیدار بمانم و با من خیلی کار دارد، بچه که خوابید خواستم صحبت کنم که منصرف شود و بگویم حالا که طلاق من مساویه با مرگ، پس مجبورم ادامه بدهم. بنابر این خیلی دوستانه و آرام پرسیدم: چرا مدتی است می گویی وضع مالی ات خرابه، چی شده؟ توضیح داد و گفت که باید بعد از عید آپارتمانها را که دو واحد آنها هم به نام من است بفروشد و وضعیت سختی دارد. گفتم با این همه فعالیت و آپارتمان چه طور، همه توی شرکت در سال گذشته خانه خریده اند، وام گرفتند، ولی حالا ما به بی پولی خورده ایم. مقداری پول می خواستم که در خانه خرج کرده بودم، بهانه می آورد و نمی داد. می دانستم کلک می زند، مثل مبایعه نامه ی ویلا که می خواهد پس بگیرد. بعد هم مثل اینکه زدم به هدف، چون آقا عصبانی شد که به تو چه هر کسی چه کار کرده، تو اصلا دلت می خواد بدونی که من وقتی مُردم چی گیرت می آید، همه را می دهم خیریه و از این مزخرفات.
گفتم: عصبانی نشو من سئوالم را پس می گیرم. گفت: نه تو مرا تحریک می کنی، دوست داری بزنمت، زنی که آن شب دماغش شکست باید مغزشو می ریختم توی دهنش و تو آدم نیستی باید بکشمت. گفتم: طرف من نیا. این دفعه توی نشیمن بحث کردم تا زیاد از بالکن و پسرم دور نباشم. به او گفتم: اگر طرفم بیایی از بالکن می پرم و می روم کلانتری. گفت: آفرین نانجیب، آخر به این بی آبرویی ها هم مرا می رسونی، تو مرا بدبخت می کنی، آخر آبرویم را جلوی همه می بری، تو آدم پستی هستی فلان فلان . . . ، بردار اسباب مرا ببر اتاق آخری و هرگز با من حرف نزن. دیدم اوضاع خیلی پسه، از او خواستم که مرا ببخشد. از ترس تا صبح پیش پسرم بیدار ماندم. صبح که شد عصبانی پا شد، پسرم را برد مدرسه و رفت سرکار. تلفن کردم به دوستم که وکیل است، او توصیه کرد که مادر و خواهر او، پدر و شوهرخاله خود را دعوت کنم و طی جلسه ای بگویم که می روم و اتمام حجت می کنم. تلفن کردم به اصلان، او فریاد زد و گفت: اصلا حوصله ات را ندارم و هر غلطی می خواهی بکن، ولی جلسه ای در کار نیست. به پدرم تلفن کردم او گفت: بیا اینجا و بچه را هم بگذار او نگهداری کند، اگر نمی خواهی ازدواج کنی و می توانی دوری بچه را تحمل کنی، طلاق هم نگیر و بیا. من هم رفتم به منزل پدری تا بعدازظهر که مجبور بودم بچه را به خانه بیاورم، چون او در خارج از شهر بود. پسرم ناهار خورد و دید که پریشانم ـ گفتم عزیزم من اینجا می مانم و شب بابات میآید می روی پیش او تا دادگاه تعیین کند که کدام یک از ما باید تو را بزرگ کند. برخلاف تصورم، او از تصمیم من به خوبی استقبال کرد و تاکید داشت که هرگز به خانه برنگردم و او تحمل می کند و خواهش کرد که به نحوی که باباش نفهمد کاری کنم که با من زندگی کند. مادرم به اصلان تلفن کرد که بیاید دنبال بچه. چون گلبهار آنجا می ماند. او گفت که همان شب برگردم وگرنه هرگز دنبالم نمی آید و تاکید کرد که در زندگی اش سختی زیاد دیده و به سخت کوشی عادت دارد. از من پرسیدند که تو فقط امشب مهلت داری برگردی، چه کار می کنی؟ من هم گفتم: بهش بگویید بیاید دنبال بچه.
از آن روز (۲۶/۱۱/۷۹) تا به حال (۱۵/۱۲/۷۹) من اینجا هستم. احساس می کنم که روح و جسمم از هم جدا شده اند، ولی به خود قول داده ام که مبارزه کنم چون آخر خطه و زندگی با او هم مساوی است با مرگ و نبودن بچه هم برای من مساوی است با مرگ. بنابر این، آخرین تلاشم را به امید شما آغاز کرده ام.
آقای فتحی استدعا دارم در این امر سخت مرا یاری بفرمایید. من صبورم، قوی ام، ولی مادری عاشق هستم و گاهی فکر می کنم که ممکن است زیر بار این دوری و دلواپسی فرزندم جنون بگیرم. خوشبختانه پدرم با تمامی مشغله ای که دارد و مادرم با صبوری همراهی ام می کنند، ولی دلم می خواهد که بتوانم از این مرحله واقعا هر چه زودتر بگذرم. امیدوارم مرا راهنمایی فرمایید. من گوش به فرمان دستورات شما هستم و همان طور که فرمودید محکم و استوار می ایستم. کتاب شما را مطالعه می کنم و سعی می کنم بفهمم و تا آنجا که خوانده ام (ص ۲۵۲) پشتکار، خونسردی، ایمان شما را می ستایم. من هم به شما ایمان دارم، پدرم خیلی خیلی خوشحال است که من این قدر به شما اعتماد کرده ام و خود را در این راه سخت، تنها نمی بینم، حتی اگر قادر نباشم فرزندم را از او بگیرم احساس می کنم مبارزه ی خوبی در کنار شما خواهم داشت و تلاش خود را خواهم کرد. متاسفم که این داستان خیلی بدخط، طولانی و تقریبا با عجله نوشته شده، ولی می دانم که شما شرایط بد روحی مرا درک می کنید، از شما سپاسگزارم.
ارادتمند شما گلبهار ۱۵/۱۲/۷۹